عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
دارد قرابتی دل من با دهان تو
دارد شباهتی تن من با میان تو
گوئی که این دو بده یکی نقطه از ازل
یک نیمه شد دل من و نیمی دهان تو
و آندم که نقشبند قدر جسم من کشید
گوئی که چشم داشت بموی میان تو
وقتی کمر ببستی و گفتی حکایتی
ورنه خبر که داشت زسر نهان تو
با ابروی کمانکش تو قوتم نماند
رستم کجا کشیده بقوت کمان تو
عالم فروگرفته و بیرون زعالمی
ای بی نشان زکه جویم نشان تو
با آنکه کس زسر دهانت نشان نیافت
آیا که ساخت این سخنان از زبان تو
بی جان تو مباد جهان را بجسم و جان
زیرا که زنده اند جهانی بجان تو
طوبی و سرو و سد ره ندارند جلوه ای
در آن چمن که سر بکشد ارغوان تو
آشفته گر مسافر کعبه شدی منال
کردند خار راه حرم پرنیان تو
مقصود تو نه کعبه خانه خدای اوست
باشد حرم بسایه پیر مغان تو
از هول حشر ایمن و آسوده خوش بخواب
خاک نجف شد است چو دارالامان تو
ای دست حق مرا گنه از حد بدر بود
تو غیرت الله و منم اندر ضمان تو
تو یکه تاز عرصه حشر و من آن غبار
هر جا که میروی نگذارم عنان تو
ای صید نگاه تو در چین و ختن آهو
وای غالیه بو مویت چون نافه تو بر تو
دارد شباهتی تن من با میان تو
گوئی که این دو بده یکی نقطه از ازل
یک نیمه شد دل من و نیمی دهان تو
و آندم که نقشبند قدر جسم من کشید
گوئی که چشم داشت بموی میان تو
وقتی کمر ببستی و گفتی حکایتی
ورنه خبر که داشت زسر نهان تو
با ابروی کمانکش تو قوتم نماند
رستم کجا کشیده بقوت کمان تو
عالم فروگرفته و بیرون زعالمی
ای بی نشان زکه جویم نشان تو
با آنکه کس زسر دهانت نشان نیافت
آیا که ساخت این سخنان از زبان تو
بی جان تو مباد جهان را بجسم و جان
زیرا که زنده اند جهانی بجان تو
طوبی و سرو و سد ره ندارند جلوه ای
در آن چمن که سر بکشد ارغوان تو
آشفته گر مسافر کعبه شدی منال
کردند خار راه حرم پرنیان تو
مقصود تو نه کعبه خانه خدای اوست
باشد حرم بسایه پیر مغان تو
از هول حشر ایمن و آسوده خوش بخواب
خاک نجف شد است چو دارالامان تو
ای دست حق مرا گنه از حد بدر بود
تو غیرت الله و منم اندر ضمان تو
تو یکه تاز عرصه حشر و من آن غبار
هر جا که میروی نگذارم عنان تو
ای صید نگاه تو در چین و ختن آهو
وای غالیه بو مویت چون نافه تو بر تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
دلا بگریزم از زاهد و یا خمار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
گر بختا و چین برد باد شمیم موی تو
نافه بناف آهوان خون کند آرزوی تو
تا که بار مغان برد باد بباغ بوی تو
هر سحر از شرف نهد پای بخاک کوی تو
خامه زرشک بشکند در کف نقشبند چین
گر بنمایدش کسی نسخه روی و موی تو
بگذرد ارز کوی تو از پس مرگ بنگرم
گیرد زندگی زسر قالب من زبوی تو
بلبل اگر حدیث گل گوید در بهار و بس
گشت تمام عمر من صرف بگفتگوی تو
روی ترش مکن که من دانمت آنشکر لبی
چاشنی سخن کند چاره تند خوی تو
سوی بهشت و حور او میل نمیکند دیگر
هر که چو من ببرد ره حور وشا بسوی تو
هر دم آشفته ام کند طره و زلف دلبری
لیک نه آن چنانکه شد شیفته دل زموی تو
نافه بناف آهوان خون کند آرزوی تو
تا که بار مغان برد باد بباغ بوی تو
هر سحر از شرف نهد پای بخاک کوی تو
خامه زرشک بشکند در کف نقشبند چین
گر بنمایدش کسی نسخه روی و موی تو
بگذرد ارز کوی تو از پس مرگ بنگرم
گیرد زندگی زسر قالب من زبوی تو
بلبل اگر حدیث گل گوید در بهار و بس
گشت تمام عمر من صرف بگفتگوی تو
