عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای فتنه ی جمالت روی چو ماه یوسف
نیرنگ ساز خالت چشم سیاه یوسف
پیش تو مهوشان را رخ بر زمین طاعت
چون سجده ی کواکب در خوابگاه یوسف
غافل مشو که اخوان چون سر کشند ناگه
گرد و بال گیرد طرف کلاه یوسف
از چشم اهل مجلس چون سیل فتنه بارد
جا دارد اینکه باشد زندان پناه یوسف
در خشکسال هجران یعقوب را چه حاصل
گر آب خضر آید بیرون ز چاه یوسف
از چشم پیر کنعان شاید که تا لب نیل
در بارد ابر نیسان در پیش راه یوسف
قلب سیه فغانی آنجا چه وزن دارد
چین و چگل طفیلست در یک نگاه یوسف
نیرنگ ساز خالت چشم سیاه یوسف
پیش تو مهوشان را رخ بر زمین طاعت
چون سجده ی کواکب در خوابگاه یوسف
غافل مشو که اخوان چون سر کشند ناگه
گرد و بال گیرد طرف کلاه یوسف
از چشم اهل مجلس چون سیل فتنه بارد
جا دارد اینکه باشد زندان پناه یوسف
در خشکسال هجران یعقوب را چه حاصل
گر آب خضر آید بیرون ز چاه یوسف
از چشم پیر کنعان شاید که تا لب نیل
در بارد ابر نیسان در پیش راه یوسف
قلب سیه فغانی آنجا چه وزن دارد
چین و چگل طفیلست در یک نگاه یوسف
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
خرم شبی که گردد معشوق یار عاشق
مست آید و گذارد سر در کنار عاشق
ناز و عتاب شیرین از حد گذشت ترسم
زاندم که مانده باشد حیران بکار عاشق
حرفی به هیچ مکتب ننوشته آن فرشته
دیوار خانه پر شد از یادگار عاشق
گویند بهر عاشق بستند زلف خوبان
خود نیست یکسر مو در اعتبار عاشق
همراه آن سوارم کز آتش چراغش
هر دانه شبچراغیست در رهگذار عاشق
کس نیست تا بگوید با آن رقیب پرور
کاین جور از چه کردی بر روزگار عاشق
هر عاشقی که بینم در انتظار یاریست
یار منست دایم در انتظار عاشق
بنشین و روغن افشان بر آتش فغانی
بردار ساغر می بشکن خمار عاشق
مست آید و گذارد سر در کنار عاشق
ناز و عتاب شیرین از حد گذشت ترسم
زاندم که مانده باشد حیران بکار عاشق
حرفی به هیچ مکتب ننوشته آن فرشته
دیوار خانه پر شد از یادگار عاشق
گویند بهر عاشق بستند زلف خوبان
خود نیست یکسر مو در اعتبار عاشق
همراه آن سوارم کز آتش چراغش
هر دانه شبچراغیست در رهگذار عاشق
کس نیست تا بگوید با آن رقیب پرور
کاین جور از چه کردی بر روزگار عاشق
هر عاشقی که بینم در انتظار یاریست
یار منست دایم در انتظار عاشق
بنشین و روغن افشان بر آتش فغانی
بردار ساغر می بشکن خمار عاشق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
یارم اگر بمهر کشد یا بکین چه باک
من کشته ی ملامت و دردم ازین چه باک
در خنده اش هزار گشادست زیر لب
از ناز اگر زند گرهی بر جبین چه باک
من بر دو کون دست فشاندم برای او
او گر بمن ز قهر فشاند آستین چه باک
مرغی که دارد از چمن آسمان نصیب
گر دانه یی نیافت ز کشت زمین چه باک
گیرم که اهرمن برد انگشتری ملک
چون نام دیگریست نشان نگین چه باک
جایی که صد همای نیابند استخوان
مور حقیر اگر نبرد انگبین چه باک
دشمن ز آه گرم فغانی حذر نکرد
آتش پرست را ز دم آتشین چه باک
من کشته ی ملامت و دردم ازین چه باک
در خنده اش هزار گشادست زیر لب
از ناز اگر زند گرهی بر جبین چه باک
من بر دو کون دست فشاندم برای او
او گر بمن ز قهر فشاند آستین چه باک
مرغی که دارد از چمن آسمان نصیب
گر دانه یی نیافت ز کشت زمین چه باک
گیرم که اهرمن برد انگشتری ملک
چون نام دیگریست نشان نگین چه باک
جایی که صد همای نیابند استخوان
