عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
حاشا که بجز تو بخیال دگرستم
در کعبه و بتخانه اگر مینگرستم
تا هندوی خال تو بر آتشکده روست
نشگفت که هندو شوم آتش بپرستم
دم میزنم از زندگی و کشته عشقم
من غرق تو گشتم زخودی کی خبرستم
با کفر سر زلف تو زاسلام بریدم
با بستگی عشق تو از عقل برستم
دارد دل سودا زده با زلف تو پیغام
جز آه سحرگاه ندانم که فرستم
بشکستی اگر توبه و گر جام و گر عهد
گر سر برود بر سر پیمان درستم
ابرم من آشفته و او غنچه بستان
خندان شود آن لحظه که من خون بگرستم
در پرده دل گشت عیان طلعت لیلا
مجنون شدم و سلسله عقل گسستم
برخواسته ام گرد صفت از سر کونین
تا خاک شده بر در حیدر بنشستم
در کعبه و بتخانه اگر مینگرستم
تا هندوی خال تو بر آتشکده روست
نشگفت که هندو شوم آتش بپرستم
دم میزنم از زندگی و کشته عشقم
من غرق تو گشتم زخودی کی خبرستم
با کفر سر زلف تو زاسلام بریدم
با بستگی عشق تو از عقل برستم
دارد دل سودا زده با زلف تو پیغام
جز آه سحرگاه ندانم که فرستم
بشکستی اگر توبه و گر جام و گر عهد
گر سر برود بر سر پیمان درستم
ابرم من آشفته و او غنچه بستان
خندان شود آن لحظه که من خون بگرستم
در پرده دل گشت عیان طلعت لیلا
مجنون شدم و سلسله عقل گسستم
برخواسته ام گرد صفت از سر کونین
تا خاک شده بر در حیدر بنشستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم
تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم
منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت
تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم
بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد
بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم
بهوای آنکه آئی تو بخلوت درونم
همه پای تا بسر جان زغبار تن برفتم
بخیال لعل نوشت که رقیب قوت جان کرد
همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم
تو که شیر کردگاری سگ خود مران خدا را
سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم
سخنی بجذبه آشفته مگو که کس نگیرد
چو بخویش آمدی باز بگو که من نگفتم
تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم
منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت
تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم
بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد
بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم
بهوای آنکه آئی تو بخلوت درونم
همه پای تا بسر جان زغبار تن برفتم
بخیال لعل نوشت که رقیب قوت جان کرد
همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم
تو که شیر کردگاری سگ خود مران خدا را
سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم
سخنی بجذبه آشفته مگو که کس نگیرد
چو بخویش آمدی باز بگو که من نگفتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
زد هجر بصبح وصال فالم
خور داد نشان از آن جمالم
خورشید اگر بخانه باشد
اختر چه غم است ازو بالم
سودای جمال آن پری روی
هم خواب ببرد و هم خیالم
هر روز زفرقت تو سالی است
چون است فراق تو بسالم
عناب لبت ببزم بوسید
خون خورد زعذر بدسگالم
مستقبل و ماضیم چه پرسی
بر وصل کنون خوش است حالم
زآئینه زدود آب می رنگ
شادی برهاند از ملام
گر شکوه ای از فراق او رفت
الحمد که شاهد وصالم
سیراب شدم زلعل نوشش
ای خضر چه میدهی زلالم
بر درد دل احتمال درمان
گفتند و نبود احتمالم
الا که بگیرم آن سر زلف