روی ترش مکن که من دانمت آنشکر لبی
چاشنی سخن کند چاره تند خوی تو
سوی بهشت و حور او میل نمیکند دیگر
هر که چو من ببرد ره حور وشا بسوی تو
هر دم آشفته ام کند طره و زلف دلبری
لیک نه آن چنانکه شد شیفته دل زموی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کشته دهقان درود در نگر این شیوه نو
خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو
حسنت از لشکر خط گشت فراری بحصار
عشق ما هست خود از سابقه نومید مشو
خوشه ی چینی بردار خوشه ای از خرمن عشق
خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو
شمع بردار که یار آمد و روز است نه شب
پیش خورشید فلک شمع ندارد پرتو
شب وصل است نظر باز کن و لب بربند
حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو
هر که را سیم و زری بود گر و باز گرفت
منم و نقد دل آن نیز بزلف تو گرو
گو به پیران مشو ایمن که مکافاتی هست
لاجرم خون سیاوش طلبد کیخسرو
بس خطرها بره عشق بود ای سالک
خضر اگر نیست دلیل تو از این راه مرو
شوی آشفته سبک بار بمنزل نزدیک
بار جان را بفکن در پی جانانه برو
کیست جانانه علی مضجع او خاک نجف
که بگفتش بجز از حق نبود هیچ غلو
خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو
حسنت از لشکر خط گشت فراری بحصار
عشق ما هست خود از سابقه نومید مشو
خوشه ی چینی بردار خوشه ای از خرمن عشق
خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو
شمع بردار که یار آمد و روز است نه شب
پیش خورشید فلک شمع ندارد پرتو
شب وصل است نظر باز کن و لب بربند
حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو
هر که را سیم و زری بود گر و باز گرفت
منم و نقد دل آن نیز بزلف تو گرو
گو به پیران مشو ایمن که مکافاتی هست
لاجرم خون سیاوش طلبد کیخسرو
بس خطرها بره عشق بود ای سالک
خضر اگر نیست دلیل تو از این راه مرو
شوی آشفته سبک بار بمنزل نزدیک
بار جان را بفکن در پی جانانه برو
کیست جانانه علی مضجع او خاک نجف
که بگفتش بجز از حق نبود هیچ غلو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
گرم رقیب براند بتا زمنزل تو
برنگ شمع برآیم شبی بمحفل تو
پری صفت زنظرها نهفته میگذری
مگر زروح مجرد سرشته شد گل تو
تو خود زرحمت محضی و این عجب باشد
که هیچ رحم نباید بمردم از دل تو
هزار نوح بگرداب تو بغرقاب است
که راه میبرد این بحر غم بساحل تو
چه جلوه بود ترا کاو فتاده چون مجنون
هزار قافله لیلی قفای محمل تو
بغیر سلسله آتشش سزا نبود
هر آنکه سر کشد از زلف چون سلاسل تو
هزار شب بدعا دست برفراشته ام
بود شبی که خدا را کنم حمایل تو
مریز خون زرگ آشفته گرچه گفت طبیب
که غیر او نبود در رگ مفاصل تو
بود چو روح روان در تن تو مهر علی
ببین که از چه سرشته خدای تو گل تو
بتان نماز برندش چو بت پرست به بت
فتد به بتکده گر عکسی از شمایل تو
تو نور حقی و آئینه دار سر ازل
خدای داند و احمد شها فضایل تو
برنگ شمع برآیم شبی بمحفل تو
پری صفت زنظرها نهفته میگذری
مگر زروح مجرد سرشته شد گل تو
تو خود زرحمت محضی و این عجب باشد
که هیچ رحم نباید بمردم از دل تو
هزار نوح بگرداب تو بغرقاب است
که راه میبرد این بحر غم بساحل تو
چه جلوه بود ترا کاو فتاده چون مجنون
هزار قافله لیلی قفای محمل تو
بغیر سلسله آتشش سزا نبود
هر آنکه سر کشد از زلف چون سلاسل تو
هزار شب بدعا دست برفراشته ام
بود شبی که خدا را کنم حمایل تو
