عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ریختند
علم و عمل را به هم‌ آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل‌ آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بی‌حاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از می‌شهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در‌ امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و‌ امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - مس و چینی
دوش رسیدند به خوان نعم
ظرف مس و کاسهٔ چینی به هم
بانگی از آن هر دو درآمد به گوش
کآمد از آن دیگ دل من به جوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافته‌ام این همه نقش و نگار
تا شده‌ام لایق دست نگار
لب به لب نوش لبان می‌نهم
وز لبشان قوت روان می دهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیه‌روئی و بی‌اعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
رو سیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نرباید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم باثبات
می‌نشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
می‌روی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
اشتری از سردی دی گشت‌زار
رفت سوی آغلی از کشت‌زار
آن گله‌دان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گله‌دان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیله‌گر
در گله‌دان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بی‌گزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گله‌دان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گله‌دان کشور ما ای صبی
صنعت ما‌ آمده آذوقه‌ها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
می‌خورد آذوقه ی ما سر به سر
هست‌ امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - شیر و روباه
گرسنه شیری چو حریصان به دشت
در طلب طعمه به هر سوی گشت
روبهی افتادیش اندر به چنگ
خواست درد پیکر آن بیدرنگ
گفت که ای بر تو سراسر سباع
عبد مطیع و تو ‌امیر متاع
کام روا از من آزرده گیر
روزی یک روزهٔ خود خورده گیر
باز شوی گرسنه روز دگر
در طلب طعمه شوی در بدر
به که نشینی تو بجا خواجه‌وار
من چو یکی بندهٔ خدمتگذار
بهر تو هر روز شکار آورم
طعمه‌ات از جان به کنار آورم
خورد فریب وی و گفتا که هان
زود در این کار بده‌ امتحان
ور بگریزی تو دچار منی
روز دگر باز شکار منی
روبه مکار دوان گشت و زود
برّه‌ای از گله به مرتع ربود
آمد و اندر بر شیرش نهاد
چاک زدش پیکر و دور ایستاد
گفت بدو شیر که ای باوفا
هم تو بیا باش مرا هم غذا
گفت مرا قدرت این کار نیست
بهر من این کار سزاوار نیست
گفت چرا گفت مباد از دو تن
طعمه کم آید تو کنی قصد من
چون کمی طعمه کند رنجه‌ات
در شکمم جای کند پنجه‌ات
گفت مکن بیم بگفت ای‌ امیر
پس ز کرم خواهش من درپذیر
دست بنه روی هم اندر قفا
تا که ببندم گه اکل غذا
گر که شوی سیر گشایم رسن
ورنه که صید دگر آرم به فن
شیر پذیرفت ز وی از غرور
گفت بیاور رسنی در حضور
جست و به امعاء بره برملا
دست فرو بست ز شیر از قفا
دست چو بر بست ز شیر عرین
رقص همی کرد در آن سرزمین
مردم صحرا پی تسخیر آن
روی به وی کرده ز خرد و کلان
دید شدش کام میسر گریخت
خاک هلاکت به سر شیر ریخت