در شام فراق بر تو نالم
آشفته سگ در علی شو
تا فخر کنی باهل عالم
خور داد نشان از آن جمالم
خورشید اگر بخانه باشد
اختر چه غم است ازو بالم
سودای جمال آن پری روی
هم خواب ببرد و هم خیالم
هر روز زفرقت تو سالی است
چون است فراق تو بسالم
عناب لبت ببزم بوسید
خون خورد زعذر بدسگالم
مستقبل و ماضیم چه پرسی
بر وصل کنون خوش است حالم
زآئینه زدود آب می رنگ
شادی برهاند از ملام
گر شکوه ای از فراق او رفت
الحمد که شاهد وصالم
سیراب شدم زلعل نوشش
ای خضر چه میدهی زلالم
بر درد دل احتمال درمان
گفتند و نبود احتمالم
الا که بگیرم آن سر زلف
در شام فراق بر تو نالم
آشفته سگ در علی شو
تا فخر کنی باهل عالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
گفته بودی که زکویت بملامت بروم
دل بر تست کجا من بسلامت بروم
من بمیخانه زدم خرقه سالوس به آب
رندم ایشیخ نگوئی بملامت بروم
مدتی زیسته ام دور زجانان بوطن
گر بغربت بدهم جان بغرامت بروم
بی سؤالم در جنت بگشایند بقبر
با ولایش چو بصحرای قیامت بروم
مرده گان زنده کنم چون ببرندم بلحد
میبرم نام علی تا بکرامت بروم
از نجف تا بگلستان بهشتم خوانند
من آشفته از آن در بندامت بروم
میروم داغ غلامی تو دارم بجبین
در صف حشر باین داغ و علامت بروم
دل بر تست کجا من بسلامت بروم
من بمیخانه زدم خرقه سالوس به آب
رندم ایشیخ نگوئی بملامت بروم
مدتی زیسته ام دور زجانان بوطن
گر بغربت بدهم جان بغرامت بروم
بی سؤالم در جنت بگشایند بقبر
با ولایش چو بصحرای قیامت بروم
مرده گان زنده کنم چون ببرندم بلحد
میبرم نام علی تا بکرامت بروم
از نجف تا بگلستان بهشتم خوانند
من آشفته از آن در بندامت بروم
میروم داغ غلامی تو دارم بجبین
در صف حشر باین داغ و علامت بروم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
نه توبه زاهد پیمانه بد که بشکستم
نه عهد با تو که پیمان بمی کشان بستم
اگرچه رشته جان بافته بمهر جهان
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
غبار گشتم و افتادم از پی محمل
گمان مدار که یک لحظه بی تو بنشستم
شدم ببتکده و سجده بر صنم بردم
گسسته سبحه و زنار بر میان بستم
چگونه دست بداور برم بخون خواهی
اگر که دامنت افتد بحشر در دستم
برو تو زاهد و منعم مکن زباده پرستی
که من شفیع گنه پیشه گان بروز الستم
علی ولی خدا آن پناه آشفته
که از طفیلش دعوی کنم که من هستم
نه عهد با تو که پیمان بمی کشان بستم
اگرچه رشته جان بافته بمهر جهان
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
غبار گشتم و افتادم از پی محمل
گمان مدار که یک لحظه بی تو بنشستم
شدم ببتکده و سجده بر صنم بردم
گسسته سبحه و زنار بر میان بستم
چگونه دست بداور برم بخون خواهی
اگر که دامنت افتد بحشر در دستم
برو تو زاهد و منعم مکن زباده پرستی
که من شفیع گنه پیشه گان بروز الستم
علی ولی خدا آن پناه آشفته
که از طفیلش دعوی کنم که من هستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
بباغ عشق بجز میوه فراق ندیدم
زجان گذشته و جانانه را بوصل رسیدم
زدل گذشتم و پیمان دلبران نشکستم
زجان بریدم و از عهد دوستی نبریدم
بترک دوستیم دشمنان اگر چه بگفتند
بجان دوست که افسوس دشمنان نشنیدم
گسستم از دو جهان و بزلف یار ببستم
فروختم دل و دین عشق او بجان خریدم
ببوی دانه خالت ببند عشق بماندم
زدام عقل زوحشت چو آهوان برمیدم
کمان کشیده نگاه تو تا از آن خم ابرو
هزار تیر بجان خورده روی در نکشیدم
هزار سال بکویش نشسته گفت کدامی
