عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در آشیان ما پر و بال هما رسید
هرجا رسید سایه دولت ز ما رسید
بلبل نمی شود که ننالد به بوستان
گلبن ز صوت و نغمه به نشو و نما رسید
کس ماجرای بلبل و پروانه حل نکرد
سرگشته ماند هرکه به این ماجرا رسید
با غمزه این معامله پیش از الست بود
حرف بلی نبود، که زخم بلا رسید
هرکسی به قدر طاقت خود می کشد غمش
آهن به قدر جذبه به آهن ربا رسید
یک خنده بر بضاعت درویش زد لبش
صد کاروان شکر به نی بوریا رسید
گردید تلخ عیش حریفان ز حسرتم
لذت شد از طعام چو چشم گدا رسید
آزار از جراحت بیگانگان رسد
مرهم منه که خم من از آشنا رسید
می ده که رفت نوبت مستوری و صلاح
طرف نقاب غنچه به دست صبا رسید
کس در جفا طریق رضا را به سر نبرد
در حیرتم که کار «نظیری » کجا رسید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
نه دل آزاد پای بست شود
نه به پرواز دل ز دست شود
همتی کان به اعتدال افتد
کی به علت بلند و پست شود
عشق را پایه معین نیست
مؤمن از عشق بت پرست شود
به هوایی که در دماغ افتد
ناقه در زیر بار مست شود
کار از انکسار بگشاید
عشق را فتح از شکست شود
شرم از چشم پارسا ببرد
خط که بر روی خوش نشست شود
هر که بیند طلوع حسن تو را
سرخوش از نشئه الست شود
چون نقاب از جمال برداری
هرچه نابود گشته هست شود
بحر در آستین «نظیری » راست
کی کرم پیشه تنگ دست شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
عالم از عشق در وجود آمد
عشق معمار هست و بود آمد
در بشر کبریای عشق نمود
ملک از عجز در سجود آمد
رد شد از صدر بارگاه شهود
آن که در کار ما حسود آمد
عشق بر تخت از زبر نگریست
عقل و لوح و قلم فرود آمد
هرچه اهلیت نمودن داشت
همه از عشق در نمود آمد
نیست جز عشق و عاشق و معشوق
هرچه در معرض شهود آمد
عقل بر کار عشق سوخت سپند
شکل این گنبد کبود آمد
عشق صنعت نمود بی آلت
بود هرچند از نبود آمد
جامه مجنون درد که خلعت عشق
عاری از جنس تار و پود آمد
عشق را عشق دی و فردا نیست
دیر هم زودتر ز زود آمد
شد جوانی و عشق و حرص به جاست
شعله بنشست و خس به دود آمد
ز سخن بر لب «نظیری » جوش
عشق در گفت و در شنود آمد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
روز ازلم بود به نابود نهفتند
در ضمن زیان کاری من سود نهفتند
آن روز که می زاد مرا مادر گیتی
در هفت فلک اختر مسعود نهفتند
در مصطبه جو علم، که نور خرد ما
از شمع شب مدرسه در دود نهفتند
احوال حقیقت همه در سر مجازست
در سجده بت طاعت معبود نهفتند
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق اثر از نغمه داوود نهفتند
نبود عجب ار کور شود دیده حاسد
زهرش به نگاه حسدآلود نهفتند
آن آتش جان سوز که شد باغ براهیم
تاب و تف از آن در دل نمرود نهفتند
معلوم نشد شعبده چرخ «نظیری »
دیر آمده ام در نظرم زود نهفتند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع را زنده دلی در شب تار آخر شد
روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد
شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند
جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد
عندلیب ار نسراید به قفس معذورست
گل به بازار نبردند و بهار آخر شد
خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست
چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد
همچو دینار که در پای کریمان افتد
کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد
کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان
سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد
فکر ناآمده این است که امسال گذشت
غم آینده همان بود که یار آخر شد
نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم
پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد
شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند
هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ز نگهت سحری شوق یار می خیزد
جنون ز سایه ابر بهار می خیزد
به روی یار نگه، رشحه بیز می افتد
ز زلف یار شکن قطره بار می خیزد