مور حقیر اگر نبرد انگبین چه باک
دشمن ز آه گرم فغانی حذر نکرد
آتش پرست را ز دم آتشین چه باک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
تا کی روم ز کوی تو غمگین و دردناک
در دیده آب گشته و بر رخ نشسته خاک
از خون غنچه ی دل احباب کن حذر
ای دامنت چو برگ گل نوشکفته پاک
پیش نسیم بسکه گریبان گشاده یی
دارم دلی ز دست تو چون غنچه چاک چاک
پیوند ما چو با سر زلف تو محکمست
سر رشته ی حیاتم اگر بگسلد چه باک
صید حرم که ساخت خدا قتل او حرام
می خواهد از خدا که بتیغت شود هلاک
در تنگنای هجر فغانی گشاد دل
از ناله ی حزین طلب و آه دردناک
در دیده آب گشته و بر رخ نشسته خاک
از خون غنچه ی دل احباب کن حذر
ای دامنت چو برگ گل نوشکفته پاک
پیش نسیم بسکه گریبان گشاده یی
دارم دلی ز دست تو چون غنچه چاک چاک
پیوند ما چو با سر زلف تو محکمست
سر رشته ی حیاتم اگر بگسلد چه باک
صید حرم که ساخت خدا قتل او حرام
می خواهد از خدا که بتیغت شود هلاک
در تنگنای هجر فغانی گشاد دل
از ناله ی حزین طلب و آه دردناک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دارم ز پسته ی تو بدل آتشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
محروم باد چشم من از گلشن وصال
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
گل پنج روزه ییست ولی نخل حسن تو
پیوسته در برست زهی حسن بیزوال
دلتنگم از هوای تو ای گل بغایتی
کز نکهت نسیم سحر گیردم ملال
در بوستان ز حیرت نخل بلند تو
آگه نمی شوم که گلی هست بر نهال
آشفته ی جمال تو هرگز چو بلبلی
ننشسته در حضور گلی با فراغ بال
آتش در آب چشمه ی خورشید میزند
گلهای سایه پرورت از باده ی زلال
جانها سپند خامه ی نقاش حسن تو
کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال
ای عندلیب، ناله ز بیداد گل مکن
چون دم زدی ز مهر و وفا از جفا منال
جانسوز و دلفروز فغانی درین چمن
شاخ گلیست جلوه کنان در قبای آل
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
گل پنج روزه ییست ولی نخل حسن تو
پیوسته در برست زهی حسن بیزوال
دلتنگم از هوای تو ای گل بغایتی
کز نکهت نسیم سحر گیردم ملال
در بوستان ز حیرت نخل بلند تو
آگه نمی شوم که گلی هست بر نهال
آشفته ی جمال تو هرگز چو بلبلی
ننشسته در حضور گلی با فراغ بال
آتش در آب چشمه ی خورشید میزند
گلهای سایه پرورت از باده ی زلال
جانها سپند خامه ی نقاش حسن تو
کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال
ای عندلیب، ناله ز بیداد گل مکن
چون دم زدی ز مهر و وفا از جفا منال
جانسوز و دلفروز فغانی درین چمن
شاخ گلیست جلوه کنان در قبای آل
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سروت که لاله رنگ شد از باده ی زلال
طوفان آتشست عیان در قبای آل
سر می کشد نهال قدت از دم مسیح
در بوستان کیست بدین نازکی نهال
خوش آهویست چشم شکار افگنت ولی
هرگز شکار کس نشد آن نازنین غزال
دُر در صدف اگر ز لطافت کند سخن
یابد ز لعل و گوهر لطف تو گوشمال
می سوزم از نظاره ی آن روی آتشین
از بس که سحر کرده بر آتش ز خط و خال
یاقوت لعل سای تو از عشوه در سخن
برگ گلبست جلوه کنان در قبای آل
بیند ز نور شمع تجلی شهید عشق
عکس مه جمال تو در دیده ی خیال
روی جهان فروز تو در جلوه ساخته ست
ذرات را بنور خود آیینه ی جمال
آشفته بلبلیست فغانی درین چمن
محروم مانده از حرم گلشن وصال
طوفان آتشست عیان در قبای آل