هزار ره بسرم پا نهاد و گفت ندیدم
نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت
مگو چو گوی و بسر در ره طلب ندویدم
زتلخ کامی عقلم خمار برد سحرگه
زلعل ساقی مجلس شراب عشق چشیدم
بجای کوی مغان شیخ شهر از سر رأفت
بهشت عدن بمن عرضه کرد و برنگزیدم
کدام کوی مغان آستان شاه ولایت
که کرده کوثرش آسوده از شراب نبیدم
کبوتر حرم مرتضی است آشفته
که جز بگرد درو بام کعبه اش نپریدم
زجان گذشته و جانانه را بوصل رسیدم
زدل گذشتم و پیمان دلبران نشکستم
زجان بریدم و از عهد دوستی نبریدم
بترک دوستیم دشمنان اگر چه بگفتند
بجان دوست که افسوس دشمنان نشنیدم
گسستم از دو جهان و بزلف یار ببستم
فروختم دل و دین عشق او بجان خریدم
ببوی دانه خالت ببند عشق بماندم
زدام عقل زوحشت چو آهوان برمیدم
کمان کشیده نگاه تو تا از آن خم ابرو
هزار تیر بجان خورده روی در نکشیدم
هزار سال بکویش نشسته گفت کدامی
هزار ره بسرم پا نهاد و گفت ندیدم
نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت
مگو چو گوی و بسر در ره طلب ندویدم
زتلخ کامی عقلم خمار برد سحرگه
زلعل ساقی مجلس شراب عشق چشیدم
بجای کوی مغان شیخ شهر از سر رأفت
بهشت عدن بمن عرضه کرد و برنگزیدم
کدام کوی مغان آستان شاه ولایت
که کرده کوثرش آسوده از شراب نبیدم
کبوتر حرم مرتضی است آشفته
که جز بگرد درو بام کعبه اش نپریدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
آن لب شیرین چو جام بوسیدم و باز آمدم
تنک شکر بسته و از هندو اهواز آمدم
بی حضور دوست عاشق چون زید در بوستان
در بهشتم خواند زاهد رفتم و باز آمدم
بال و پر بشکسته بودم لیکن از رخنه قفس
گلستانی دیدم و لابد بپرواز آمدم
تاختی زد از مژه بر پرده دل شاهدی
لاجرم چون چنگ در مجلس باواز آمدم
بی سماع چنگ و باده مست و میرقصم زوجد
بی تو ایمطرب بساز و نی نوا ساز آمدم
نام تو بردم بمحفل سوختم خود را چو شمع
تا چرا در راز عشق دوست غماز آمدم
تار گیسو و بناگوش تو دارم زیبدم
گویم ار موسی صفت از بهر اعجاز آمدم
همچو منصورم بدار امتحان کردی و من
در میان کشتگان تو سرافراز آمدم
با سر زلفت چو بد آشفته همزاد از ازل
با پریشانی از آن همدوش از آغاز آمدم
ای امام هشتمین نشناخته پا را زسر
تا ببوسم درگهت از ملک شیراز آمدم
تنک شکر بسته و از هندو اهواز آمدم
بی حضور دوست عاشق چون زید در بوستان
در بهشتم خواند زاهد رفتم و باز آمدم
بال و پر بشکسته بودم لیکن از رخنه قفس
گلستانی دیدم و لابد بپرواز آمدم
تاختی زد از مژه بر پرده دل شاهدی
لاجرم چون چنگ در مجلس باواز آمدم
بی سماع چنگ و باده مست و میرقصم زوجد
بی تو ایمطرب بساز و نی نوا ساز آمدم
نام تو بردم بمحفل سوختم خود را چو شمع
تا چرا در راز عشق دوست غماز آمدم
تار گیسو و بناگوش تو دارم زیبدم
گویم ار موسی صفت از بهر اعجاز آمدم
همچو منصورم بدار امتحان کردی و من
در میان کشتگان تو سرافراز آمدم
با سر زلفت چو بد آشفته همزاد از ازل
با پریشانی از آن همدوش از آغاز آمدم
ای امام هشتمین نشناخته پا را زسر
تا ببوسم درگهت از ملک شیراز آمدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
بروزگار اگر کار اختیار کنم
بغیر عشق چه کاری بروزگار کنم
بباغ عشق خزان و بهار یکرنگ است
نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم
بخمرخانه خمار جز خمار نبود
بده صبوحی تا رفع این خمار کنم
از آن شراب مرا مست کن تو ایساقی
که مست اوفتم و عیب هوشیار کنم
باوج خویش مبال ای حصار چرخ که شب