سحاب دلشده در کوهسار می گردد
غزال شیفته از مرغزار می خیزد
به دستگیری عشاق ناتوان احوال
ز زیر هر شجری صد نگار می خیزد
تنی که رفت ز پا بر عذار می غلطد
سری که رفت ز دوش از کنار می خیزد
نه از وصال ملولان ملول می گیرد
نه از فراق حریفان خمار می خیزد
سماع رندی و گلگشت لذتی دارد
که پادشه ز سر اعتبار می خیزد
همین که طایر فرصت رسید صیدش کن
که صیدافکنش از هر کنار می خیزد
همین که قسمت خود یافتی غنیمت دان
که از کمین گه شیران شکار می خیزد
درین هوا در خلوت حکیم نگشاید
که هوش می رود و اختیار می خیزد
جهان خوش است «نظیری » قلم به جلوه درآر
که گلشکر ز سر نوک خار می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جهان جوان شد و عقد بهار می بندد
بهار پای جهان در نگار می بندد
ز صنع نشو و نما آب و خاک الوان شد
جماد و نامیه خود را به کار می بندد
نکاح باغ و بهارست و دایه بستان
میان نرگس و دستار خار می بندد
چمن ز صوت بلند هزار پندارد
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
ازین حدیقه چو گل، زود بایدش رفتن
کسی که دل به نوای هزار می بندد
مسافران چمن نارسیده در کو چند
شکوفه می رود و شاخ بار می بندد
ز بی ثباتی گل بر درخت پنداری
که غنچه بر سر آتش شرار می بندد
گهی که دامن صحرا ز لاله رنگین است
بدان که خون دلش در کنار می بندد
چه عیش سور میسر شود ز دورانی
که عقد نشئه می با خمار می بندد
وصال شمع چه مهلت دهد به پروانه
که موم گردن آتش به تار می بندد
ز دور چرخ چو ماهیست نان به گردابم
که طعمه بر رسن تابدار می بندد
متاع بخت «نظیری » نیافت در غربت
امید بار به عزم دیار می بندد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
وقت شد سبزه فرش در پیچد
ابر خرگه به یکدگر پیچد
آفتاب از کمین برآرد سر
پنجه ابر باد برپیچد
مسند سبزه نخل بگذارد
ز افسر غنچه شاخ سر پیچد
همه ذرات خاک بت گر را
تار زنار بر کمر پیچد
حسن و رنگی جهان نموده به وهم
سیمیا را بساط درپیچد
زاغ گرنه به حد کند پرواز
بهمش چرخ بال و پر پیچد
اصل بهتر که ترک فرع کند
پای در دامن اثر پیچد
دیده سیل بهار شد که جهان
به هم اوراق خشک و تر پیچد
تر و خشکی که کوه و صحرا راست
خرده لاله در شرر پیچد
زحمت خار و رنج خارا را
لاله در پاره جگر پیچد
ارغوان را که خون کند سیلان
ساعد از نوک نیشتر پیچد
بس فریب چمن «نظیری » دید
از بهشتش عنان نظر پیچد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
صبحی بنال راه فلک برنبسته اند
هرچند دیر آمده یی در نبسته اند
حرمان تو ز همت کوتاه بین تست
هرگز در کریم به کافر نبسته اند
سرمایه شناخت چراغیت داده اند
اما ره چراغ ز صرصر نبسته اند
بر تشنگان بباز بخیلی برای چیست؟
دریا کریم و ظرف تو را سر نبسته اند
ما می رمیم رخش تو را پی نکرده اند
ما وحشییم باز تو را پر نبسته اند
عالم ز ظلمت شب حرمان سیاه شد
کو آفتاب اگر ره خاور نبسته اند؟
مکتوب دوستداری ما را جواب نیست
غیر از سرش به بال کبوتر نبسته اند
هر مرغ بر هوای گلی آشیان نهد
بر شاخ شعله بال سمندر نبسته اند
تا چند عود خام «نظیری » فروختن
دودی برآر روزن مجمر نبسته اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ذوقی ز می نزاد که صد شور و شر نشد
بی باکی از مذاق خم می بدر نشد
این رسم های تازه ز حرمان عهد ماست
عنقا به روزگار کسی نامه بر نشد
باز این چه آفتست درخت امید را
امسال هم شکوفه فشاند و ثمر نشد
بیهوده بر گذرگه آفت نشسته ام
شد کاروان و مرد رهی جلوه گر نشد
رسوا منم و گرنه تو صد بار در دلم
رفتی و آمدی که کسی را خبر نشد
دستار مار گنج گره در گلو شود
خم را که خشت میکده یی تاج سر نشد
شب زنده دار باش که تا پیر بت تراش
بیدار بود، بتکده زیر و زبر نشد
در صدر چون حضور نبود آستان گزید
هرگز گدای کوی مغان معتبر نشد
بس نغمه ها به گوش «نظیری » هوس کشید
در از درون ببست و به بیرون در نشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیران که دقع قبض طباشیر برده اند
آب رخ جوان به دم پیر برده اند
چون من هر آن کسان که نفس کرده اند سرد