ماند بجا شیر بحال پریش
شست دگر دست و دل از جان خویش
کرد برون موشکی از خانه سر
جست پریشانی وی را خبر
گفت مرا روبهکی بسته دست
گفت مخور غم که گشاینده هست
آمد و بگسست به دندان رسن
شیر دوان گشت به کوه و دمن
برد چو از چنگ اجل جان به در
گفت به خود: فهم کن ای خیره‌سر
غرّه به سرپنجه و بازوی خویش
بودی و این مهلکه‌ آمد به پیش
پنجه و بازوی تو بر جای بود
بست تو را روبه و موشت گشود
تا که توانی چو صغیر از غرور
بگذر و زین ره مکن ای جان عبور
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - حاسد و محسود
بود دو تن را دو درخت کهن
حاسد و محسود بدند آن دو تن
خواست شبی حاسد شوریده بخت
قطع ز محسود نماید درخت
جست یکی اره کش تیشه زن
گفت درختی است فلانجا ز من
زود برو قطع کن از ریشه‌اش
ریشه بر آور ز دم تیشه‌اش
آن شجر پیر فکن ای جوان
باز بیا اُجرت زحمت ستان
داد نویدش بسی و ره نمود
سوی درختی که ز محسود بود
او به شب تیره روان شد به راه
راه غلط کرد و برفت اشتباه
مقترن‌ آمد به درخت حسود
قافیه را باخت که این آن نبود
الغرض افکند ز پا آن شجر
با کشش اره و ضرب تبر
باز بیامد بر حاسد چو باد
گفت کرم کن که درخت اوفتاد
داد به وی اُجرت و دلشاد شد
ساعتی از قید غم آزاد شد
رفت شب و روز پدیدار گشت
خفته بدان فتنه و بیدار گشت
یک تنش‌ آمد ز محبان ببر
داد از آن واقعه بر وی خبر
گفت درخت تو بریدند دوش
زین سخنش رفت ز سر عقل و هوش
بافت چه رخ داده از آن مات شد
مات همانا ز مکافات شد
گفت ملامت به خود و این سخن
ورد زبان ساخت به هر انجمن
ای که ستم بر دگران می کنی
تیشه تو بر ریشه خود می‌زنی
آری اگر راه به وحدت بریم
ما همه در اصل ز یک گوهریم
با هم اگر نیک و اگر بد کنیم
هرچه کنیم آن همه با خود کنیم
پند صغیر است دُر شاهوار
ساز به گوش دل خود گوشوار
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - سخت و سست
سخت گرانی به درختی نشست
سست بدآن شاخ و بهم درشکست
چونکه بدان شاخ شکست اوفتاد
مرد از آن اوج به پشت اوفتاد
خورد شد اندر تن وی استخوان
بانگ بر آورد و خروش و فغان
مرد حکیمی به وی آندم گذشت
واقعه پرسید و خبر دار گشت
گفت چه نالی که همینت سزاست
همچو توئی در خور این ابتلاست
می نتوان داشتن آخر نگاه
پارهٔ کوهی بسر پر کاه
فهم نکردی شکند شاخ سست
نیست بر این شاخ نشستن درست
آن بشکستی تو ز بار گران
هم ز تو بشکست قضا استخوان
راستی از گفتهٔ مرد حکیم
پند توان یافت چو در یتیم
ای که به دوش ضعفا در جهان
می‌نهی از خویش تو بار گران
گفتمت‌ آمادهٔ آفات باش
منتظر حکم مکافات باش
گر نه ترحم تو به ایشان کنی
در حق خود بایدت احسان کنی
بار کشت جان بره ار بسپرد
بار تو را گو که بمنزل برد
حال که بار تو کشد او به دوش
این همه آخر به گرانی مکوش
بیهده‌گوئی نبود این مقال
یاوه‌سرائی نبود این مثال
قصد صغیر ار ز تو پرسید کس
گو غرضش خدمت نوع است و بس
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - گل و خار
گفت گلی از سر نخوت بخار
کی ز تو هر خاطر خرم فکار
میکنی از جلوه ناخوش مدام
عیش تماشائی بستان حرام
نقص کمالات چمن گشته‌ای
مایهٔ بدنامی من گشته‌ئی
خار بگفت اینهمه ای گل مناز
دار نگه عزت و خارم مساز
خاری من قدر تو کی کاسته
قدر تو از خاری من خاسته
مشتری ار هست به بازار تو
دیده مرا گشته خریدار تو
در حق من نخوت خود کن رها
تعرف الاشیاء به اضدادها