به تیر آه تو را رخنه در حصار کنم
هزار سر بتن ار باشدم چو گو یکدم
نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم
نماز و روزه اگر غیر گویدم نکنم
ولیک ترک دل و دین بحکم یار کنم
چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من
زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم
چنین که دامن گل را غرور حسن گرفت
در او اثر نکند ناله گر هزار کنم
اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم
که آشیان بطلب در دهان مار کنم
مگو که دین و دلت بردم از دغل بازی
حریف عشقم و دانسته این قمار کنم
براه آخرت ایدل جهان شکسته پلیست
باین شکسته پل آخر چه اعتبار کنم
بغیر ننگ تو را نام چیست آشفته
مگر بمدحت شیر حق افتخار کنم
گنه اگر چه برون است از شمار مرا
نیم محب تو گر بیمی از شمار کنم
بغیر عشق چه کاری بروزگار کنم
بباغ عشق خزان و بهار یکرنگ است
نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم
بخمرخانه خمار جز خمار نبود
بده صبوحی تا رفع این خمار کنم
از آن شراب مرا مست کن تو ایساقی
که مست اوفتم و عیب هوشیار کنم
باوج خویش مبال ای حصار چرخ که شب
به تیر آه تو را رخنه در حصار کنم
هزار سر بتن ار باشدم چو گو یکدم
نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم
نماز و روزه اگر غیر گویدم نکنم
ولیک ترک دل و دین بحکم یار کنم
چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من
زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم
چنین که دامن گل را غرور حسن گرفت
در او اثر نکند ناله گر هزار کنم
اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم
که آشیان بطلب در دهان مار کنم
مگو که دین و دلت بردم از دغل بازی
حریف عشقم و دانسته این قمار کنم
براه آخرت ایدل جهان شکسته پلیست
باین شکسته پل آخر چه اعتبار کنم
بغیر ننگ تو را نام چیست آشفته
مگر بمدحت شیر حق افتخار کنم
گنه اگر چه برون است از شمار مرا
نیم محب تو گر بیمی از شمار کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
بزنی اگر بتیرم نظر از تو برنگیرم
منم آن مریض مجنون که دوا نمپیذیرم
همه شب خیال زلفت بضمیر ماست مضمر
چه عجب که ضیمران زار شود همه ضمیرم
جه نهی بپای بندم چه گره زنی کمندم
که گریز پا زبستان و زدام ناگزیرم
بهل این حدیث یکسو منما بر آینه رو
که خوری بخویش سوگند که فرد و بی نظیرم
بجهنمم چه با تو همه شب غنوده ام خوش
به بهشتم ارچه بی تو بفلک رسد نفیرم
چه کنی تو گنج و گوهر که گدا نمی نوازی
که تو اصل کیمیا و من ره نشین فقیرم
بهوای مشکموئی دل ما و های و هوئی
نفسی خوش است امشب چو شمیمه عبیرم
نه بمرگ و قتل آشفته زدامنت کشد دست
چو شهید عشق گشتم بخدا که من نمیرم
منم آن مریض مجنون که دوا نمپیذیرم
همه شب خیال زلفت بضمیر ماست مضمر
چه عجب که ضیمران زار شود همه ضمیرم
جه نهی بپای بندم چه گره زنی کمندم
که گریز پا زبستان و زدام ناگزیرم
بهل این حدیث یکسو منما بر آینه رو
که خوری بخویش سوگند که فرد و بی نظیرم
بجهنمم چه با تو همه شب غنوده ام خوش
به بهشتم ارچه بی تو بفلک رسد نفیرم
چه کنی تو گنج و گوهر که گدا نمی نوازی
که تو اصل کیمیا و من ره نشین فقیرم
بهوای مشکموئی دل ما و های و هوئی
نفسی خوش است امشب چو شمیمه عبیرم
نه بمرگ و قتل آشفته زدامنت کشد دست
چو شهید عشق گشتم بخدا که من نمیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
غباری گردم و روزی بدامان تو بنشینم
