عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای به میدانهای وحدت، گوی شاهی باخته
                                    
جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
                                                                    
                            جمله را عریان بدیده، کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته، از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته، کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
                                    
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقهٔ کشتی ز باد
هم بدو زنده شدهست و هم بدو بیجان شده
باد اندر امر یزدان، چون نفس در امر تو
زامر تو دشنام گشته، وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحهی تقدیر دان
از صبا معمور عالم، با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی، مروحه پنهان مدار
مروحهی دیدن چراغ سینهٔ پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پرست
وان که بیند او مسبب، نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبهیی
پیش اهل بحر معنی، درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان، نقلها ز ایشان کند
وان دگر خاموش کرده، زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده، قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین، کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده؟
همچو ماهی میگدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی، بیحشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش، خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا، بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته ازین و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد، ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفهی میزان شده
                                                                    
                            صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقهٔ کشتی ز باد
هم بدو زنده شدهست و هم بدو بیجان شده
باد اندر امر یزدان، چون نفس در امر تو
زامر تو دشنام گشته، وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحهی تقدیر دان
از صبا معمور عالم، با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی، مروحه پنهان مدار
مروحهی دیدن چراغ سینهٔ پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پرست
وان که بیند او مسبب، نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبهیی
پیش اهل بحر معنی، درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان، نقلها ز ایشان کند
وان دگر خاموش کرده، زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده، قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین، کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده؟
همچو ماهی میگدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی، بیحشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش، خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا، بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته ازین و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد، ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفهی میزان شده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
                                    
خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
این صدفهای دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بستهی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جانها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
                                                                    
                            خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
این صدفهای دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بستهی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جانها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هله بحری شو و در رو، مکن از دور نظاره
                                    
که بود در تک دریا، کف دریا به کناره
چو رخ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شدهیی پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو، چو موذن ز مناره
تو درین ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد
تو درین شاه نگه کن، که رسیدهست سواره
نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
که بود آب که دارد به لطافت صفت او؟
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش، ززر و سیم نفورم
که نفور است نسیمش زکف سیم شماره
تو ازان بار نداری که سبک سار چو بیدی
تو ازان کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته، حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکستهست مهاره
بنگر سوی حریفان، که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو، هله ای عربده باره
                                                                    
                            که بود در تک دریا، کف دریا به کناره
چو رخ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شدهیی پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو، چو موذن ز مناره
تو درین ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد
تو درین شاه نگه کن، که رسیدهست سواره
نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
که بود آب که دارد به لطافت صفت او؟
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش، ززر و سیم نفورم
که نفور است نسیمش زکف سیم شماره
تو ازان بار نداری که سبک سار چو بیدی
تو ازان کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته، حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکستهست مهاره
بنگر سوی حریفان، که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو، هله ای عربده باره
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشنو حیلت خواجه، هله ای دزد شبانه
                                    
به شلولم به شلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، به سوی باغ ارم رو
می بیدرد نیابی، تو درین دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمهٔ بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من، بنهد در دهن من
بروم، گر نروم من، کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن، همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش، رخ خورشید صفت را؟
ز که آموخت خدایا، عجب این فعل و بهانه؟
چو تو را حسن فزون شد، خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد، بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی، تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی، مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو، تا که بگوید لب آن قند فسانه
                                                                    
                            به شلولم به شلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، به سوی باغ ارم رو
می بیدرد نیابی، تو درین دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمهٔ بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من، بنهد در دهن من
بروم، گر نروم من، کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن، همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش، رخ خورشید صفت را؟
ز که آموخت خدایا، عجب این فعل و بهانه؟
چو تو را حسن فزون شد، خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد، بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی، تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی، مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو، تا که بگوید لب آن قند فسانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه؟
                                    
که چو سیمرغ ببیند، بجهد مست ز لانه
به جز از دست فلانی، مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را، چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماع است، نه بازی، که کمندیست الهی
منگر سست به نخوت، تو درین بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
به دهان تو چنین تیغ نهادهست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه
که خیالات سفیهان، همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن، ز کر و فر زنانه
چو ندیدهست نشانه، نبود اسپر و تیرش
چو نخوردهست دوگانه، نبود مرد یگانه
                                                                    
                            که چو سیمرغ ببیند، بجهد مست ز لانه
به جز از دست فلانی، مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را، چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماع است، نه بازی، که کمندیست الهی
منگر سست به نخوت، تو درین بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
به دهان تو چنین تیغ نهادهست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه
که خیالات سفیهان، همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن، ز کر و فر زنانه
چو ندیدهست نشانه، نبود اسپر و تیرش
چو نخوردهست دوگانه، نبود مرد یگانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صنما از آنچ خوردی بهل، اندکی به ما ده
                                    
غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
                                                                    
                            غم تو به توی ما را، تو به جرعهیی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشستهاند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صد خمار است و طرب، در نظر آن دیده
                                    
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
                                                                    
                            که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بده آن بادهٔ جانی، که چنانیم همه
                                    
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
                                                                    
                            که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیش جوش عفو بیحد تو شاه
                                    
توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتهست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندهست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
                                                                    
                            توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتهست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندهست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق بین، با عاشقان آمیخته
                                    
روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بینشان و بانشان؟
بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان؟
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو، چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر، کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر، کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند، لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی، همیروید ز دل
کس نباشد آن چنان آمیخته
                                                                    
                            روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بینشان و بانشان؟
بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان؟
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو، چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر، کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر، کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند، لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی، همیروید ز دل
کس نباشد آن چنان آمیخته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق تو از بس کشش جان آمده
                                    
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است، لیکن از تواش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان، لطف ماست
راست گویم، نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
                                                                    
                            کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است، لیکن از تواش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان، لطف ماست
راست گویم، نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جستهاند دیوانگان از سلسله
                                    
ز آنک برزد بوی جان از سلسله
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی میبرم من هر دمی
جان مجنون، ارمغان از سلسله
حلقههای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی
فتنه را هم مینشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند توست
گر چه جان شد بینشان از سلسله
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گر چه کردم من بیان از سلسله
                                                                    
                            ز آنک برزد بوی جان از سلسله
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی میبرم من هر دمی
جان مجنون، ارمغان از سلسله
حلقههای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی
فتنه را هم مینشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند توست
گر چه جان شد بینشان از سلسله
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گر چه کردم من بیان از سلسله
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روز ما را، دیگران را شب شده
                                    
ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون
بی امان خواهی، امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان
روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بینشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
                                                                    
                            ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون
بی امان خواهی، امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان
روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بینشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قرابه باز دانا هش دار آبگینه
                                    
تا درمیان نیفتد، سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی، جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد، این خود بود کمینه
وان گه که مرهم آری، سر را به عذر خاری
بر موزهٔ محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو، بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاکی، بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده، بیواسطهی قنینه
در بزمگاه وحدت، یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت، گه آن نه و گه این نه
جانی که غم فزودی، از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید، بیکهنههای دینه
                                                                    
                            تا درمیان نیفتد، سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی، جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد، این خود بود کمینه
وان گه که مرهم آری، سر را به عذر خاری
بر موزهٔ محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو، بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاکی، بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده، بیواسطهی قنینه
در بزمگاه وحدت، یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت، گه آن نه و گه این نه
جانی که غم فزودی، از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید، بیکهنههای دینه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیغام زاهدان را، کآمد بلای توبه
                                    
با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
                                                                    
                            با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این جا کسی است پنهان، دامان من گرفته
                                    
خود را سپس کشیده، پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او، در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم، درمان زکس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی، درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی، فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی، از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری، مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی، پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده، پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کی نوح روح دیده
از گریه عالمی بین، طوفان من گرفته
تو تاج ما وآن گه سرهای ما شکسته؟
تو یار غار وآن گه یاران من گرفته؟
گوید ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دل شکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان، میدان من گرفته
همچو سگان تازی، میکن شکار، خامش
نی چون سگان عوعو، کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
                                                                    
                            خود را سپس کشیده، پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او، در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم، درمان زکس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی، درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی، فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی، از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری، مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی، پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده، پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کی نوح روح دیده
از گریه عالمی بین، طوفان من گرفته
تو تاج ما وآن گه سرهای ما شکسته؟
تو یار غار وآن گه یاران من گرفته؟
گوید ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دل شکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان، میدان من گرفته
همچو سگان تازی، میکن شکار، خامش
نی چون سگان عوعو، کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در خانهٔ دل ای جان آن کیست ایستاده؟
                                    
بر تخت شه که باشد جز شاه و شاه زاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق، بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، دربزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقهٔ قلاشی، زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته، چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم، نقش کمال عشق است
ای مردمان که دیدهست جزوی ز کل زیاده؟
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوار است، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دین است، کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
                                                                    
                            بر تخت شه که باشد جز شاه و شاه زاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق، بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، دربزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقهٔ قلاشی، زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته، چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم، نقش کمال عشق است
ای مردمان که دیدهست جزوی ز کل زیاده؟
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوار است، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دین است، کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
                                    
فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود، سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از سادهیی بزاده
زنبور شهد جانت، هر چند ناپدید است
شش خانههای او بین از شهد پر نهاده
اندازهٔ تن تو، خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر، از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟ این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن، تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
                                                                    
                            فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود، سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از سادهیی بزاده
زنبور شهد جانت، هر چند ناپدید است
شش خانههای او بین از شهد پر نهاده
اندازهٔ تن تو، خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر، از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟ این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن، تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