سر می کشد نهال قدت از دم مسیح
در بوستان کیست بدین نازکی نهال
خوش آهویست چشم شکار افگنت ولی
هرگز شکار کس نشد آن نازنین غزال
دُر در صدف اگر ز لطافت کند سخن
یابد ز لعل و گوهر لطف تو گوشمال
می سوزم از نظاره ی آن روی آتشین
از بس که سحر کرده بر آتش ز خط و خال
یاقوت لعل سای تو از عشوه در سخن
برگ گلبست جلوه کنان در قبای آل
بیند ز نور شمع تجلی شهید عشق
عکس مه جمال تو در دیده ی خیال
روی جهان فروز تو در جلوه ساخته ست
ذرات را بنور خود آیینه ی جمال
آشفته بلبلیست فغانی درین چمن
محروم مانده از حرم گلشن وصال
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای فروغ جوهر حسنت برون از خط و خال
معنیی داری که نتوان صورتش بستن خیال
می کشی و زنده می سازی ز تأثیر نظر
جان فدای شیوه ی چشم تو ای مشگین غزال
آتش انگیزد ز دلها جلوه ی سرو قدت
در کدام آب و هوا پرورده آمد این نهال
کار دل با معنی حسن تو افتادست و بس
خواه در روز جدایی خواه در شام وصال
سبزه ی نوخیز و گلبرگ دلارای رخت
آن بهار بی خزان وین آفتاب بی زوال
بر دمد گلهای رنگین در گلستان نظر
از شراب ارغوانی چون کنی رخساره آل
در خیال از دفتر حسنت گشودم فال وصل
حرف اول آیت رحمت برآمد حسب حال
سر زد از آیینه ی مهر رخت آثار خط
چون خیال سبزه ی نورسته در آب زلال
مردم چشم فغانی باد بر آتش سپند
شمع رخسارت چو افروزد شبستان خیال
معنیی داری که نتوان صورتش بستن خیال
می کشی و زنده می سازی ز تأثیر نظر
جان فدای شیوه ی چشم تو ای مشگین غزال
آتش انگیزد ز دلها جلوه ی سرو قدت
در کدام آب و هوا پرورده آمد این نهال
کار دل با معنی حسن تو افتادست و بس
خواه در روز جدایی خواه در شام وصال
سبزه ی نوخیز و گلبرگ دلارای رخت
آن بهار بی خزان وین آفتاب بی زوال
بر دمد گلهای رنگین در گلستان نظر
از شراب ارغوانی چون کنی رخساره آل
در خیال از دفتر حسنت گشودم فال وصل
حرف اول آیت رحمت برآمد حسب حال
سر زد از آیینه ی مهر رخت آثار خط
چون خیال سبزه ی نورسته در آب زلال
مردم چشم فغانی باد بر آتش سپند
شمع رخسارت چو افروزد شبستان خیال
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم
این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بی مهری افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگیز تو بی باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادی ایمن
از شعله ی خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جانی و دل مرده حریفان
خاصیت تریاک ندانند چه حاصل
این همنفسان حال دل زار فغانی
با این همه ادراک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم
این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بی مهری افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگیز تو بی باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادی ایمن
از شعله ی خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جانی و دل مرده حریفان
خاصیت تریاک ندانند چه حاصل
این همنفسان حال دل زار فغانی
با این همه ادراک ندانند چه حاصل
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
دلم صد پاره و نقش تو در هر پاره یی دارم
ز چاک سینه در هر پاره یی نظاره یی دارم
فلک صد بار اگر در آب و خاکم تخم غم کارد
برآیم خوش باو من هم دل خود کاره یی دارم
جواب نامه کز جانان رسید این بود مضمونش