مریز خون زرگ آشفته گرچه گفت طبیب
که غیر او نبود در رگ مفاصل تو
بود چو روح روان در تن تو مهر علی
ببین که از چه سرشته خدای تو گل تو
بتان نماز برندش چو بت پرست به بت
فتد به بتکده گر عکسی از شمایل تو
تو نور حقی و آئینه دار سر ازل
خدای داند و احمد شها فضایل تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
جان کیست تا که سر بکشد از کمند تو
دل چیست تا بجان نشود پای بند تو
دیوانه هوای تو فرزانه جهان
آزاد بنده ای که بود در کمند تو
ای هشت خلد در خم زلفین تو نهان
طوبی بزیر سایه قد بلند تو
نه هر کجاست سرو قدی نازنین بود
این ناز جامه ایست بقد بلند تو
کس یادی از بساط سلیمان نیاورد
در زیر ران چو گرم عنان شد سمند تو
گر آیدش مسیح ببالین پی علاج
کی دم زند زدرد درون دردمند تو
شکرفروش خنده زند بر نبات مصر
گر بشنود حکایت شیرین قند تو
مجروح تیر غمزه جان کاه چشم مست
مرهم نخواست جز زلب نوشخند تو
غلمان و حور جنتش ار آوری بحشر
حاشا که جز تو را طلبد مستمند تو
چونانکه چون و چند نزیبد بحق حق
جز حق که آگهست کس از چون و چند تو
آشفته از خلاف زمان یا علی بطوس
کرده پناه خود خلف ارجمند تو
دل چیست تا بجان نشود پای بند تو
دیوانه هوای تو فرزانه جهان
آزاد بنده ای که بود در کمند تو
ای هشت خلد در خم زلفین تو نهان
طوبی بزیر سایه قد بلند تو
نه هر کجاست سرو قدی نازنین بود
این ناز جامه ایست بقد بلند تو
کس یادی از بساط سلیمان نیاورد
در زیر ران چو گرم عنان شد سمند تو
گر آیدش مسیح ببالین پی علاج
کی دم زند زدرد درون دردمند تو
شکرفروش خنده زند بر نبات مصر
گر بشنود حکایت شیرین قند تو
مجروح تیر غمزه جان کاه چشم مست
مرهم نخواست جز زلب نوشخند تو
غلمان و حور جنتش ار آوری بحشر
حاشا که جز تو را طلبد مستمند تو
چونانکه چون و چند نزیبد بحق حق
جز حق که آگهست کس از چون و چند تو
آشفته از خلاف زمان یا علی بطوس
کرده پناه خود خلف ارجمند تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
ظاهرا پنهان گذشت از کوی تو
کاز نسیم صبح آمد بوی تو
از چه دارد نافه در جیب و بغل
گر صبا نگشوده چین موی تو
روز و شب پیوسته ام اندر نماز
تا بود محراب من ابروی تو
رم کند از دام ناچار ار غزال
رام شد با دام زلف آهوی تو
عکس خود بینند در آئینه خلق
من ندیدم غیر تو در روی تو
تا هوسناکان گریزند از درت
عاشقان شکوه کنند از خوی تو
باغبان و طرف جوی و سرو ناز
دیده ما و قدی دلجوی تو
نوک پیکان روید از بستر مرا
شب که باشد غیر در پهلوی تو
آسمانا هر سحر از تیر آه
میدرم این پرده نه توی تو
ایکه بحر عشق را طی کرده ای
هفت دریا هست تا زانوی تو
ساقیا زآب خضر مستغنی است
هر که نوشد جرعه ای از جوی تو
تو ولی حق امام هشتمی
شد نهم چرخ آستان کوی تو
از کرم زآشفته خود رخ متاب
کز جهان آورده او روی سوی تو
کاز نسیم صبح آمد بوی تو
از چه دارد نافه در جیب و بغل
گر صبا نگشوده چین موی تو
روز و شب پیوسته ام اندر نماز
تا بود محراب من ابروی تو
رم کند از دام ناچار ار غزال
رام شد با دام زلف آهوی تو
عکس خود بینند در آئینه خلق
من ندیدم غیر تو در روی تو
تا هوسناکان گریزند از درت
عاشقان شکوه کنند از خوی تو
باغبان و طرف جوی و سرو ناز
دیده ما و قدی دلجوی تو
نوک پیکان روید از بستر مرا
شب که باشد غیر در پهلوی تو
آسمانا هر سحر از تیر آه
میدرم این پرده نه توی تو
ایکه بحر عشق را طی کرده ای
هفت دریا هست تا زانوی تو
ساقیا زآب خضر مستغنی است