نور سحر به ناله شبگیر برده اند
سرگشته اند اگرچه به تحصیل تجربه
پی تا فراز طارم تدبیر برده اند
از سالخوردگان نبود خوش فضول از آنک
صحبت به ضیف خانه تقدیر برده اند
پیران ز روز تیره سیه کار می شوند
با آن که مو سفید سر از شیر برده اند
بی باکی و غرور جوانی نماند حیف
پیران همه خجالت و تقصیر برده اند
شادی به شیب کز می و افیون بود چه حظ؟
این قوم ره به عیش به تزویر برده اند
گر کج شود به ما دل نازک به آن سزد
بار گران به قامت چون تیر برده اند
با موی همچو سبحه کافور نگروند
آنان که دل به زلف چو زنجیر برده اند
یوسف فریب گرگ ممثل کجا خورد؟
روبه به صید کردن نخجیر برده اند
وحشی چو تو، شکار «نظیری » کجا شود
شهباز را به دام مگس گیر برده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
پایمالم فتنه یی را هر که در شور آورد
بر سر راهم بلا از هر طرف زور آورد
تخم غم در آب و خاک من نکو بر می دهد
خرمنی حاصل کنم، گر دانه یی مور آورد
آن که شام زندگانی شمع بالینم نشد
کی پس از مرگم چراغی بر سر گور آورد؟
عشق و تشریف هم آغوشی، محالست این که کس
خلعت سلطان برای مفلس عور آورد
نی همین هنگامه رسوایی من شد بلند
عشق دایم بر سر بازار منصور آورد
حسن گل برقی به بستان زد که اکنون شاخ گل
بلبل و پروانه را مجروح و رنجور آورد
مجلس عشق از فروغ من «نظیری » روشن است
موسی از بهر چراغم آتش از طور آورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
افسانه شیرین مرا گوش نکردند
صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند
یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار
گشتیم فراموش و فراموش نکردند
ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم
در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند
معلوم شد از مستی ما حوصله ما
دادند به حکمت می و بیهوش نکردند
باید به عصا رفت چو موسی که درین راه
یک چاه نکندند که خس پوش نکردند
در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم
با کوکب آن صبح بناگوش نکردند
جانم به ره پردگیان سحری سوخت
سویم نگهی از ته شب پوش نکردند
خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم
زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند
امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند
آن را که لبی تر ز می دوش نکردند
فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است
تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
پس از نه مه جهان را دامن عیشی به چنگ افتد
مرقع تا کدامین خار و خارا را به رنگ افتد
نخستین جامه بر اندازه حسن تو ببریدند
قبا بر قد سرو از بهر آن کوتاه و تنگ افتد
به عشق رویت از دل ارغوان و لاله می چینم
شراره لعل گردد مهر خورشید ار به سنگ افتد
فگنده دل خراشی های رنجش خسته و زارم
مباد آیینه را قسمت که در جنگال زنگ افتد
پس از وارستگی در قید زلفش تازه افتادم
بتر از نومسلمانی که در قید فرنگ افتد
ز حسرت سوختم وز شرم دودی برنیاوردم
الهی آتشی در خانه ناموس و ننگ افتد
ترقی در توجه کم شود عشق مجازی را
به منزل کی رساند؟ مرد را همت چو لنگ افتد
تمنای گهر سرگشته ام دارد به دریایی
که در هر گام صد جا راه بر کام نهنگ افتد
جنیبت دار راهند انده و ذوق جهان هم را
نه سوری بی عزا آید نه شهدی بی شرنگ افتد
همیشه همچو اجزای خط پرگار در کاریم
کجا در دور چرخ و گردش انجم درنگ افتد
«نظیری » بهر حظ تن اسیر نفس گردیدی
چه نصرت در گذرگاهی؟ که آهو با پلنگ افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عشقست طلسمی که در و بام ندارد
آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد
بس حله الوان به قد عشق بریدند
یک جامه به اندازه اندام ندارد
بادی که وزد وجد کند مست محبت
عاشق سر سودای می و جام ندارد
بس زاویه حال مرا روز لطیف است
تاب نفس صبح و دم شام ندارد
آغاز جنونم شد و پایان محبت
کاریست به انجام که انجام ندارد
از خویش تسلی نشوم تا رمقی هست
پروانه به جان باختن آرام ندارد
کوته نظران در طلب توشه راهند