شوم آئینه و بر کام دل روی ترا بینم
شوم ابریشم و در جامه ات خود را کنم پنهان
که افتد اتفاق بوسه بر آن دست سیمینم
من آن فرهادم و یکدل هوس پیشه نیم خسرو
نه سودای شکر دارم که خوش در خواب شیرینم
مگو بی دین بود عاشق نیم این طعن را لایق
که شد محراب و میخانه بود عشق بتان دینم
مناز ای آسمان بر ماه و پروینت که بی آن مه
به هر شب اوفتد از چشم تر صد عقد پروینم
سری از تن برآوردم چو گو چندین قفا خوردم
کنون بی سرهمی آیم ببخش ایشه که مسکینم
شب رحلت ببالین گر کسی را شمع افروزند
به آن امید میمیرم که باشی شمع بالینم
اگر چه بلبلم گل را بهنگام نواخوانی
بتیمارم چو ناید گل چو بوتیمار بنشینم
مبادا تا گلی بینم بگلزار جهان جز تو
بگرد چشم هر شب از مژه خاشاک میچینم
چو سفتم گوهر مدح علی با خامه آشفته
سزد گر میر بزم امشب گشاید لب به تحسینم
شوم آئینه و بر کام دل روی ترا بینم
شوم ابریشم و در جامه ات خود را کنم پنهان
که افتد اتفاق بوسه بر آن دست سیمینم
من آن فرهادم و یکدل هوس پیشه نیم خسرو
نه سودای شکر دارم که خوش در خواب شیرینم
مگو بی دین بود عاشق نیم این طعن را لایق
که شد محراب و میخانه بود عشق بتان دینم
مناز ای آسمان بر ماه و پروینت که بی آن مه
به هر شب اوفتد از چشم تر صد عقد پروینم
سری از تن برآوردم چو گو چندین قفا خوردم
کنون بی سرهمی آیم ببخش ایشه که مسکینم
شب رحلت ببالین گر کسی را شمع افروزند
به آن امید میمیرم که باشی شمع بالینم
اگر چه بلبلم گل را بهنگام نواخوانی
بتیمارم چو ناید گل چو بوتیمار بنشینم
مبادا تا گلی بینم بگلزار جهان جز تو
بگرد چشم هر شب از مژه خاشاک میچینم
چو سفتم گوهر مدح علی با خامه آشفته
سزد گر میر بزم امشب گشاید لب به تحسینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
بکام دل شبی گر بوسی از لعل تو بستانم
اگر چه یکجهان جان باشدم دامن برافشانم
اگرچه در همه عمرم بپیش ایدوست ننشینی
ولی من گر همه جانست بر جای تو ننشانم
کنم هر شب بدل پیمان که توبه بشکنم دیگر
سحرگه بر سر پیمانه خواهد رفت پیمانم
نخواهم راه بردن سوی کعبه من از این وادی
که بر دامان بسی آویخته خار مغیلانم
نهان ماند کجا رازم که باشد اشک غمازم
دریغا گفت بی پرده بمردم راز پنهانم
فلاطون را زدرد عشق گفتم مختصر حرفی
بگفت این درد را درمانده ام درمان نمیدانم
کشیدم هفت دریا و همان مستسقی عطشان
مسیحا عجز میآرد که خواهد کرد درمانم
بگفتم از هوسناکی کنم پرهیز و بی باکی
بگفتا عقل مسکین من علاج نفس نتوانم
من آن حلوائیم کز شکرم خالی بود دکان
بیا از خنده شیرین رواجی ده بدکانم
زند تر خنده بر گلزار کابل غنچه آنلب
که من بی زحمت خار از گل عارض گلستانم
مگر حب علی آشفته گیرد دست در محشر
و گرنه من در آن تیه ضلالت مانده حیرانم
اگر چه یکجهان جان باشدم دامن برافشانم
اگرچه در همه عمرم بپیش ایدوست ننشینی
ولی من گر همه جانست بر جای تو ننشانم
کنم هر شب بدل پیمان که توبه بشکنم دیگر
سحرگه بر سر پیمانه خواهد رفت پیمانم
نخواهم راه بردن سوی کعبه من از این وادی
که بر دامان بسی آویخته خار مغیلانم
نهان ماند کجا رازم که باشد اشک غمازم
دریغا گفت بی پرده بمردم راز پنهانم
فلاطون را زدرد عشق گفتم مختصر حرفی
بگفت این درد را درمانده ام درمان نمیدانم
کشیدم هفت دریا و همان مستسقی عطشان
مسیحا عجز میآرد که خواهد کرد درمانم
بگفتم از هوسناکی کنم پرهیز و بی باکی
بگفتا عقل مسکین من علاج نفس نتوانم
من آن حلوائیم کز شکرم خالی بود دکان