هر که نوشد جرعه ای از جوی تو
تو ولی حق امام هشتمی
شد نهم چرخ آستان کوی تو
از کرم زآشفته خود رخ متاب
کز جهان آورده او روی سوی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
ماه دو هفته هفته ای از رخ نهفته ای
در دل تو حاضری اگر از دیده رفته ای
ای غنچه بدیع زخون جگر تو را
پروردم و بگلشن مردم شکفته ای
ای زلف یار حال منی بسکه درهمی
ای چشم دوست بخت منی بسکه خفته ای
سرمن است در دل و راز تو با صباست
با من که راز گفت تو از که شنفته ای
خونین سرشک ریختی ای دیده از مژه
بهر نثار لؤلؤ شهوار سفته ای
ای غنچه گشته خون جگر در دلت گره
گویا از آن دهان سخنی باز گفته ای
کی عشق جلوه گر بدرونت شود که تو
گرد هوا زآینه دل نرفته ای
آشفته درد خویش مگو جز بشیر حق
توبه بکن از آنچه باغیار گفته ای
در دل تو حاضری اگر از دیده رفته ای
ای غنچه بدیع زخون جگر تو را
پروردم و بگلشن مردم شکفته ای
ای زلف یار حال منی بسکه درهمی
ای چشم دوست بخت منی بسکه خفته ای
سرمن است در دل و راز تو با صباست
با من که راز گفت تو از که شنفته ای
خونین سرشک ریختی ای دیده از مژه
بهر نثار لؤلؤ شهوار سفته ای
ای غنچه گشته خون جگر در دلت گره
گویا از آن دهان سخنی باز گفته ای
کی عشق جلوه گر بدرونت شود که تو
گرد هوا زآینه دل نرفته ای
آشفته درد خویش مگو جز بشیر حق
توبه بکن از آنچه باغیار گفته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
بسومنات اگر ساختند بتکده ای
بغمزه بشکندش آنصنم بعربده ای
سراچه دل تنگ مرا چه وسعتهاست
که هر کناره زنقش بتی است بتکده ای
اگر نه وقف بدیدار نیکوان میشد
نداشت دیده بینا بدهر فایده ای
بدست باد صبا تا تو داده ای خم زلف
فتاده خانه خرابند خیل غمزده ای
بیاد مغبچه میفروش شب تا صبح
کنم طواف چو کعبه بگرد بتکده ای
بیار آتش سیال زآب می ساقی
بزن بخرمن مستان تو نار موصده ای
بشیر و شکر لعل لبت نخواهم داد
گر از بهشت خدایم دهاد مائده ای
بشوی دفتر تقوی بباده آشفته
اگر بحلقه دردی کشان درآمده ای
چه غم زکش مکش روز حشر ای درویش
مگر نه دست بدامان مرتضی زده ای
بغمزه بشکندش آنصنم بعربده ای
سراچه دل تنگ مرا چه وسعتهاست
که هر کناره زنقش بتی است بتکده ای
اگر نه وقف بدیدار نیکوان میشد
نداشت دیده بینا بدهر فایده ای
بدست باد صبا تا تو داده ای خم زلف
فتاده خانه خرابند خیل غمزده ای
بیاد مغبچه میفروش شب تا صبح
کنم طواف چو کعبه بگرد بتکده ای
بیار آتش سیال زآب می ساقی
بزن بخرمن مستان تو نار موصده ای
بشیر و شکر لعل لبت نخواهم داد
گر از بهشت خدایم دهاد مائده ای
بشوی دفتر تقوی بباده آشفته
اگر بحلقه دردی کشان درآمده ای
چه غم زکش مکش روز حشر ای درویش
مگر نه دست بدامان مرتضی زده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
دوش در آمد از درم ماهی نه فرشته ای
داشت بخون مرد و زن سبز خطش نوشته ای
گفتمش ای پری سیر رفته بکسوت بشر
حور نه آدمی نه ای لابد تو فرشته ای
شمس و قمر بهم زده ریخته طرفه چهره ای
بسته بحلق مهر و مه از خم زلف رشته ای
بلبل باغ را زرخ از سرگل زمائده
مهر خموشی از دهان بر لب غنچه هشته ای
زآب سرای میکشان آدم گر سرشته شد
قالب میفروش را گوبه چه اش سرشته ای
نافه بجیب بینمت گوئی بی خبر زدل
از خم زلف آن پری باد صبا گذشته ای
آشفته خون خویش را از تو کجا طلب کند
چون من صد هزار را چون تو بغمزه کشته ای
برق چو ابر آذری آب دهد بحاصلت
تخم ولای مرتضی تا تو بسینه کشته ای