که من بر هر سر سنگی چو تو آواره یی دارم
ره و رسم پریشانی به از من کس نمی داند
که دل در حلقه ی زلف پریرخساره یی دارم
هزاران چاره ضایع گشت و یکدردم نشد ساکن
کنون درد دگر از پهلوی هر چاره یی دارم
گریبان چاک و مست و حلقه ی زلف صنم در دست
چنین معشوق عاشق پیشه میخواره یی دارم
جگر صد چاک دارم بر سر هر پاره یی داغی
اگر زین چرخ نیلی آرزوی پاره یی دارم
منم آن لاله ی خودرو که دور از نوبهار خود
تنه در سایه ی کوهی و سر در خاره یی دارم
چراغ پاسبان کوی را مانم درین شبها
که صحبت چون فغانی با مه عیاره یی دارم
ز چاک سینه در هر پاره یی نظاره یی دارم
فلک صد بار اگر در آب و خاکم تخم غم کارد
برآیم خوش باو من هم دل خود کاره یی دارم
جواب نامه کز جانان رسید این بود مضمونش
که من بر هر سر سنگی چو تو آواره یی دارم
ره و رسم پریشانی به از من کس نمی داند
که دل در حلقه ی زلف پریرخساره یی دارم
هزاران چاره ضایع گشت و یکدردم نشد ساکن
کنون درد دگر از پهلوی هر چاره یی دارم
گریبان چاک و مست و حلقه ی زلف صنم در دست
چنین معشوق عاشق پیشه میخواره یی دارم
جگر صد چاک دارم بر سر هر پاره یی داغی
اگر زین چرخ نیلی آرزوی پاره یی دارم
منم آن لاله ی خودرو که دور از نوبهار خود
تنه در سایه ی کوهی و سر در خاره یی دارم
چراغ پاسبان کوی را مانم درین شبها
که صحبت چون فغانی با مه عیاره یی دارم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
عشقم بلای جان شد، آن لعل آتشین هم
تلخست باده بر من، نیشست انگبین هم
می خوردن و جوانی زیبد ترا که دانی
آداب مجلس می، کار میان زین هم
بگذار تیغ و بستان ساغر که دور کردی
خصم از کنار مجلس چشم بد از کمین هم
جاه و جمال داری با مهر و ماه بنشین
بزم آن تست و بستان می نوش و گل بچین هم
بس نیست اینکه سوزم از رخنه ی گریبان
صد داغ تازه دارم از چاک آستین هم
من هم بپهلوی خود کوه ملال دارم
باریست بر سر آن، اندوه همنشین هم
شمشیر عشق دارد آبی که بگذراند
کافر ز داغ عصیان، مؤمن ز درد دین هم
آن گل بهر پیاله رنگین شود فغانی
دل بردنش چو دیدی می خوردنش ببین هم
تلخست باده بر من، نیشست انگبین هم
می خوردن و جوانی زیبد ترا که دانی
آداب مجلس می، کار میان زین هم
بگذار تیغ و بستان ساغر که دور کردی
خصم از کنار مجلس چشم بد از کمین هم
جاه و جمال داری با مهر و ماه بنشین
بزم آن تست و بستان می نوش و گل بچین هم
بس نیست اینکه سوزم از رخنه ی گریبان
صد داغ تازه دارم از چاک آستین هم
من هم بپهلوی خود کوه ملال دارم
باریست بر سر آن، اندوه همنشین هم
شمشیر عشق دارد آبی که بگذراند
کافر ز داغ عصیان، مؤمن ز درد دین هم
آن گل بهر پیاله رنگین شود فغانی
دل بردنش چو دیدی می خوردنش ببین هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
زرشک همدمانش بسکه جوشد هر نفس خونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
از کوی تو چون باد بر آشفتم و رفتم
گردی ز دل مدعیان رفتم و رفتم
خون بسته دلم ته بته از داغ جدایی
ایگل ز تماشای تو نشکفتم و رفتم
ای کاش که می مردم و معلوم نمی شد
این درد نهان تو که بنهفتم و رفتم
آن وعده ی ناچار که صد بار شکستی
یکبار دگر از تو پذیرفتم و رفتم
خوار آمده زانکوی بیاد آرم و سوزم
آن پند نکوخواه که نشنفتم و رفتم
خالی نگذاری سر تابوت فغانی
ای نخل خرامان، سخنی گفتم و رفتم
گردی ز دل مدعیان رفتم و رفتم
خون بسته دلم ته بته از داغ جدایی