بیا از خنده شیرین رواجی ده بدکانم
زند تر خنده بر گلزار کابل غنچه آنلب
که من بی زحمت خار از گل عارض گلستانم
مگر حب علی آشفته گیرد دست در محشر
و گرنه من در آن تیه ضلالت مانده حیرانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
زشکنجه گر بمیرم نظر از تو برنگیرم
چون زتست درد درمان زکسی نمی پذیرم
تو زحسن بی نظیری بدیار ماه رویان
من دلشده نظرباز و بعشق بی نظیرم
چه رها کنی زبندم که سراست در کمندم
نه گریز آید از ما که دل است ناگزیرم
بخیال زلف و خطت چو شبی کنم تفکر
همه ضیمران بروید زحدیقه ضمیرم
نه همین فغانم از خلق ببرد خواب راحت
که بمردگان دمد صور زناله نفیرم
تو که کان کیمیائی تو که نور کبریائی
تو که شاه اولیائی نظری که من فقیرم
چو خضر زجوی شمشیر تو خورد آب حیوان
بزن آبیم بر آتش که زتشنگی نمیرم
زلبت حکایتی دوش شنیدم و نوشتم
که بیادگار ماند سخنان دلپذیرم
چه حلاوتم بمنقار و چه شکرم بنطق است
که زآشیان جنت همه شب رسد صفیرم
چون زتست درد درمان زکسی نمی پذیرم
تو زحسن بی نظیری بدیار ماه رویان
من دلشده نظرباز و بعشق بی نظیرم
چه رها کنی زبندم که سراست در کمندم
نه گریز آید از ما که دل است ناگزیرم
بخیال زلف و خطت چو شبی کنم تفکر
همه ضیمران بروید زحدیقه ضمیرم
نه همین فغانم از خلق ببرد خواب راحت
که بمردگان دمد صور زناله نفیرم
تو که کان کیمیائی تو که نور کبریائی
تو که شاه اولیائی نظری که من فقیرم
چو خضر زجوی شمشیر تو خورد آب حیوان
بزن آبیم بر آتش که زتشنگی نمیرم
زلبت حکایتی دوش شنیدم و نوشتم
که بیادگار ماند سخنان دلپذیرم
چه حلاوتم بمنقار و چه شکرم بنطق است
که زآشیان جنت همه شب رسد صفیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
دست گفتیم بران زلف چلیپا بزنیم
بر سر عقل دگر رشته سودا بزنیم
لن ترانی است جواب ارنی چون موسی
ما زدیدار دگر لاف تمنا نزنیم
طوطیان خط سبز تو بلب کرده هجوم
تکیه آن به که بر آن لعل شکرخا نزنیم
ما که داریم بسی کوکب رخشان از اشک
طعنه شب نیست که بر عقد ثریا نزنیم
چون بود ناوک آهی بکمان از چه دلا
تیر بر بند کمر ترکش جوزا نزنیم
لیک هر جا که فروزان شود آنشمع جمال
نتوانیم چو پروانه پری تا نزنیم
عهد بستیم بمیخانه در مجلس انس
بی لب لعل بتان ساغر و صهبا نزنیم
ما که هندوی رخ آن بت خورشید وشیم
بهتر آنست که خود طعنه بحربا نزنیم
همه جا ساحت طور است زعکس رخ دوست
خویش را بر شرر سینه سینا نزنیم
سحر طور علی وادی ایمن نجف است
از چه آشفته بجان خیمه در آنجا نزنیم
تا که درویش ثناگستر حیدر شده ایم
جز بدامان علی دست تولا نزنیم
بر سر عقل دگر رشته سودا بزنیم
لن ترانی است جواب ارنی چون موسی
ما زدیدار دگر لاف تمنا نزنیم
طوطیان خط سبز تو بلب کرده هجوم
تکیه آن به که بر آن لعل شکرخا نزنیم
ما که داریم بسی کوکب رخشان از اشک
طعنه شب نیست که بر عقد ثریا نزنیم
چون بود ناوک آهی بکمان از چه دلا
تیر بر بند کمر ترکش جوزا نزنیم
لیک هر جا که فروزان شود آنشمع جمال
نتوانیم چو پروانه پری تا نزنیم
عهد بستیم بمیخانه در مجلس انس
بی لب لعل بتان ساغر و صهبا نزنیم
ما که هندوی رخ آن بت خورشید وشیم
بهتر آنست که خود طعنه بحربا نزنیم
همه جا ساحت طور است زعکس رخ دوست
خویش را بر شرر سینه سینا نزنیم
سحر طور علی وادی ایمن نجف است
از چه آشفته بجان خیمه در آنجا نزنیم
تا که درویش ثناگستر حیدر شده ایم
جز بدامان علی دست تولا نزنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
ایکه دل برده ای از دست زچشم سیهم
