عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدرویشان فسون جاه و دولت در نمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان می ستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
کدورت نیست هرگز از جهان روشن نهادان را
چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را
توانگر بی سبب آیینه را در زر نمیگیرد
تف خورشید دولت میگدازد استخوانم را
همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمیگیرد
نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم
که باهم اختلاط آب و روغن در نمیگیرد
گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز
به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمیگیرد
به اخلاق نکو، تسخیر دلها میتوان کردن
که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمیگیرد
بوقت سوختن، از هیزم تر میشود روشن
که غیری در میان تا هست، صحبت در نمیگیرد
مزن در کار دنیا طعنه بیجوهری بروی
که از آزادگی واعظ بخود جوهر نمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان می ستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
کدورت نیست هرگز از جهان روشن نهادان را
چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را
توانگر بی سبب آیینه را در زر نمیگیرد
تف خورشید دولت میگدازد استخوانم را
همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمیگیرد
نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم
که باهم اختلاط آب و روغن در نمیگیرد
گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز
به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمیگیرد
به اخلاق نکو، تسخیر دلها میتوان کردن
که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمیگیرد
بوقت سوختن، از هیزم تر میشود روشن
که غیری در میان تا هست، صحبت در نمیگیرد
مزن در کار دنیا طعنه بیجوهری بروی
که از آزادگی واعظ بخود جوهر نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
مرا ذکر تو با این کهنگی ها تازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
زکار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد
که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
دمی از دست رد عیب جویان، کهنه میگردد
فقیر بی نوایی گر قبایی تازه میسازد
بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر
کجا این نسخه پوسیده با شیرازه میسازد؟
جوانی میخرامد، میرود از ما بآیینی
که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه میسازد
چنین دلکش از آن رو گشته معنیهای رنگینش
که فکر واعظ از خون جگرشان غازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
زکار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد
که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
دمی از دست رد عیب جویان، کهنه میگردد
فقیر بی نوایی گر قبایی تازه میسازد
بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر
کجا این نسخه پوسیده با شیرازه میسازد؟
جوانی میخرامد، میرود از ما بآیینی
که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه میسازد
چنین دلکش از آن رو گشته معنیهای رنگینش
که فکر واعظ از خون جگرشان غازه میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دشمن چو ریزشی دید، زو شور و شر نخیزد
جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد
با درد عشق یکجا، عشق جهان نگنجد
یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد
چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی
از کاسه شکسته، آواز برنخیزد
در خشم نیک ذاتان، بیم ضرر نباشد
آری زآتش گل، هرگز شرر نخیزد
تمکین بیش آرد خفت، که از ترازو
کم میکنند زان سر، کز جای برنخیزد
کی تند خو به نرمی، فرمان پذیر گردد
از جای شعله هرگز، با چوب تر نخیزد
آن وعظ دلنشین شد واعظ، که هم ز دل خواست
نبود جگرگداز آه، تا از جگر نخیزد
جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد
با درد عشق یکجا، عشق جهان نگنجد
یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد
چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی
از کاسه شکسته، آواز برنخیزد
در خشم نیک ذاتان، بیم ضرر نباشد
آری زآتش گل، هرگز شرر نخیزد
تمکین بیش آرد خفت، که از ترازو
کم میکنند زان سر، کز جای برنخیزد
کی تند خو به نرمی، فرمان پذیر گردد
از جای شعله هرگز، با چوب تر نخیزد
آن وعظ دلنشین شد واعظ، که هم ز دل خواست