عرض دو جهان وسعت یک گام ندارد
زان دانه مشکین و خط سبز ندیدم
مرغی که دلی در گرو دام ندارد
جان زیر لب از پا و سرش بوسه بچیند
کان نخل بهشتی ثمر خام ندارد
سرخوش ز لبش بیش شدم کز لب ساغر
می چاشنی تلخی دشنام ندارد
عریانی ما را شرف کعبه بپوشد
درویش حرم جامه احرام ندارد
جز طبع «نظیری » که حق عشق ادا کرد
کس نیست که در گردن ازو وام ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
این که دل نامند چون حرزم حمایل کرده اند
هیکلی از اضطراب جسم بسمل کرده اند
از کدامین دودمان تا این دلیل افروختند
چرخ را پروانه فانوس محمل کرده اند
این گل از هر شاخ خودرویی نمی آید به بار
تخم یک جا کشته صد جا آب در گل کرده اند
در خیال قید زلف و خال هرکس ماند ماند
فکر دیگر کن که حل عقده مشکل کرده اند
از قدم تا فرق ناز و نوش و بر ابرو گره
خوان دعوت چیده اند و منع سائل کرده اند
از پی دنیا مشو پویان درین موج سراب
هر نفس نقشی پدید آورده باطل کرده اند
خلق را در هر نفس موت و حیاتی مضمر است
در زلال زندگی زهر هلاهل کرده اند
روی از میدان سربازان بگردان کاهل ذوق
پای کوبان سر نثار راه قاتل کرده اند
ما به چین زلف کشتی بر کنار آورده ایم
عشق دریایی است کش دیدار ساحل کرده اند
گرد خود گردم که بینم در هوای کیستم
ذره ام اما به خورشیدم مقابل کرده اند
عشق را هنگامه امروز از «نظیری » روشنست
هر طرف از گفتگویش گرم محفل کرده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
نمی توان به گزند از من انتقام کشید
که دایه زهر به طفلی مرا به کام کشید
زمانه یک نفسم بر مراد خود نگذاشت
به هر که داد مراد از من انتقام کشید
هزار نقش خوشم داد چرخ و تا دیدم
قلم گرفت و خط سهو بر تمام کشید
مرا فریب نبرد از ره ارنه این جادو
عنان خاص گرفت و کمند عام کشید
به آه و ناله حریفم ز جام و نغمه مگو
که کارم از می و مطرب به این مقام کشید
شراب دور خزان بی تفاوتی نگرفت
که گر حلال رسید و اگر حرام کشید
چه جای من، که به جام شراب و طره حور
فرشته را ز فلک می توان به دام کشید
چنان نزار فتادم به عشق نیم نظر
که سایه از سر کویم به زیر بام کشید
بساط عافیت ای عقل و هوش برچینید
دگر «نظیری » بی ظرف یک دو جام کشید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یکی فلسم هوس هر روز در سیمابم اندازد
خرد فرسایدم رنگ و ز آب و تابم اندازد
زر صافی بدم، از ریب و رنگ طبع بیگانه
چه دانستم که دوران در کف قلابم اندازد
ز سلطانی به کنج گلخنی افگنده تقریرم
که خاکستر به جای بستر سنجابم اندازد
ندارم مستی طاووس اگر همرنگ طاووسم
فریب طبع روبه در شراب نابم اندازد
به خون سرگشته تر دارم دلی از چرخ دولابی
نیفتم در خیال خود که در گردابم اندازد
حیات و مرگ خود چون حاصل افسانه می بینم
شبم بیدار دارد روزها در خوابم اندازد
چو مرغان سحر خوانست از بس ذوق فریادم
به نور صبح در شک پرتو مهتابم اندازد
ادا ناکرده فرض صبحدم تا چند مخموری
به نزد صالحان در گوشه محرابم اندازد
به عیش و ناز نتوان تکیه بر مهر جهان کردن
شبانم پرورد تا در کف قصابم اندازد
عزیزان از تعلق سخت در رفتن گرانبارم
کسی خواهم درین طوفان نخست اسبابم اندازد
ندارم شورش و ذوقی «نظیری » اشک و آهم کو
که چون شکر در آتش چون نمک در آبم اندازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
باده خاص محبت کی به نامحرم رسد
محرمان را دوستکانی از قفای هم رسد
وقت عارف شب نکو گردد که در خوابست عام
یک دل بیدار را فیض همه عالم رسد
یافت گر دیوانه یی جاهی تعجب بهر چیست؟
از عجایب های دوران دیو را خاتم رسد
زاد مسکینان به ره بردار کاب زندگی
تا سفال خضر باشد کی به جام جم رسد
بر گل ما ابر اگر هرگز نبارد خرمیم
مزرع نمناک ما را خوشه از شبنم رسد
شکرلله گر خوش و ناخوش به یادش می رسیم
بس همین شادی کزو ما را نصیب غم رسد
هرکجا تن چاک گردید از نمک انباشتم
زخم ما بی باک جانان را کجا مرهم رسد؟
عشرت ساغرپرستان زنده دارد مرده را
سور گردد در سرای ما اگر ماتم رسد
سودی از طاعت فروشی ها «نظیری » برنداشت
هرکه را سرمایه زو باشد کفایت کم رسد