گرنه بخون مردمان تشنه بود دو چشم تو
غمزه کافرت چرا ساخت زکشته پشته ای
داشت بخون مرد و زن سبز خطش نوشته ای
گفتمش ای پری سیر رفته بکسوت بشر
حور نه آدمی نه ای لابد تو فرشته ای
شمس و قمر بهم زده ریخته طرفه چهره ای
بسته بحلق مهر و مه از خم زلف رشته ای
بلبل باغ را زرخ از سرگل زمائده
مهر خموشی از دهان بر لب غنچه هشته ای
زآب سرای میکشان آدم گر سرشته شد
قالب میفروش را گوبه چه اش سرشته ای
نافه بجیب بینمت گوئی بی خبر زدل
از خم زلف آن پری باد صبا گذشته ای
آشفته خون خویش را از تو کجا طلب کند
چون من صد هزار را چون تو بغمزه کشته ای
برق چو ابر آذری آب دهد بحاصلت
تخم ولای مرتضی تا تو بسینه کشته ای
گرنه بخون مردمان تشنه بود دو چشم تو
غمزه کافرت چرا ساخت زکشته پشته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
چو ترک چشم تو خونخوار شد آهسته آهسته
دلم خون دیده ام خونبار شد آهسته آهسته
تجلی کرد تا شمع رخت در سینه تنگم
چو سینا مهبط انوار شد آهسته آهسته
بشارت بر بشیراز مصر امشب پیر کنعانرا
که یوسف شاهد بازار شد آهسته آهسته
مکن از خار هجران عندلیبا ناله از این پس
که گل از آتش گلزار شد آهسته آهسته
زبس امروز و فردا کرد اندر وعده وصلم
بمحشر وعده دیدار شد آهسته آهسته
تو را زهره جبینا مشتری جز من نبود اول
خریدار غمت بسیار شد آهسته آهسته
شد از سودای زلفت رشته اسلام از کفها
مبدل سبحه بر زنار شد آهسته آهسته
همان زاهد که اندر صومعه بودش مقام امن
مقیم خانه خمار شد آهسته آهسته
بوصف شکرستان لب شیرینش آشفته
نی کلکم چه شکربار شد آهسته آهسته
دلم خون دیده ام خونبار شد آهسته آهسته
تجلی کرد تا شمع رخت در سینه تنگم
چو سینا مهبط انوار شد آهسته آهسته
بشارت بر بشیراز مصر امشب پیر کنعانرا
که یوسف شاهد بازار شد آهسته آهسته
مکن از خار هجران عندلیبا ناله از این پس
که گل از آتش گلزار شد آهسته آهسته
زبس امروز و فردا کرد اندر وعده وصلم
بمحشر وعده دیدار شد آهسته آهسته
تو را زهره جبینا مشتری جز من نبود اول
خریدار غمت بسیار شد آهسته آهسته
شد از سودای زلفت رشته اسلام از کفها
مبدل سبحه بر زنار شد آهسته آهسته
همان زاهد که اندر صومعه بودش مقام امن
مقیم خانه خمار شد آهسته آهسته
بوصف شکرستان لب شیرینش آشفته
نی کلکم چه شکربار شد آهسته آهسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
گفتم از سلسله زلف تو دارم گله ای
زیر لب خنده زنان گفت چه بی حوصله ای
کاکل و زلف تو پیوست بهم سلسله ای
زد ببطلان تسلسل خط تو باطله ای
همرهان در سفر عشق بسی بگریزند
بازگشتند و نبردند بسر مرحله ای
نه گمانم زکمند تو رهائی طلبد
وحشئی را که بپایش بنهی سلسله ای
عاشقی پیشه کن و دست بشو از همه کار
که ندیدم بجهان خوشتر از این مشعله ای
گفت گفتی که بود مشک زچین فکر خطاست
از حبش آمده در روم کنون قافله ای
آتش عشق تو در شهر درافتاده مگر
زآتشین چهره برافروخته ی مشعله ای
بوی روح آیدت از باده صافی ای خم
همچو مریم بمسیحا تو مگر حامله ای
دل آشفته چو آورد مدیحت بزبان
از لبان تو بجز بوسه نخواهد صله ای
سوره حسن بفرقان محبت خواندم
جز خم ابروی تو نیست برو بسمله ای
مرکبم عشق بود مهر علی توشه ره
ما جز این زاد نداریم و جز این راحله ای
زیر لب خنده زنان گفت چه بی حوصله ای
کاکل و زلف تو پیوست بهم سلسله ای
زد ببطلان تسلسل خط تو باطله ای
همرهان در سفر عشق بسی بگریزند