ایگل ز تماشای تو نشکفتم و رفتم
ای کاش که می مردم و معلوم نمی شد
این درد نهان تو که بنهفتم و رفتم
آن وعده ی ناچار که صد بار شکستی
یکبار دگر از تو پذیرفتم و رفتم
خوار آمده زانکوی بیاد آرم و سوزم
آن پند نکوخواه که نشنفتم و رفتم
خالی نگذاری سر تابوت فغانی
ای نخل خرامان، سخنی گفتم و رفتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
همه شب دارم از دل باده ی نابی که من دانم
بگریه می کنم گلگشت مهتابی که من دانم
دل راحت طلب شد کامخواه و می ز هر ناکس
کشم خواری، پی مقصود نایابی که من دانم
همان هر جایی و بیگانه خو می بینمت چندان
که لفظ لعن می گویی ز هر بابی که من دانم
پی یکجرعه کز جام توام روزی شود یا نه
کشم از زهر چشم غیر تلخابی که من دانم
خوش آن بزمی که چون پروانه گرد شمع خود گردم
رقیب از رشک سوزد در تب و تابی که من دانم
بترک سجده ی ظاهر مخوانم کافر ای منکر
که پنهان حالتی دارم بمحرابی که من دانم
مدار ای بخت دیگر از فغانی چشم بیداری
که رفت آن مست غفلت در شکر خوابی که من دانم
بگریه می کنم گلگشت مهتابی که من دانم
دل راحت طلب شد کامخواه و می ز هر ناکس
کشم خواری، پی مقصود نایابی که من دانم
همان هر جایی و بیگانه خو می بینمت چندان
که لفظ لعن می گویی ز هر بابی که من دانم
پی یکجرعه کز جام توام روزی شود یا نه
کشم از زهر چشم غیر تلخابی که من دانم
خوش آن بزمی که چون پروانه گرد شمع خود گردم
رقیب از رشک سوزد در تب و تابی که من دانم
بترک سجده ی ظاهر مخوانم کافر ای منکر
که پنهان حالتی دارم بمحرابی که من دانم
مدار ای بخت دیگر از فغانی چشم بیداری
که رفت آن مست غفلت در شکر خوابی که من دانم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
زغم جان می دهم چون دلربای خود نمی بینم
چه در دست این که جز مردن دوای خود نمی بینم
سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون
که در کویت من سرگشته جای خود نمی بینم
به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم
که یک کس در همه شهر آشنای خود نمی بینم
من حیران به کوی آن پری دارم تماشایی
که هرگز جانب محنت سرای خود نمی بینم
کدامین باد یا رب در گلستان تو ره دارد
که برگ یاسمینت در هوای خود نمی بینم
نشان غنچه ی این گلستان از دیگران پرسید
که من جز خار و خس در دست و پای خود نمی بینم
بزاری چون فغانی می زنم دست دعا بر سر
که خیری در دعای ناروای خود نمی بینم
چه در دست این که جز مردن دوای خود نمی بینم
سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون
که در کویت من سرگشته جای خود نمی بینم
به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم
که یک کس در همه شهر آشنای خود نمی بینم
من حیران به کوی آن پری دارم تماشایی
که هرگز جانب محنت سرای خود نمی بینم
کدامین باد یا رب در گلستان تو ره دارد
که برگ یاسمینت در هوای خود نمی بینم
نشان غنچه ی این گلستان از دیگران پرسید
که من جز خار و خس در دست و پای خود نمی بینم
بزاری چون فغانی می زنم دست دعا بر سر
که خیری در دعای ناروای خود نمی بینم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
دلم پیاله ی خون جام لاله گون چکنم
شراب در کف و سوز تو در درون چکنم
به آتش دگری چون نمی روی از دل
بهرزه داغ دل خویشتن فزون چکنم
توانم آنکه ترا مهربان خود سازم
ولی بکجروی بخت واژگون چکنم