هر دو ز یک معدن و یک مخزنیم
گر گل و گر خار ز یک گلشنیم
هستی ما آنکه پدیدار کرد
نقش تو گل صورت من خار کرد
ای که گلی در چمن روزگار
هان به حقارت منگر سوی خار
نیست چو ظلمت چو بود روشنی
نیست چو مسکین بکه نازد غنی
نیست چو بیچاره شود چاره‌ساز
از صفت خویش کجا سر فراز
نیست چو عاشق چه کنی حسن روی
با که دهی عرضه همی رنگ و بوی
نیست چو سامع چه کنی با بیان
با که نهی صحبت خود در میان
حاصل مطلب منگر چون صغیر
هیچیک از خلق جهانرا حقیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - نتیجهٔ ظلم
بود یکی ظالم مردم گداز
مردم از او در حذر و احتراز
روز و شبان بود به پیکار خلق
کار نبودش مگر آزار خلق
کم‌کمش این خصمی و بیگانگی
شد سبب علت دیوانگی
رفع نشد خوی بدش از جنون
بلکه دل‌آزاری او شد فزون
روز و شبان فتنه برانگیختی
با خودی و غیر درآویختی
بهر وی از آن روش ناپسند
چاره ندیدند بجز کند و بند
جست یکی روز ز بند گران
گشت چو مجنون سوی صحرا روان
مر اجلش بر لب دریا کشید
عکس خود از آب مصفا بدید
کرد گمان کانکه بآب اندر است
نیز چو او آدمی دیگر است
تازه شد آن کینهٔ دیرینه‌اش
آتش کین شعله زد از سینه‌اش
از پی آزردن صورت در آب
جست بگرداب بلا با شتاب
آب مکافات گذشت از سرش
رفت بغرقاب فنا پیکرش
ای که به همنوع خودی در عتاب
عکس تو است اینکه نماید در آب
بحرویم و دجله شط و جو یکیست
نیک ببین ما و تو و او یکیست
با دگران هرچه کنی آن تست
چنگ مکافات بدامان تست
نیک و بدی از تو نگردد جدا
کت نرساند بجزایش خدا
تا که توانی مکن آزار کس
این بتو اندرز صغیر است و بس
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - ماست کش و یخ کش
ماست کشی بود به عهد قدیم
در هنر ماست کشی مستقیم
بود همی ماست کشی پیشه‌اش
ماست‌کشی روز و شب اندیشه‌اش
ماست همی ساخت به غایت نکو
ماست خوران را بوی افتاد خوی
گفت هر آنکس که از او برد ماست
به به از این ماست که در خوان ماست
بودی از آن ماست‌کشی ماستکش
روی سفید همه جا ماست وش
ماست همی برد به هر کوی و جای
خاصه که هر روز به دیوان سرای
روزی از آن جمله که او ماست برد
بر سر خوان قاضی از آن ماست خورد
داشت زکامی، بره و خورد ماست
ماست فروشد به گلو سرفه خاست
تا زندش چوب بگفتا که هان
ماست‌کش آرید بمن کش‌کشان
زود دویدند غلامان چند
در طلب ماست‌کش مستمند
پای طلبکاری آن جمله خست
نامدشان هیچ سراغی به دست
یخ‌کش بیچاره که یخ می‌کشید
از اثر بخت بد آنجا رسید
چنگ فکندند به دامان وی
سخت گرفتند گریبان وی
نه خبر از آتیه نه ماضیش
زود کشیدند بر قاضیش
سرفه نمی‌داد به قاضی‌ امان
کز پی تهدید گشاید زبان
کرد اشارت سوی ایشان به دست
چوب زدند آنقدر او را که خست
گفت که ای وای گناهم چه بود
علت این روز سیاهم چه بود
گفت کسی جرم تو این بس که ماست
ماستکش آورد و از آن سرفه خاست
گفت چه نسبت بمن آن غل و غش
من به جهان یخ‌کشم او ماست‌کش
ماست‌کش آلوده به آلایش است
گفت خمش باش و برو کش‌کش است
شکر خدا را که در ایام ما
نیست صغیر این روش ناروا
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - مصاحبت دو نادان
بود یکی مرد تهی مغز خام
با زن خود خفته شبی روی بام
کرد به حیرت سوی گردون نظر
وز زن خود جست ز انجم خبر
زن ز کسان آنچه که بشنیده بود
گفت و در آن مرد تحیر فزود
داد از آن جمله خط کهکشان
با سر انگشت به شوهر نشان