بازگشتند و نبردند بسر مرحله ای
نه گمانم زکمند تو رهائی طلبد
وحشئی را که بپایش بنهی سلسله ای
عاشقی پیشه کن و دست بشو از همه کار
که ندیدم بجهان خوشتر از این مشعله ای
گفت گفتی که بود مشک زچین فکر خطاست
از حبش آمده در روم کنون قافله ای
آتش عشق تو در شهر درافتاده مگر
زآتشین چهره برافروخته ی مشعله ای
بوی روح آیدت از باده صافی ای خم
همچو مریم بمسیحا تو مگر حامله ای
دل آشفته چو آورد مدیحت بزبان
از لبان تو بجز بوسه نخواهد صله ای
سوره حسن بفرقان محبت خواندم
جز خم ابروی تو نیست برو بسمله ای
مرکبم عشق بود مهر علی توشه ره
ما جز این زاد نداریم و جز این راحله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
حسنت نهاده دانه دامی عجب براه
کاندر کمند زلف کشد آهوی نگاه
خورشید سر برهنه بپای تو سر بسود
کز خاک مقدم تو بسر برنهد کلاه
غنچه چو کل به پیش رخت جامه بردرید
شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه
نبود مجال سلطنت عقل چون بناز
بر ملک دل سپهبد غمزه کشید شاه
گفتم حذر کنم زخدنگ نگاه او
دیدم که نیست جز خم زلفش گریزگاه
در مصر اگر تو چاه زنخدان بیاوری
از اوج تخت یوسف مصری فتد بچاه
اکنون که لعل یار بکام است جان بده
امشب که زلف یار بدست است می بخواه
اسکندر آب خضر همی جست و ره نبرد
آب حیات خورده عاشق زخاک راه
گفتم مگر که ترک ختائیست چشم تو
چین و ختن ندارد این ترک دل سیاه
آهم بدل گره شده است از جفای تو
ترسم به پیش آینه تو برآرم آه
زاهد مرا زحشر مترسان و درگذر
ما و می صبوح و تو و ورد صبحگاه
طوفان اگر دوباره بگیرد جهان چو نوح
آشفته میبرد بدر میکده پناه
میخانه محبت حق مضجع علی
خاکی که سوده اند ملایک بر او جناه
کاندر کمند زلف کشد آهوی نگاه
خورشید سر برهنه بپای تو سر بسود
کز خاک مقدم تو بسر برنهد کلاه
غنچه چو کل به پیش رخت جامه بردرید
شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه
نبود مجال سلطنت عقل چون بناز
بر ملک دل سپهبد غمزه کشید شاه
گفتم حذر کنم زخدنگ نگاه او
دیدم که نیست جز خم زلفش گریزگاه
در مصر اگر تو چاه زنخدان بیاوری
از اوج تخت یوسف مصری فتد بچاه
اکنون که لعل یار بکام است جان بده
امشب که زلف یار بدست است می بخواه
اسکندر آب خضر همی جست و ره نبرد
آب حیات خورده عاشق زخاک راه
گفتم مگر که ترک ختائیست چشم تو
چین و ختن ندارد این ترک دل سیاه
آهم بدل گره شده است از جفای تو
ترسم به پیش آینه تو برآرم آه
زاهد مرا زحشر مترسان و درگذر
ما و می صبوح و تو و ورد صبحگاه
طوفان اگر دوباره بگیرد جهان چو نوح
آشفته میبرد بدر میکده پناه
میخانه محبت حق مضجع علی
خاکی که سوده اند ملایک بر او جناه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
عاشقانرا جز لب تو باده مستانه نه
میکشان را غیر چشمت ساغر و پیمانه نه
گو در افکن کشتی عشاق را در شط می
در خور مستی مستان غمت خمخانه نه
هم طلبکارت برهمن هم هواخواه تو شیخ
دیده کس مأوای تو کعبه نه و بتخانه نه
گر جهان غواص خواهد بود در بحر وجود
بحر وحدت را بود دری چو تو دردانه نه
گر براندازی تو ای لیلا زرخ پرده بحی
همچو آشفته تو را مجنون بود دیوانه نه
میکشان را غیر چشمت ساغر و پیمانه نه
گو در افکن کشتی عشاق را در شط می
در خور مستی مستان غمت خمخانه نه
هم طلبکارت برهمن هم هواخواه تو شیخ
دیده کس مأوای تو کعبه نه و بتخانه نه
گر جهان غواص خواهد بود در بحر وجود
بحر وحدت را بود دری چو تو دردانه نه