بنده ام کرده ای از چیست نداری نگهم
خاک آندر شدم و بوسه زدم بر پایت
تا بدانی زمقیمان در بارگهم
خرقه ای از سگ کوی تو بتن پوشیدم
عارم از کسوت جم هست که با دستگهم
تلخ کامیست بسی زآن لب شکر شکنم
عقدها زد بدل آنزلف گره در گرهم
منکه جز راه حرم هیچ نمیپیمودم
طره آن بت ترسا بچه برده زرهم
نیست پیکان که از او جان ببرم یا خفتان
کشته غمزه آن جادوی عنبر زرهم
گرچه آشفته بجز ننگ ندارم نامی
فخرم اینست که مدحت گری از پادشهم
بنده ام کرده ای از چیست نداری نگهم
خاک آندر شدم و بوسه زدم بر پایت
تا بدانی زمقیمان در بارگهم
خرقه ای از سگ کوی تو بتن پوشیدم
عارم از کسوت جم هست که با دستگهم
تلخ کامیست بسی زآن لب شکر شکنم
عقدها زد بدل آنزلف گره در گرهم
منکه جز راه حرم هیچ نمیپیمودم
طره آن بت ترسا بچه برده زرهم
نیست پیکان که از او جان ببرم یا خفتان
کشته غمزه آن جادوی عنبر زرهم
گرچه آشفته بجز ننگ ندارم نامی
فخرم اینست که مدحت گری از پادشهم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
عشق خضر است و من گمشده اندر ظلماتم
نیست گر آب حیاتی بده ای خضر نجاتم
شوم ار خاک در میکده او روزی
منت از خضر چرا باشد و از آب حیاتم
حالتی بس عجبم دست دهد در شب هجران
سینه آتشکده وز دیده رود شط فراتم
من چو سیماب تو همچون زر نابی بحقیقت
نیست در آتش عشق تو بتا پای ثباتم
ایکه سررشته امکان بسر کلک تو بسته
شب قدر است زرحمت بده ای شاه براتم
خرمن حسن ترا حد نصاب است خدا را
مستحقم من مسکین ندهی از چه زکاتم
شاه عشق است به پیل افکنی رخ بمن آرد
چون کنم بیدق خود را که در این مرحله ماتم
در حریم دلم ایدست خدا پای نهادی
تا که از بام حرم برفکنی لات مناتم
صرف شدعمر من آشفته در آن حلقه گیسو
تا کجا خضر که بیرون برد از این ظلماتم
نیست گر آب حیاتی بده ای خضر نجاتم
شوم ار خاک در میکده او روزی
منت از خضر چرا باشد و از آب حیاتم
حالتی بس عجبم دست دهد در شب هجران
سینه آتشکده وز دیده رود شط فراتم
من چو سیماب تو همچون زر نابی بحقیقت
نیست در آتش عشق تو بتا پای ثباتم
ایکه سررشته امکان بسر کلک تو بسته
شب قدر است زرحمت بده ای شاه براتم
خرمن حسن ترا حد نصاب است خدا را
مستحقم من مسکین ندهی از چه زکاتم
شاه عشق است به پیل افکنی رخ بمن آرد
چون کنم بیدق خود را که در این مرحله ماتم
در حریم دلم ایدست خدا پای نهادی
تا که از بام حرم برفکنی لات مناتم
صرف شدعمر من آشفته در آن حلقه گیسو
تا کجا خضر که بیرون برد از این ظلماتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
مقبول میفروش گر افتاد خدمتم
شاید ملک زند بفلک کوس دولتم
خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان
از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم
آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید
پیر مغان بشست بدریای رحمتم
مفطور جام می نه امروزم ای حکیم
کز می سرشته اند زآغاز فطرتم
من خود بطیب نفس نیم طالب لبت
کامد معاش تنگ زدیوان قسمتم
دیدم که شمع محفل بیگانگان شدی
از فرق سوخت تا بقدم نار غیرتم
تیر دعا نهفته ام اندر کمان بسی
اندر کمین نشسته مهیای فرصتم
من آشنای دیرم رندان پاک باز
چون میروم بکعبه گرفتار غربتم
آشفته راست دادن جان آرزوی دل
در خاک کویت ار بدهد مرگ مهلتم
هر چند ذره ام ننشینم مگر بمهر
از یمن عشق دوست بلند است همتم
عمریست کز سگان تو دارم خط قبول
ایدست حق مران تو خدا را زحضرتم
شاید ملک زند بفلک کوس دولتم
خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان
از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم
آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید
پیر مغان بشست بدریای رحمتم
مفطور جام می نه امروزم ای حکیم
کز می سرشته اند زآغاز فطرتم
من خود بطیب نفس نیم طالب لبت
کامد معاش تنگ زدیوان قسمتم
دیدم که شمع محفل بیگانگان شدی
از فرق سوخت تا بقدم نار غیرتم
تیر دعا نهفته ام اندر کمان بسی
اندر کمین نشسته مهیای فرصتم
من آشنای دیرم رندان پاک باز
چون میروم بکعبه گرفتار غربتم
آشفته راست دادن جان آرزوی دل
در خاک کویت ار بدهد مرگ مهلتم
هر چند ذره ام ننشینم مگر بمهر
از یمن عشق دوست بلند است همتم
عمریست کز سگان تو دارم خط قبول
ایدست حق مران تو خدا را زحضرتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
آتش کیست که من دیگ صفت در جوشم
با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم
قرب شمع است بلی آفت پروانه ولی
سر رود بر سر این کار بجان میکوشم
بنده و بندی عشقت نه من امروز شدم
کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم
گر برم لب بلب جام شبی بی لب تو
گر می صاف بود خون جگر مینوشم
چون از این دلق ریائی نشدم حاصل هیچ
میروم خرقه و سجاده بمی بفروشم
گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا
کی توانم که بدل آتش عشقت پوشم
من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون نی
هر چه نائی بدمد بردم من مینوشم
هر کجا باده کشیدیم بود هوش زدا
می عشق تو بنازم که فزاید هوشم
هست بر دوش من آشفته گناه دو جهان
تا مگر دست خدا بار برد از دوشم
با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم
قرب شمع است بلی آفت پروانه ولی
سر رود بر سر این کار بجان میکوشم
بنده و بندی عشقت نه من امروز شدم
کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم
گر برم لب بلب جام شبی بی لب تو
گر می صاف بود خون جگر مینوشم
چون از این دلق ریائی نشدم حاصل هیچ
میروم خرقه و سجاده بمی بفروشم
گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا
کی توانم که بدل آتش عشقت پوشم
من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون نی
هر چه نائی بدمد بردم من مینوشم
هر کجا باده کشیدیم بود هوش زدا
می عشق تو بنازم که فزاید هوشم
هست بر دوش من آشفته گناه دو جهان
تا مگر دست خدا بار برد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو کوفت نوبتی پادشاه نوبت بام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
ای ماهروی خرگهی ای صاحب تاج مهی
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
این واله آن زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
شور تو در هر مجلسی نام تو ورد هر کسی
دارند سودایت بسی ما نیز هم بد نیستیم
مه کی خرامد در زمی حوری نژاد از آدمی
تو چشم جان را مردمی ما نیز هم بد نیستیم
در کاخ ناید سرو بن خورشید کی گوید سخن
کو سرو و مه دعوی کن ما نیز هم بد نیستیم
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
این واله آن زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
شور تو در هر مجلسی نام تو ورد هر کسی
دارند سودایت بسی ما نیز هم بد نیستیم
مه کی خرامد در زمی حوری نژاد از آدمی
تو چشم جان را مردمی ما نیز هم بد نیستیم
در کاخ ناید سرو بن خورشید کی گوید سخن
کو سرو و مه دعوی کن ما نیز هم بد نیستیم