نبود جگرگداز آه، تا از جگر نخیزد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد
کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مرد از راه شکست خود بعزت میرسد
سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت میرسد
روزن فانوس را ماند حسود تنگ چشم
هر که را سوزد چراغ، او را کدورت میرسد
بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید
از عزیزان هرکه را بینم بدولت میرسد
میبرد هر کس به قدر همت از وی بهره یی
آگهان را از جهان سفله عبرت میرسد
ای گل عشرت که گستردی بساط خرمی
اینک اینک صرصر آه ندامت میرسد
گفت و گوی قسمت از ما بندگان بی نسبت است
از جهان واعظ به درویشان فراغت میرسد
سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت میرسد
روزن فانوس را ماند حسود تنگ چشم
هر که را سوزد چراغ، او را کدورت میرسد
بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید
از عزیزان هرکه را بینم بدولت میرسد
میبرد هر کس به قدر همت از وی بهره یی
آگهان را از جهان سفله عبرت میرسد
ای گل عشرت که گستردی بساط خرمی
اینک اینک صرصر آه ندامت میرسد
گفت و گوی قسمت از ما بندگان بی نسبت است
از جهان واعظ به درویشان فراغت میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
که هرسو ز آب معنی، آبشاری چون زبان باشد
مگردان از در روزی سان روی طلب هرسو
از این رو سبزه را پیوسته رو بر آسمان باشد
فرح خواهی، ز بند خانه داری وارهان خود را
که ناوک بال افشان وقت جستن از کمان باشد
جهان بخشی ز فیض کارسازی میتوان کردن
هما پیوسته از یمن قناعت شه نشان باشد
بود رو در تنزل مرتبت جویان عالم را
بهر محفل رخ بالانشین بر آستان باشد
بود برخرمن اعمال، هرنور نظر برقی
خوش آن طاعت که در تاریکی شبها نهان باشد
باندک احتیاطی میتوان جست از فن مردم
در این میدان کسی کز خود نیفتد، پهلوان باشد
عجب نبود زپند واعظ ار خلقی براه آید
که گاهی ناله سگ هم، دلیل کاروان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
که هرسو ز آب معنی، آبشاری چون زبان باشد
مگردان از در روزی سان روی طلب هرسو
از این رو سبزه را پیوسته رو بر آسمان باشد
فرح خواهی، ز بند خانه داری وارهان خود را
که ناوک بال افشان وقت جستن از کمان باشد
جهان بخشی ز فیض کارسازی میتوان کردن
هما پیوسته از یمن قناعت شه نشان باشد
بود رو در تنزل مرتبت جویان عالم را
بهر محفل رخ بالانشین بر آستان باشد
بود برخرمن اعمال، هرنور نظر برقی
خوش آن طاعت که در تاریکی شبها نهان باشد
باندک احتیاطی میتوان جست از فن مردم
در این میدان کسی کز خود نیفتد، پهلوان باشد
عجب نبود زپند واعظ ار خلقی براه آید
که گاهی ناله سگ هم، دلیل کاروان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
پردگی نیست عطا، گر همه پنهان باشد
رعد ابر کرم آوازه احسان باشد
جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع
مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد
بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست
تیر را کارگری از پر و پیکان باشد
پادشاهست، فقیری که بدرها ندود
نیست کمتر ز سر آن پاکه بدامان باشد
گر بخود ساخته یی، پادشه وقت خودی
افسر تارک درویش، گریبان باشد
توبه تنها نه پشیمانی کس از گنه است
باید از زندگی خویش پشیمان باشد
دورم از وصل تو، اما بدل آن سر زلف
همه شب در نظرم خواب پریشان باشد
عمل چرکن دنیا، نبود جز صوتی
این گلستان همه چون کار گلستان باشد
رفت واعظ چو جوانی، پس ازین لایق ما
آه سرد و رخ زرد و دل بریان باشد
رعد ابر کرم آوازه احسان باشد
جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع
مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد
بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست
تیر را کارگری از پر و پیکان باشد
پادشاهست، فقیری که بدرها ندود
نیست کمتر ز سر آن پاکه بدامان باشد
گر بخود ساخته یی، پادشه وقت خودی
افسر تارک درویش، گریبان باشد
توبه تنها نه پشیمانی کس از گنه است
باید از زندگی خویش پشیمان باشد
دورم از وصل تو، اما بدل آن سر زلف
همه شب در نظرم خواب پریشان باشد
عمل چرکن دنیا، نبود جز صوتی
این گلستان همه چون کار گلستان باشد
رفت واعظ چو جوانی، پس ازین لایق ما
آه سرد و رخ زرد و دل بریان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
همین توقعم از تنگ آن دهن باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
چون خانه زین، گو در و دیوار نباشد
لرزد بسرش چتر شهنشاهی کونین
آن را که بسر منت دستار نباشد
آن را که بسر خلعت فخر است ز فقرش
از اطلس (و) دیباش چرا عار نباشد؟!