گر براندازی تو ای لیلا زرخ پرده بحی
همچو آشفته تو را مجنون بود دیوانه نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
در همه شهر حاضری در بر ما نشسته ای
چهره بدل گشاده ای پرده بچشم بسته ای
بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه ام رسن
تا نکنی تصوری کش زکمند رسته ای
داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل
تیر بزن که از خوشی مرهم جان خسته ای
بسمل تیر عشق را آب زخنجر آرزوست
دانه چه میدهی دگر ایکه پرم شکسته ای
آشفته زلف دلبرت شاید دام دل شود
تا زعلایق جهان رشته جان گسسته ای
چهره بدل گشاده ای پرده بچشم بسته ای
بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه ام رسن
تا نکنی تصوری کش زکمند رسته ای
داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل
تیر بزن که از خوشی مرهم جان خسته ای
بسمل تیر عشق را آب زخنجر آرزوست
دانه چه میدهی دگر ایکه پرم شکسته ای
آشفته زلف دلبرت شاید دام دل شود
تا زعلایق جهان رشته جان گسسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
ایکه جان داری فدا کن در ره جانانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
گرنه ای چشم سیه بهر شکار آمده ای
تیر مژگان بکف از بهر چکار آمده ای
دلنشینی عجب ای ناوک مژگان پیداست
کز کمانخانه ابروی نگار آمده ای
بتماشای گل و سرو و سمن حاجت نیست
کز خط و چهره و قد رشک بهار آمده ای
آه عشاق نکرد ار رخ تو گرد آلود
از چه ای آینه پنهان بغبار آمده ای
از کمینی که کشی سلسله ای را بکمند
از چه ای سلسله زلف قطار آمده ای
همه پیوسته بهم بار تو از مشک و عبیر
مگر ای قافله از چین وتتار آمده ای
فتنه دهر ندانم زچه بالا بگرفت
گر نه ای فتنه افاق سوار آمده ای
نبود چون تو گلی در همه گلزار جهان
حیف و صد حیف که هم صحبت خار آمده ای
محتسب کرده کمین در گذر میخواران
از چه ای چشم بگو باده گسار آمده ای
نیست جز در سر آشفته بسودای بتان
این چه می کز اثر او بخمار آمده ای
رفع دردسر عاشق نکند جز می عشق
خاصه آن عشق گلی کش تو هزار آمده ای
مگرت دست بگیرد زکرم شاه نجف
که تواش در همه جا مدح گذار آمده ای
تیر مژگان بکف از بهر چکار آمده ای
دلنشینی عجب ای ناوک مژگان پیداست
کز کمانخانه ابروی نگار آمده ای
بتماشای گل و سرو و سمن حاجت نیست
کز خط و چهره و قد رشک بهار آمده ای
آه عشاق نکرد ار رخ تو گرد آلود
از چه ای آینه پنهان بغبار آمده ای
از کمینی که کشی سلسله ای را بکمند
از چه ای سلسله زلف قطار آمده ای
همه پیوسته بهم بار تو از مشک و عبیر
مگر ای قافله از چین وتتار آمده ای
فتنه دهر ندانم زچه بالا بگرفت
گر نه ای فتنه افاق سوار آمده ای
نبود چون تو گلی در همه گلزار جهان
حیف و صد حیف که هم صحبت خار آمده ای
محتسب کرده کمین در گذر میخواران
از چه ای چشم بگو باده گسار آمده ای
نیست جز در سر آشفته بسودای بتان
این چه می کز اثر او بخمار آمده ای
رفع دردسر عاشق نکند جز می عشق
خاصه آن عشق گلی کش تو هزار آمده ای
مگرت دست بگیرد زکرم شاه نجف
که تواش در همه جا مدح گذار آمده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
ای نسیم از چیست زلفش را پریشان کرده ای
صد دل شیدا بهم دست و گریبان کرده ای
صد چو مجنون آشکارا در بیابان طلب
خویش را لیلی صفت در خیمه پنهان کرده ای
میزند موج سرشکت لطمه بر کشتی چرخ
از تنور سینه باز ای دیده طوفان کرده ای