گفت که این جادهٔ بیت‌الله است
قافلهٔ حاج روان زین ره است
مرد چو این مسئله از زن شنید
سخت غمین گشت و زبان در کشید
گفت مباد اشتری از حاجیان
بر سر من اوفتد از آسمان
بود در این فکر که از بخت بد
اشتر همسایه ز دل بانگ زد
گفت همانا شتر‌ آمد فرود
به که گریزم من بیچاره زود
جست شتابان و به ره رو نهاد
از زبر بام به زیر اوفتاد
چونکه در افتاد ز بالا به پست
دل شده را دست و سر و پا شکست
ابله از ابله سخنی کرد گوش
نیم چراغ خردش شد خموش
نامده اشتر ز سما بر سرش
گشت لگد کوب بلا پیکرش
زین مثل ار باخردی بی‌سخن
کشف شود بهر تو مقصود من
بین دو نادان ز جواب و سئوال
فایده چبود؟ غم و رنج و ملال
روی دل از صحبت نادان بتاب
چونکه ندانی بر دانا شتاب
صحیت دانا چه بود؟ کیمیا
میشود از آن مس قلبت طلا
صحبت دانات معظم کند
کعبه وشت قبله عالم کند
هرکه به هر رتبه و هرجا رسید
از اثر صحبت دانا رسید
همدم دانا شوی ار یک نفس
حاصل عمر تو همانست و بس
مردم دانا که جهان دیده‌اند
نیک چو بینی به جهان دیده‌اند
دیده چو بینا بود و برقرار
هست یقین باقی اعصار بکار
رونق هر ملت و هر کشوری
نیست جز از همت دانشوری
حاصل مطلب چو صغیر حزین
در همه جا همدم دانا گزین
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - شلتاق پلتاق
صبحگهی پرفن حیلت‌گری
از همه در مکر و حیل برتری
چابک و طرار و ره‌ آموخته
حیله و تزویر و فن اندوخته
برد سوی دکهٔ صراف رخت
گفت به آن بیدل برگشته بخت
دیر حسابم من و زود اشتباه
مانده خر فکرت من نیم راه
کشف کن این مسئله‌ای هوشمند
گوی که تومان چهل و شصت چند
خنده زد آن مرد و بگفت از غرور
تا به چه حد ابلهی و بی‌شعور
شصت و چهل صد شود این هست فاش
گفت تو هم ابلهی آهسته باش
بازبزن جمع و ببین چون شود
شصت و چهل ده ز صد افزون شود
حوصله گردید به صراف تنگ
بانگ برآورد و همی کرد جنگ
خلق بوی جمع شدند از دو سو
جمله شنیدند مر آن گفت‌وگو
مرد حیل پیشه بآواز نرم
گفت مرا آید از این خلق شرم
من صد و ده از تو طلب داشتم
ده بتو بخشیده صد انگاشتم
گر صد و ده می‌ندهی صد بده
آنچه که اقرار کنی خود بده
خواست بانکار سراید سخن
مشت زدندش همگی بر دهن
کاین چه لجاج است تو در نزد ما
داشتی اقرار بصد کن ادا
داد بناچار صدش آن گریخت
خاک الم بر سر صراف بیخت
مدتی از زاویهٔ انزوا
پا ننهادی بدر آن بینوا
هیچ نمیگفت مبادا که باز
در رسد آن حیله‌گر حیله‌باز
از پس سالی بدکان کرد روی
تا مگر آن دکه کند رفت و روی
کامدش از گرد ره آن اوستاد
کرد سلامی و برش ایستاد
گفت کجا‌ آمده‌ئی ای رفیق
گفت بدیدار تو یار شفیق
گفت چه باشد که ز روی صفا
شرح دهی بهر من این ماجرا
کان چه حبل بود و چه مکروفسون
یا که بدان مکر شدت رهنمون
گفت مرا کرده وصیت پدر
گفته ز سرمایه مخور ای پسر
هرچه خوری از ره شلتاق خور
چون ندهد دست ز پلتاق خور
بود همان واقعه شلتاق من
حال بود نوبت پلتاق من
غمزده صراف به عجز اوفتاد
درهم چندیش به کف بر نهاد
دکه فرو بست و بگفت ار که باز
دیدیم اینجا کنمت صد نیاز
ای که تحیر بری از این مقال
تا نگری دیدهٔ خود را بمال
این نه از آن یکتن تنهاستی
بلکه کنون در خور تنهاستی
ما همه شلتاق بود کارمان
نیست جز این پیشه و کردارمان
جامعه فاسد ز خیانت شده
مسخره عنوان دیانت شده
خانهٔ ما کرده خیانت خراب
نیست جز این باعث این انقلاب
تا که چنین است چنین است حال
به شدن حالت ما دان محال