دلم بگوشه ی دیوانگی قرار گرفت
دگر بدفع پریشانیش فسون چکنم
خیال بود که آیم برون ز ظلمت هجر
نگشت شمع جمال تو رهنمون چکنم
مرا که گوش بر آواز مرغ نامه برست
نوای بربط و آهنگ ارغنون چکنم
مگو که ناله مکن ای فغانی از غم یار
زیاده می شودم آتش درون چکنم
شراب در کف و سوز تو در درون چکنم
به آتش دگری چون نمی روی از دل
بهرزه داغ دل خویشتن فزون چکنم
توانم آنکه ترا مهربان خود سازم
ولی بکجروی بخت واژگون چکنم
دلم بگوشه ی دیوانگی قرار گرفت
دگر بدفع پریشانیش فسون چکنم
خیال بود که آیم برون ز ظلمت هجر
نگشت شمع جمال تو رهنمون چکنم
مرا که گوش بر آواز مرغ نامه برست
نوای بربط و آهنگ ارغنون چکنم
مگو که ناله مکن ای فغانی از غم یار
زیاده می شودم آتش درون چکنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا
چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم
دیوانه گشت و باز نیامد بدست من
تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم
همچون سواد دیده مرا در فراق تو
خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا
چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم
دیوانه گشت و باز نیامد بدست من
تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم
همچون سواد دیده مرا در فراق تو
خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک
هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک
هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب آمد هر کسی را روی در کاشنه یی یابم
من، دیوانه گردم تا کجا ویرانه یی یابم
منم آن ناتوان موری که نتوانم کشید آخر
بصد سرگشتی از خرمنت گردانه یی یابم
شب هجران که آید بر سرم از بهر دلسوزی
هم از گرد چراغ خود مگر پروانه یی یابم
دمی کز شوق آن لبهای میگون گریه ام آید
لبالب سازم از خونابه گر پیمانه یی یابم
فغانی از رفیقان روی گردان شد مگر او را
بکوی دلبری یا گوشه میخانه یی یابم
من، دیوانه گردم تا کجا ویرانه یی یابم
منم آن ناتوان موری که نتوانم کشید آخر
بصد سرگشتی از خرمنت گردانه یی یابم
شب هجران که آید بر سرم از بهر دلسوزی
هم از گرد چراغ خود مگر پروانه یی یابم
دمی کز شوق آن لبهای میگون گریه ام آید
لبالب سازم از خونابه گر پیمانه یی یابم
فغانی از رفیقان روی گردان شد مگر او را
بکوی دلبری یا گوشه میخانه یی یابم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ای غنچه تو چشمه ی نوش و نبات هم
لعل لب تو آتش و آب حیات هم
پروانه ی چراغ تو دارد شب وصال
نور سعادت شب قدر و برات هم
تا خاطرت ملال گرفت از حیات من
دلگیرم از حیات خود از کاینات هم
از عرصه ی فراق چسان جان برون برم
حیران کار خویشتنم بلکه مات هم
از لعل جانفزای تو امید و بیم قتل
پروانه ی حیات منست و ممات هم
بگذار تا نظاره ی باغ رخت کنم
این حسن را چو آمده خیروز کوة هم
کان ملالتست فغانی و کوه غم
دارد بیاد لعل تو صبر و ثبات هم
لعل لب تو آتش و آب حیات هم
پروانه ی چراغ تو دارد شب وصال
نور سعادت شب قدر و برات هم
تا خاطرت ملال گرفت از حیات من
دلگیرم از حیات خود از کاینات هم
از عرصه ی فراق چسان جان برون برم
حیران کار خویشتنم بلکه مات هم
از لعل جانفزای تو امید و بیم قتل
پروانه ی حیات منست و ممات هم
بگذار تا نظاره ی باغ رخت کنم
این حسن را چو آمده خیروز کوة هم
کان ملالتست فغانی و کوه غم
دارد بیاد لعل تو صبر و ثبات هم