عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
ز لقمه‌یی که بشد دیده تو را پرده
مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده
حیات خویش دران لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
چرا مکن تو درین جا مگو چرا نکنم
که چشم جان را گشته‌ست این چرا پرده
طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده‌ست
عروس پرده نموده‌ست مر تو را پرده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
خیال‌هاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع به روی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده
دلا جدا شو ازین پرده‌های گوناگون
هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لاله‌ها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جان‌های پاک بگزیدند
و آن گهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدان که عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینه‌های جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۸
ای جان ای جان فی ستر الله
اشتر می‌ران فی ستر الله
جام آتش درکش درکش
پیش سلطان فی ستر الله
ساغر تا لب می‌خور تا شب
اندر میدان فی ستر الله
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
یاری شنگی پروین رنگی
آمد مهمان فی ستر الله
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
ساقی برجه باده درده
پنگان پنگان فی ستر الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
خوش بود فرش تن نوردیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنان که بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون‌ همی‌رسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسه‌یی یا کنار پوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
مطرب جان‌های دل برده
تا به شب تا به شب همین پرده
جان‌هایی که مست و مخمورند
بر سر باده باده‌یی خورده
در خرابات مفردان رفته
خرقه آب و گل گرو کرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
رخ نفسی بر رخ این مست نه
جنگ و جفا را نفسی پست نه
سیم اگر نیست به دست آورم
باده چون زر تو برین دست نه
ای تو گشاده در هفت آسمان
دست کرم بر دل پابست نه
پیش کشم نیست به جز نیستی
نیستی‌ام را تو لقب هست نه
هم شکننده تو هم اشکسته بند
مرهم جان بر سر اشکست نه
مهر بر آن شکر و پسته منه
مهر برین چاکر پیوست نه
گفته امت ای دل پنجاه بار
صید مکن پای درین شست نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
هل طربا لعاشق وافقه زمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیلة من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوة هان لدی وصاله
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
ان قمر ینوبه او شجر وبانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده
احرق من شراره یؤمئذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره
نوره بناطق اصبح ترجمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
طوبی لمن آواه سر فؤاده
سکن الفؤاد بعشقه و وداده
نفس الکریم کمریم و فؤاده
شبه المسیح و صدره کمهاده
اذن الفؤاد لکی یبوح بسره
شرح الصدور کرامة لعباده
رحم القلوب بفتحها و فتوحها
قهر النفوس سیاسة لجهاده
کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا
فرح السعید تأنسا بعتاده
عشقوا لرؤیة ربهم و تعلقوا
و العرش یخضع حالهم بعماده
و صلوا الی نظر الحبیب بفضله
و الحق ارشدهم بحسن رشاده
القوم معشوقون فی اوصافهم
و الحق عاشقهم علی افراده
حار العقول بعاشقیه تحیرا
کیف العقول بمعشقیه فناده
لا تنکرن و لا تکن متصرفا
بالعقل فی هذا وخف لکیاده
فالامر اعظم من تصرف حکمنا
و الود بالجبار من اعقاده
ملک البصیرة من ممالک شیخنا
یعطی و یمنع ما یشا بمراده
ما غاب من قلبی شعاشع خده
لا تشمتوا بصدوده و بعاده
شمس المصیف اذا نآی بغروبه
ما غاب حر الشمس من عبا ده
تبریز جل بشمس دین سیدی
ما اکرم المولی بکثر رماده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۷
گر باغ ازو واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
ور عقل ازو آگه بدی از چشم جیحون آمدی
گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
ور گنج‌های لعل او یک گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانه‌یی صد گنج قارون آمدی
نقشی که بر دل می‌زند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشسته‌یی چون شیخ ذاالنون آمدی
ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می‌کند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچه‌های احمری
گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقه‌ها‌ بی‌دستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در‌ بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند
کاینک پس پرده‌ست آن کو می‌کند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری
گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من
ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته
چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد زان که پا ما را به خارستان برد
تا سر نباشد زان که سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافته‌ست اندر دلت
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری
شه باز را گوید که من زان بسته‌ام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری
آن کس کزین جا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد؟ از خری
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری‌ بی‌نوا بل نور الله اشتری
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم‌ بی‌سبب از شاخ خشک آید رطب
ما را چو عیسی‌ بی‌طلب در مهد آید سروری
بی باغ و رز انگور بین‌ بی‌روز و‌ بی‌شب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق‌ بی‌داوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابه‌یی چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشم‌های عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
انا الیه آمده کان سونگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۰
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی
دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی
بی‌همره جسم و عرض‌ بی‌دام و دانه و‌ بی‌غرض