ای زلیخا بارسن بازی گیسوی دراز
صد چو یوسف در تک چاه زنخدان کرده ای
عاشقان بردند نامت مدعی شد در طلب
وه که ایشان را به آن گفتن پشیمان کرده ای
غمزه را گفتی که بشکن توبه زهاد را
فتنه مخمور را ساقی مستان کرده ای
ارغوان رخ تن سمن شمشاد قد مو ضمیران
پای تا سر خویش را رشک گلستان کرده ای
زلف زنار و رخت میخانه محراب ابروان
قبله گاهی رسم اندر کافرستان کرده ای
جای طوطی خطت بنشانده خال سیاه
زاغ را بهر چه جا در شکرستان کرده ای
کس دگر آشفته شکرباز نشناسد زهند
تا شکر ریزی تواند ملک ایران کرده ای
از نی کلک تو میریزد مدیح مرتضی
شکرستانی عیان از این نیستان کرده ای
صد دل شیدا بهم دست و گریبان کرده ای
صد چو مجنون آشکارا در بیابان طلب
خویش را لیلی صفت در خیمه پنهان کرده ای
میزند موج سرشکت لطمه بر کشتی چرخ
از تنور سینه باز ای دیده طوفان کرده ای
ای زلیخا بارسن بازی گیسوی دراز
صد چو یوسف در تک چاه زنخدان کرده ای
عاشقان بردند نامت مدعی شد در طلب
وه که ایشان را به آن گفتن پشیمان کرده ای
غمزه را گفتی که بشکن توبه زهاد را
فتنه مخمور را ساقی مستان کرده ای
ارغوان رخ تن سمن شمشاد قد مو ضمیران
پای تا سر خویش را رشک گلستان کرده ای
زلف زنار و رخت میخانه محراب ابروان
قبله گاهی رسم اندر کافرستان کرده ای
جای طوطی خطت بنشانده خال سیاه
زاغ را بهر چه جا در شکرستان کرده ای
کس دگر آشفته شکرباز نشناسد زهند
تا شکر ریزی تواند ملک ایران کرده ای
از نی کلک تو میریزد مدیح مرتضی
شکرستانی عیان از این نیستان کرده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
شکر گویم یا شکایت از تو ای شاه سیاه
ما تو تابنده ماه من همان در خوابگاه
آه بر لیلا چه رفته تا نیاید در حشم
بسته راه او مگر مجنون زخیل اشک و آه
گر براه مصر بینی ساربانا چشمه ای
چشم یعقوب است مانده منتظر در عرض راه
دوزخی در سینه دارم بی تو جیحونی بچشم
اشک و آه و رنگ رخسارم بر این دعوی گواه
ای زلیخا تو بخواب ناز خفته با عزیز
ناز پرور یوسفت افتاده اندر قعر پاه
اشک بی روی تو گلگون دیده از حسرت سفبید
چهره از غم کهربائی جسم از هجر تو کاه
میکند شبگیر هر جا هست در عالم سفر
من بیک شبگیر بر گردون فرستم پیک آه
تا ببیندت مگر خواهند خون خویشتن
کشتگان تو بمحشر زین تظلم دادخواه
از سیاهی شب هجران ندارم چاره ای
هم مگر آشفته بر زلفش برم این شب پناه
کافتاب و ماه دارد زلف او در آستین
دادخواهان راست چون زنجیر عدل پادشاه
آن شهنشاه فلک ایوان علی شیر خدا
کش بود عرش برین کم پایه ای از بارگاه
ما تو تابنده ماه من همان در خوابگاه
آه بر لیلا چه رفته تا نیاید در حشم
بسته راه او مگر مجنون زخیل اشک و آه
گر براه مصر بینی ساربانا چشمه ای
چشم یعقوب است مانده منتظر در عرض راه
دوزخی در سینه دارم بی تو جیحونی بچشم
اشک و آه و رنگ رخسارم بر این دعوی گواه
ای زلیخا تو بخواب ناز خفته با عزیز
ناز پرور یوسفت افتاده اندر قعر پاه
اشک بی روی تو گلگون دیده از حسرت سفبید
چهره از غم کهربائی جسم از هجر تو کاه
میکند شبگیر هر جا هست در عالم سفر
من بیک شبگیر بر گردون فرستم پیک آه
تا ببیندت مگر خواهند خون خویشتن
کشتگان تو بمحشر زین تظلم دادخواه
از سیاهی شب هجران ندارم چاره ای
هم مگر آشفته بر زلفش برم این شب پناه
کافتاب و ماه دارد زلف او در آستین
دادخواهان راست چون زنجیر عدل پادشاه
آن شهنشاه فلک ایوان علی شیر خدا
کش بود عرش برین کم پایه ای از بارگاه