عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست
جمال مغبچه دیدی شراب مغبچه نوش
مگوی عذر که در کیش ما مدارا نیست
ز پای تا به سرش ناز و غمزه در اعراض
هزار معرکه و رخصت تماشا نیست
به حکم عقل عمل در طریق عشق مکن
که راه دور کند رهبری که دانا نیست
فلک سراسر بازار دهر غم چیدست
نشاط نیست که یک جای هست یک جا نیست
نشاط رفته ز دوران به صبر بستانیم
که بد معامله آزرده از تقاضا نیت
هوای وصل کسی می کند که بوالهوس است
که در آن دلی که محبت بود تمنا نیست
«نظیری » است به حالی ز غمزه خونین تر
به شکوه تا دلت آزرده است گویا نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
حریف دردی و صافی نیی خطا اینجاست
تمیز ناخوش و خوش می کنی بلا اینجاست
بغیر دل همه نقش و نگار بی معنی است
همین ورق که سیه گشته مدعا اینجاست
ز فرق تا قدمش هر کجا که می نگرم
کرشمه دامن دل می کشد که جا اینجاست
خطا به مردم دیوانه کس نمی گیرد
جنون نداری و آشفته یی خطا اینجاست
به دل ز دل گذری هست تا محبت هست
ره چمن نتوان بست تا صبا اینجاست
بدی و نیکی ما شکر، بر تو پنهان نیست
هزار دشمن دیرینه آشنا اینجاست
سرشک دیده، دل بسته بی تو نگشاید
اگر چه یک گره صد گره گشا اینجاست
به هر کجا روم اخلاص را خریداریست
متاع کاسد و بازار ناروا اینجاست
ز کوی عجز «نظیری » سر نیاز مکش
ز هر رهی که درآیند انتها اینجاست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
این نخل که از چشمه جان رسته که کشتست؟
وین خط که دهد یاد ز معجز که نوشتست؟
ما فتنه ز مشاطه حسنیم نه از عشق
زنار مغان رشته خط و زلف که رشتست؟
جز از اثر دهشت ما وحشت ما نیست
با پرده بگو پرده ز رخسار که هشتست
زین لخت دل و پاره جان چاشنیی گیر
بر گریه تلخ و نمک خنده برشتست
ذوق غمم از طینت خاکی نرود هیچ
هرچند به شادی گل آدم نسرشتست
گو روی تو نظاره کن و خوی تو بنگر
گوید کس اگر آدمیی را که فرشتست
سرتاسر صحرای رخت لاله و نسرین
صد رنگ دگر گل، که ندانند که کشتست؟
گل جامه ز بر، بس سبک از نازکی انداخت
عریانی گلزار ز کوتاهی رشتست
در حیرتم از ترک و فنای تو «نظیری »
کس غیر اجل فرش امل درننوشتست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
عشق است که علم دو جهان مختصر اوست
مجموعه احوال دو عالم خبر اوست
صد راهزنم در صف اندیشه نشسته
حرز دل آگاه نشین از نظر اوست
بیگانگیش بار دهد اشک ندامت
این تخم همانست که طوفان ثمر اوست
یادآوریش راه نماید به وصالش
این خانه همانست که امید در اوست
گر ناخوشت از جا ببرد جای نگهدار
کان دل که ز ناوک نهراسد سپر اوست
گر زمزمه ای ره زندت از پی آن رو
کان دل که ز جا رفت رهش بر گذر اوست
گریان ز گلستان جهان رفت «نظیری »
هر لاله که از خاک دمد چشم تر اوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عشق عصیانست اگر مستور نیست
کشته جرم زبان مغفور نیست
عشق در صنعت تصرف می کند
در میان فرهاد جز مزدور نیست
آن که منصورست بر دارش کشند
این اناالحق گوی خود منصور نیست
برتر از عشق است حالم پایه ای
راه از من تا جنون پر دور نیست
حسنت از سر هوش بیرون می کند
بیش ازین گنجایش مقدور نیست
مایه صد ماه کنعانی به حسن
مصر در خوبی چنین معمور نیست
کی بشر استغفرالله گویمت
راست می گفتم ولی دستور نیست
دل فریبی های دشمن دیده ای
جان سپاری های ما منظور نیست
عشرت و عیش «نظیری » کوتهست
در سرای تنگدستان سور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بی عشق عقل را هنری در دماغ نیست
بد سوزد آن فتیله که از شعله داغ نیست
هرگز فرشته از سر بامش نمی پرد
آن را که مرغ نامه بری در سراغ نیست
طعنم به بی خودی چه زنی محتسب برو
ما را فراغتست تو را گر فراغ نیست
ما حال خویش بر پر عنقا نوشته ایم
در بال هدهد و سر منقار زاغ نیست
چون جغد بر خرابی خود فال می زنیم
کاین نغمه از ترانه مرغان باغ نیست
از خنده های تلخ صراحی به کار ما
جز خون دل به گردش چشم ایاغ نیست
تلخ است بی تو عمر «نظیری » چه زندگیست
بیمار را که بر سر بالین چراغ نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به شرح حالت من نامه ها در اطرافست
هزار قافله ام زیر بار او صافست
به مهربانی او اعتماد نتوان کرد
که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست
به ناله اشک فشانم که تازه دولت را
عطای نیم درم دستگاه صد لافست
به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم
خلاف دوست نمودن خلاف انصافست
بهشت روزی نابالغ محبت نیست
کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست
به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس
اگر شویم مکرم کمال الطافست
هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند
نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست
ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند
وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست
اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان
که علم کشف نه از قسم علم کشافست
به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز
که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست
«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب
دغل مباز که میزان به دست صرافست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
کس ننمود جرعه یی کز جگرم گزک نخواست
بی نمکی نگفت کس کز سخنم نمک نخواست
هرکه زیاده دادمش عربده بیشتر نمود
پر ترکش نساختم کاسه که پر ترک نخواست
آمده نقش بازیم ورنه فراز دیده ام
کس ننشست کز حسد جای دو شش دو یک نخواست
من همه عجز و همگنان میل نزاع می کنند
هرکه حریرباف شد عاقل ازو خسک نخواست
رنگ رخ سخن نشان می دهد از عیار مرد
صاحب فهم خورده بین ناسره را محک نخواست
گفت و شنید دوستان مایه عیش می شود
آن که شمرده زد نفس همدمی ملک نخواست
عالم و یک مسیح دم، دیر مغان و یک صنم
هرچه بخواست رای من اختر نه فلک نخواست
مصرع نظم بی غلط صفحه نثر بی سقط
نسخه نظم و نثر من نقطه سهو و شک نخواست
نظم «نظیری » از ازل معجزه خیز آمده
گزلک جاهلی مکش نسخه صنع حک نخواست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تو را به کعبه مرا کار با دل افتادست
به کعبه بتکده من مقابل افتادست
صدای بی جرس ار بشنوی غریب مدان
که روح ماست به دنبال محمل افتادست
سپند طالع من حرز ان یکاد کنید
صلیب زلف بتانم حمایل افتادست
به عزم کعبه کنید اتفاق خلوتیان
که پیر صومعه را بار در گل افتادست
نه کج ز مستی می کرده قبله باده فروش
دلش به گوشه میخانه مایل افتادست
شکسته بر ورق جبهه تو خامه حکیم
که ابروان تو را عقده مشکل افتادست
حریف بین چه به راحت بساط می چیند
ز تیز نقشی افلاک غافل افتادست
حریم خاک چو قربانگه منا دیدم
که هر طرف نگری صید بسمل افتادست
یکی به گور عزیزان شهر سیری کن
ببین که نقش امل ها چه باطل افتادست
مجردان سبک سیر از جهان رفتند
گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست
گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر
بر آستانه میخانه سایل افتادست
ضرر به مال «نظیری » پیش بین نرسد
که او به وادی و رختش به منزل افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گه تجلی مانع است و گاه هجران حایل است
حیرت اندر حیرتست و مشکل اندر مشکل است
بی نهایت از بر ما بود تا مقصد مقام
منزل کونین طی کردیم و اول منزل است
زخم ما بی طالعان پیدا و پنهان دست و تیغ
بخت مقتولی که چشمش بر جمال قاتل است
از نم فیضی که با این مشت خاک آمیختند
حاملان عرش را بار امانت در گل است
عقده ما را رسول و نامه نتواند گشود
بعد ظاهربین به چشم و دوری ما در دل است
بام و در پر جلوه حسن است اهل حال را
هر که صورت دوست می دارد ز معنی غافل است
سینه ای بخراش و در وی دانه اشکی فشان
این که شوری خاک و ریزی تخم را بی حاصل است
از حدیث سود و سودا می رمم دیوانه وار
حرف لیلی گوی تا دانی که مجنون عاقل است
از کرم شاید دری بر روی مسکین واکنند
بیشتر شب ها درین درگه «نظیری » سایل است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اخترشناس در روش بخت من گم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعه ای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کو آشنای گوشه چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشنده ترم رحم مرده است
ناخن همیشه در جگر خاره می زنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشته امید من گم است
گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بویی از آن دو سلسله خم به خم گذشت
شیخ از حرم برآمد و گبر از صنم گذشت
خیز از سفال خضر زلال بقا بنوش
کاین آب زندگی ز سر جام جم گذشت
نبود علایق دو جهان گرد دامنش
چون من مجردی که ز دیر و حرم گذشت
ناموس و ننگ در نظر من برابر است
هرکس ز خود گذشت ز شادی و غم گذشت
برق دل رمیده ما را طلب مکن
کاین پرتو از سواد وجود و عدم گذشت
جز رفت و آمد نفسی نیست بود ما
جاوید زیست هر که ازین یک دو دم گذشت
چون عندلیب مست «نظیری » ترانه گوست
از خار و گل بریده شد از مدح و ذم گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