از تلخ کامی می‌رهی در کامرانی می‌روی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی
ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در‌ بی‌نشانی می‌روی
ای غرقه سودای او ای‌ بی‌خود از صهبای او
از مدرسه‌ی اسمای او اندر معانی می‌روی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو‌ بی‌ارمغانی می‌روی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟
کز مستعینی می‌رهی در مستعانی می‌روی
شب کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می‌روی
ای آفتاب آن جهان در ذره‌یی چونی نهان؟
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می‌روی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می‌شوی؟
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی؟
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی؟
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در‌ بی‌زبانی می‌روی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌یی
که هر کجا مرده بود زنده کنم‌ بی‌حیله‌یی
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده به دم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌یی
گاهی تو را پر در کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌یی
گر حبه‌یی آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌یی
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌یی
هر لحظه‌یی نومید را خرمن دهم‌ بی‌کشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم‌ بی‌چله‌یی
چشمه‌ی شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌یی
می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌یی
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌یی
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
ای آن که اندر باغ جان آلاچقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
ای عمر‌ بی‌مرگی ز تو وی برگ‌ بی‌برگی ز تو
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی
عاشق درین ره چون قلم کژمژ‌ همی‌رفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی
در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی
وندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
روزی بیاید کین سخن خصمی کند با مستمع
کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌یی؟
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری؟
لقمه شدی جمله جهان گرعشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گرعشق را بودی دری
من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود که باشد تا بود فرش سواران غمش؟
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری؟
نک نوبهار آمد کزو سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی؟
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری؟
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری؟
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شه پری
تا خلق ازو حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد نار او هر دل شود سامندری
مست و خرامان می‌رود در دل خیال یارمن
ماهی شریفی‌ بی‌حدی شاهی کریمی بافری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینه‌یی دادم تو را باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من هم خانه شو باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
ای یوسف خوش نام هی در ره میا‌ بی‌همرهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می‌رسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب
چون شب شود می‌گرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا‌ بی‌پر و پا پرد کهی
می‌دان که‌ بی‌انزال او نزلی نروید در زمین
بی‌صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی می‌کند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق می‌زند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوش‌تر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مرده‌یی بیناکن هر اکمهی
این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌یی
در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده‌یی
خرقه‌ی فلک ده شاخ ازو برج قمر سوراخ ازو
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌یی
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده‌یی
در کار مشکل می‌کند در بحر منزل می‌کند
جان قصه دل می‌کند کو عاشقی دل داده‌یی؟
دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نی چون تو گوشه گشته‌یی در گوشه‌یی افتاده‌یی
در غصه‌یی افتاده‌یی تا خود کجا دل داده‌یی
در آرزوی قحبه‌یی یا وسوسه‌ی قواده‌یی
شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب بگشاده‌یی
خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده‌یی
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن
نبود گرو در دفتری در حجره‌یی بنهاده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌یی
من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌یی
یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند
یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌یی خماره‌یی
چون مهره‌ام در دست او چون ماهی‌ام در شست او
بر چاه بابل می‌تنم از غمزه سحاره‌یی
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره‌یی
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره‌یی
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره‌یی
روزی ز عکس روی او بردم سبو تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره‌یی
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره‌یی
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره‌یی
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگ‌ساره‌یی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته آواره‌یی
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره‌یی
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره‌یی
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره‌یی
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره‌یی
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره‌یی
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره‌یی
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره‌یی