هست صغیر این روش و این مرام
علت بدبختی ما والسلام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - قدک و صباغ
داد به صباغ کسی یک قدک
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بی‌عدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم‌ امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر‌ آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر‌ آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر‌ آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک‌ آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ بر‌آمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بی‌دینی و بی‌مشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بی‌اعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بی‌چون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بی‌خلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - پند لقمان
حضرت لقمان که به نوع بشر
هست ز حکمت به حقیقت پدر
با پسر خویش برای رشاد
گفت سخنها ز طریق وداد
لاجرم از آن دُرر آبدار
گویمت این چار دُر شاهوار
گفت پسر را که دو حرف از ضمیر
محو مکن پند پدر درپذیر
زان دو یکی مرگ بود یک خدا
باشد از این هر دو تغافل خطا
هر دو دگر هست فراموش کن
جان پدر پند مرا گوش کن
زان دو یکی اینکه اگر در جهان
کس بتو بد کرد تو بگذر از آن
وان یکش این کز تو ز راه وفا
رفت چو نیکی به کسی کن رها
نیست مر این چار سخن را نظیر
آن دو بگیر این دو رها کن صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - حکمت افلاطون
دید فلاطون مرضی در مزاج
جست ز شاگرد خود آنرا علاج
گفت ز روی ادب ای ذوفنون
صد چومنی را تو به ره رهنمون
ما ز تو علم و هنر‌ آموختیم
نزد تو اندوخته اندوختیم
گفت بلی لیک گه اعتدال
نی گه بیماری و نقص کمال
عقل که رنجور شد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آنکه مریض است نباشد طبیب
پیچ و خم کوچه نداند غریب
ای بشر ای گشته ز سر تا به پا
عضو به عضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکی اینسان مخوف
چاره خود چون کنی ای بی‌وقوف
نبض یسار تو و نبض یمین
هر دو مریضند ز روی یقین
از پی تشخیص مرض این بآن
چند سپاری و کنی‌امتحان
چند به تجویز خود ای خیره سر
زهر خوری در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجریهٔ خود بهل از بیش و کم
نسخه از آن گیر که خود سالم است
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوی بندهٔ فرمان او
تا نروی در پی درمان او
بهر تو آسایش و بهبود نیست
هیچ تو را غیر زیان سود نیست
ماحصل این است که دستور حق
بهر بشر باید و نظم و نسق
بایدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از این تیه ضلالت رهیم
ور نه که تا شام ابد گمرهیم
راهبران ره ز حق‌ آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل به ندا داده منادی شدند
خویش هدایت شده هادی شدند
ما همه نفسیم و هوی و هوس
نفس خود از نفس بر آرد نفس
در کره ی خاک به جز خاک نیست
خاک از آلایش خود پاک نیست
خلقت آن تیره و ظلمانی است
روشنی‌اش ز اختر نورانی است
کس نتواند که در این شام داج
راه سلامت سپرد بی‌سراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره به سلامت برد اندر جهان