از دایره رسم جهان، من که برونم
گو کار من خسته بپرگار نباشد
دلگیر کدورات جهانم، که مبادا
آیینه دل قابل دیدار نباشد
آن مهر ز بیطالعیم پرده نشین است
کافر بچنین روز گرفتار نباشد
طاق دل درویش، ترا مصرف زر بس
گو طاق رواق تو طلاکار نباشد
جایی که نه بینند ز صورت سوی معنی
چون واعظ ما صورت دیوار نباشد؟!
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
چون خانه زین، گو در و دیوار نباشد
لرزد بسرش چتر شهنشاهی کونین
آن را که بسر منت دستار نباشد
آن را که بسر خلعت فخر است ز فقرش
از اطلس (و) دیباش چرا عار نباشد؟!
از دایره رسم جهان، من که برونم
گو کار من خسته بپرگار نباشد
دلگیر کدورات جهانم، که مبادا
آیینه دل قابل دیدار نباشد
آن مهر ز بیطالعیم پرده نشین است
کافر بچنین روز گرفتار نباشد
طاق دل درویش، ترا مصرف زر بس
گو طاق رواق تو طلاکار نباشد
جایی که نه بینند ز صورت سوی معنی
چون واعظ ما صورت دیوار نباشد؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم بخود
زنگ در آیینه دل، سبزه سان قد میکشد
میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب
زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
بسکه در پایت چو واعظ کشتگان جان میدهند
سرو بالای تو، از آب روان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم بخود
زنگ در آیینه دل، سبزه سان قد میکشد
میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب
زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
بسکه در پایت چو واعظ کشتگان جان میدهند
سرو بالای تو، از آب روان قد میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه
زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست
در بهاران بید از آن بر خویش خنجر میکشد
گلستان آب خود از سرچشمه میگیرد، نه جو
این قدر سائل چه منت از توانگر میکشد؟!
نیست هرگز حسرت قیمت شناسان سخن
کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی کشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
بخود دم تا فرو بردم، سخن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد
ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد
چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد
ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد
چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آنکه خود را سبب هستی ما میداند
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر
خانه آینه را خانه ما میداند
عالمی کو شده خرسند به علمی ز عمل
چون مریضی است که نامی ز دوا میداند
شرع راه در ره دین به ز خرد میشمرد
چشم را هر که بره به زعصا میداند
سوی ویرانه نخواهد بلدی پرتو مهر
ره کاشانه درویش سخا میداند
آنکه ره برده بآسایش سرمایه فقر
تیغ بر فرق به از بال هما میداند
کام حاجت مزه شهد قناعت یابد
درد پر زور چو شد، قدر دوا میداند
واعظ این گنج قناعت که تو را گشته نصیب
خلقت از بهر چه بی برگ و نوا میداند؟!
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر
خانه آینه را خانه ما میداند
عالمی کو شده خرسند به علمی ز عمل
چون مریضی است که نامی ز دوا میداند
شرع راه در ره دین به ز خرد میشمرد
چشم را هر که بره به زعصا میداند
سوی ویرانه نخواهد بلدی پرتو مهر
ره کاشانه درویش سخا میداند
آنکه ره برده بآسایش سرمایه فقر
تیغ بر فرق به از بال هما میداند
کام حاجت مزه شهد قناعت یابد
درد پر زور چو شد، قدر دوا میداند
واعظ این گنج قناعت که تو را گشته نصیب
خلقت از بهر چه بی برگ و نوا میداند؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عارف اگر چه بیغم دل دم نمیزند
هردم چه خنده ها که بعالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه بدرهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزه های گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمی زند!
هردم چه خنده ها که بعالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه بدرهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزه های گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمی زند!