فرحی نیست که در پهلوی آن صد غم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ابری به نظر آمد و برقی ز میان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هوا بدیهه رسانست و باغ موزون است
به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد
اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی
درون پرده ببینند هرچه بیرون است
اگر به لذت لطف نهان رسی دانی
که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم
کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است
ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست
نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است
نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند
چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است
اگر کنار بیابان عشق دریابی
ز خون کشته ببینی هزار جیحون است
به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود
مگر ز کاسه آزادگان که وارون است
چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد
بنوش باده «نظیری » که فال میمون است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
بختم این بس که مشتری شده دوست
هرچه خلقم بها نهند نکوست
نشکنم رنگ رخ چو مستسقی
آب هرکس به قدر ظرف سبوست
در بر ارباب ذوق کم بندند
اثر قبض و بسط در ابروست
قطع دنیا نمی شود چه کنم؟
قو مور و جستن از سر جوست
نیست ممکن به زندگی آرام
تا نفس باقیست در تک و پوست
شاهدان چمن تهی دستند
جامه سرو تا سر زانوست
باش عریان بدن که غنچه گل
کم دهد بو که حله تو بر توست
بوی کل چاشنی مل دارد
آن شکرخنده را چه بوی و چه خوست
آب تلخی به عطر پروردند
نام کردند کاین گل خوش بوست
خط فرقان نگار او کوفی
چشم محراب گرد او هندوست
خط فریبنده کس چنین ننوشت
یارب این معجزست یا جادوست؟!
به «نظیری »ست چشم خلق امروز
میر مجلس ندیم شیرین گوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دل که جمعست غم بی سر و سامانی نیست
فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من
در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن
هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط
چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
نیست لذت ز نظربای بزمی که در او
خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست
ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند
هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست
بر در خلوت ما فر هما می بخشند
هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست
طبل درویشی ما بر در جاوید زدند
بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست
صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود
در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست
تو به معموره مصری و من مجنون را
نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست
از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست
صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عطاش را نه صوابست و نه خطا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو نیست حد که به بالین نهیم سر گستاخ
چه سود از حرم امن و خوابگاه فراخ
هزار جا ز برون می زنند طبل رحیل
هنوز رخت ز ایوان کسی نبرده به کاخ
نشسته نغمه سرایان به هم چه دانستیم
که سنگ تفرقه مان بر پرانداز سر شاخ
ز دام و دانه صیاد مرغ می نالید
خبر نداشت که بر سیخ می کشد طباخ
غبار لشکر یأجوج غم، جهان بگرفت
که گفت سد سکندر نمی شود سوراخ
به هیچ حیله ز پیش اجل خلاصی نیست
ز گرگ اگر بجهی پوست می کند سلاخ
چنان رسید جراحت به دل که دیده ندید
ز زخم حادثه، ناگهان «نظیری » آخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دوران می حسرت همه در ساغر ما کرد
بر هرچه نهادیم دل از دیده جدا کرد
نگشود قضا شست که آهی نکشیدیم
بر دوست ترم خورد خدنگی که خطا کرد
بازوی هنردارم و اقبال ندارم
می کوشم و کاری نتوانم به سزا کرد
فریاد برآریم از آن یار مشعبد
کو از ازل این شعبده چرخ روا کرد
خود طلعت خود دید اگر پرده برانداخت
خود فتنه خود گشت اگر فتنه به پا کرد
با آن که لبش داد منادی محبت
نی بر سر مهر آمد و نی عهد وفا کرد
ناوک فکنی بر سر هر راه نشانید
در عشق کمندم به گلو بست و رها کرد
دشمن به ارم افکند و دوست بر آتش
با این همه حد نیست که گوییم جفا کرد
چندین سخن عشق که گفتند و شنیدند
کس حق محبت نتوانست ادا کرد
برند به جای پر و بالش سر منقار
مرغی که بلند از سر این شاخ نوا کرد
خرسند به تسلیم و رضا گشت «نظیری »
مسکین نتوانست خصومت به قضا کرد