نور یقین باید آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هرکه در این راه مؤید رود
همچو صغیر از پی احمد رود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در مذمت نوشابه
بود یکی خانه چو باغ جنان
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بی‌شمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانه‌اش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت می‌بود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می‌ آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر می‌از عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می‌ ام‌الفساد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی
موسی عمران به مناجات حق
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستاینده‌ات
پیر و جوان شاه و گدا بنده‌ات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بی‌بدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بی‌گمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - کلام عیسی
عیسی مریم چو علم برفراخت
بر به جهان کوس نبوت نواخت
باب عطایش به جهان باز شد
دم به دم آمادهٔ اعجاز شد
اکمه و ابرص فلج اعور عمی
جمله شفا یافت از آن مقتدی
نوع بشر زان شه فرخنده اسم
یافت شفا از مرض روح و جسم
هیکل پاکش که در آن دلق بود
چارهٔ بیچارگی خلق بود
فعل وی ار در نگری سربسر
نیست به جز خدمت نوع بشر
قول وی ار نیک ببینی تمام
امر به رفق است و مداوای عام
از سخنانش که ز در و گهر
هست ثمین تر بر اهل نظر
یک سخن این است که با دشمنان
هم بنمائید محبت ز جان
یک سخنش اینکه به روی شما
کس بزند سیلی اگر از جفا
آن طرفش باز به پیش آورید
تا که از او سیلی دیگر خورید
فرقه‌ئی‌ امروز بر آن ذوالعفاف
نسبت خود داده ولی برخلاف
آنچه که او گفته رها کرده‌اند
وضع قوانین ز هوی کرده‌اند
گشته چنان حرص و طمع را اسیر
کامده در نوع کشی بس دلیر
جای محبت که به دشمن کنند
با همه از حرص و طمع دشمنند
دمبدم از بهر جدال و نزاع
آلت حربیه کنند اختراع
راستی ای جامعهٔ عیسوی
به که مر این نکته ز من بشنوی
یا که مکن این حرکات قبیح
یا که مده نسبت خود بر مسیح
بی‌غرضست آنچه که گوید صغیر
گر بود انصاف از او در پذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد
احمد خاتم شه اقلیم جود
جان جهان مهر سپهر وجود
عقل که آئینه ی ایزدنما
ختم رسل مهبط وحی خدا
گشت چو مأمور رسالت ز حق
برد سراسر ز رسولان سبق
مذهبی آورد برای عباد
جمع در آن علم معاش و معاد
داد دو تیغش احد بی‌شریک
کان دو بود یک چو ببینیم نیک
زان دو یکی تیغ لسان بلیغ
دافع شرک خفی آنطرفه تیغ
وان دگرش شرک جلی را بکار
قاتل هر شرک منش ذوالفقار
گفت حقش کای دو جهان آن تو
خلق جهان طفل دبستان تو
چون به دبستان وجود ای حبیب
شخص شریفت بود آخر ادیب
از تو هر آن طفل نه تعلیم یافت
بایدش اندر بر مادر شتافت
مادرشان هست عدم بی‌دریغ
سوی عدم ساز روانشان به تیغ
آمده باغی بمثل این جهان
خلق درختان و رسل باغبان
آن همه در باغ جهان‌ آمدند
خدمت خود کرده و بیرون شدند
حال مربی توئی ای مؤتمن
با تو بود تربیت این چمن
بعد تو چون نیست دگر باغبان
کار تو اینست بباغ جهان
کان شجر خشک بر آری ز جای
وان شجر تر بگذاری بپای
آن شجر خشگ چو ندهد ثمر
باغ به پیرای دگر زان شجر
باغ به پیرای که پیراستن
نیک چو بینی بود آراستن
آن شجر تر بنما تربیت
تا برد از تربیتت تقویت
حاصل اصلی به کنار آورد
میوهٔ توحید به بار آورد
زین شجرستان بودای خوش نفس
مقصد ما میوهٔ توحید و بس
زین سبب آن قائد راه خدا
داد به توحید در اول ندا
گفت بیابید به توحید بار
تا همه گردید از آن رستگار
ای که به احمد بودت انتساب
ای که کنی پیروی از آنجناب
ای که به تهلیل بر آری ندا
صورت‌ امر است مکن اکتفا
معنی توحید همی بایدت
تا که ز توحید فلاح آیدت
وان بود این مرتبه کز خشک و تر
جلوهٔ حق آیدت اندر نظر
ز آینهٔ کون به چشم صفا
روی یکی بینی و آنهم خدا
صلح کنی با همهٔ کاینات
اینت بود اصل فلاح و نجات
خشم چو آید تو ز خود رانیش
اینت بود دوزخ و بنشانیش
با همه در نیک سرشتی شوی
اینت بهشت است بهشتی شوی
خنده بر این ‌امتم آید که خویش
بسته بدان پادشه پاک کیش
در طبقات آنچه نظر می‌کنم
حالتشان زیر و زبر می‌کنم
مینگرم در ره دین خامشان
نیست بجز اسمی از اسلامشان
غیر قلیلی دگران خود سرند
مایه بد نامی پیغمبرند
مذهب اسلام همه نور دان
لیک کنون از همه مستوردان
مذهب اسلام صفا در صفاست
لیک نه اینست که در دست ماست
ای روش حضرت خیر الانام
ای تو بهین مذهب و بهتر مرام
ای علم قدر تو بالای عرش
قدر تو نشناخته‌اند اهل فرش
جان صغیر است ثنا خوان تو
جذب کن او را که بود آن تو
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - ماهی و صدف
ماهیکی در تک بحر از صدف
کرد سئوالی پی کسب شرف
گفت که ما هر دو به بحر اندریم
فیض بر از آب روان پروریم
زانچه تو یک قطره ننوشی فزون
من خورم از حد تصور برون
لیک از آن جمله که من می خورم
دانه به دل هیچ نمی‌پرورم
تو به یکی قطره که در دل بری
گوهری از آن به درون پروری
کشف کن این راز و مرا بازگوی
آنچه نهفته است در این راز گوی
گفت کنی آب محیط ار تو نوش
آنهمه بیرون کنی از راه گوش
لیک من آن قطره چو نوشم دهان
بندم و سازم به دل آن را نهان
حفظ وی از آفت نقصان کنم
در دل خود تربیت از آن کنم
لاجرم آن دانهٔ روشن شود
مایهٔ فخر و شرف من شود
کم ز صدف نیستی ای هوشیار
پند صدف گوش کن و هوشدار
این همه آیات و کتاب مدل
این همه تحقیق ز ارباب دل
این همه اندرز برون از عدد
کش نبود راه به پایان و حد
در تو از آن رو ننماید اثر
کت به دل از گوش ندارد گذر
هرچه از این گوش تو آید درون
می‌رود از آن ز تغافل برون
پند و نصیحت به تو ز اهل خرد
آب محیط است که ماهی خورد
از ره گوش ار به دلت یک سخن
ز اهل دلی آید و گیرد وطن
بی سخن آن دانهٔ گوهر شود
کام دو گیتیت میسر شود
آری اگر سامعه در کس بود
یک سخنش در دو جهان بس بود
هر صفت نیک صغیر آزمود
هیچ به از راز نهفتن نبود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - حسن و مال
دوش ز من کرد عزیزی سئوال
از بهی و برتری حسن و مال
گفتمش ارمال بدست سخی است
بهر سخی ماحصلش فرخی است
خاصه چو اکرام کند او به جا
هست معزز بر خلق خدا
در اثر بخشش و بذل نعم
خلق پرستند ورا چون صنم
یابد از این مال چو حسن مآل
به بود این مال ز حسن جمال
ور که شود حسن به عصمت قرین
نعمت خاصی است بنعمت قرین
زر بر این حسن ندارد بها
حسن چو خورشید بود زر سها
یوسف از اینحسن چو رأیت فراشت
داد زلیخا به رهش هرچه داشت
ایندو گه از عام و گه از خاص بین
برتری هر دو در اشخاص بین
مختصر ار گفت صغیر این جواب
فکر کن و باقی مطلب بیاب