عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
به تو میسزد سرا پا همه ناز و کبریائی
که مسلمی بخوبی و تو راست پارسائی
نشنیده ای زمطرب بجز از حدیث هجران
که زبند بندش آید همه نغمه جدائی
تو زپرده گر درآئی چکنی بجان مردم
که زعشوه نهانی دل خلق میربائی
چه کنی ملامت دل که تو بت پرستد از جان
که چه آینه بیارند تو خویشتن ستائی
سوی کشور دگر رو پی دین و دل نگارا
که زپارس برفکندی تو رسوم پارسائی
تو چو برق برگذشتی و بسوخت خرمن ما
که بشعله خار و خس را نه سزاست آشنائی
نبود دلی که نبود بشکنج طره او
که بچین زلفش آشفته تو هم دلی فزائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
تو که پرچمی زعنبر بفر از ماه داری
چه غمی زدود آه دل دادخواه داری
مه ماهیت بحکمند و بکوب نوبت حسن
تو که جمع چون سلیمان همه دستگاه داری
چه بلندی ای خم زلف مگر که شام هجری
که بسایه آفتاب و به پناه ما داری
زچه رو گیاه مهرت نزند زباغ دل سر
تو که بر عذار چون مهر زخط گیاه داری
شکنند قلب یاران همه صف کشیده مژگان
زچه عالمی نگیری تو که این سپاه داری
چه غم اردو ترک چشمت بخورند خون عاشق
که زمست سر زد اینها نه تو خود گناه داری
پی دیدنتدهم سر نکنی اگر چه باور
بکن امتحان بخنجر اگر اشتباه داری
ببضاعت قلیلم فکنی نظر نه بالله
تو که صد چو یوسف مصر اسیر چاه داری
بسم ان دو دست مخضوب بدادخواهی حشر
که بخون خویش آشفته تو ده گواه داری
دل پرگناه را نیست غمی زهول محشر
که علی و آل او را همه جا پناه داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
دین و دل ای سیم تن تنها نه از من میبری
با چنین رو دل زسنگ وروی آهن میبری
میکنی اندر شبستان خم زلفت نهان
آنچه دل از خلق اندر روز روشن میبری
با چین بستان روحانی که باشد بیخزان
باغبان بی بصیرت نام گلشن میبری
نافه از چین ای صبا بردن بزلف او خطاست
خوشه چینا چند خوشه سوی خرمن میبری
رخنه دلرا رفو زآن نوک مژگان کن طلب
رشته را بیهوده اندر چشم سوزن میبری
یک لطیمه غنبر ار خواهی خوری صد لطمه موج
گو بیا گر عنبر بدامن میبری
ناخن از خونم کنی رنگین که بنمائی بغیر
تحفه خون دوست را از بهر دشمن میبری
بس بود آن طره ابرو تو را اندر مصاف
بی سبب در رزمگه شمشیر و جوشن میبری
خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان
چند زحمت از پی نسرین و سوسن میبری
ای شکنج زلف این سحر است یا خود معجز است
کافتاب و ماه را رشته بگردن میبری
دل شده آشفته را تا چند ای زلف رسا
بند برپا کو بکو برزن ببرزن میبری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
تا که بمصر نیکوئی سکه زدی بدلبری
یوسف مصریت زجان بسته میان بچاکری
نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن
ختم به تست نیکوئی چون به نبی پیمبری
در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا
ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگری
مطرب خوش نوا بخوان شاهد کشمری بچم
ساقی پارسی بده باده صاف خلری
چهر چو گنج شایگان جان ببری برایگان
چونکه بدوش افکنی طره چو مار چمبری
زنده شوند از طرب کرده کفن بتن قبا
گر تو بخاک کشتگان همچو مسیح بگذری
منع نظر زمنظرت عاشق خسته را مکن
تا که زباغ حسن خود در همه عمر برخوری
آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو
زیبدت ار بجادوئی دل ببری تو از پری
جلوه کنان به بتکده ای بت سیمتن بیا
تا چو خلیل بشکنی جمله بتان آذری
شکوه مکن زچشم او گر همه ریخت خون دل
آشفته خون خور افتد ترک چو گشت لشگری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
یا مقلتی تزود من نظرة الحبیبی
زیرا که دیده را نیست بی دیدنش شکیبی
یا مهجتی تمتع من قبلة العذارا
کز باغ خلد زین به نبود تو را نصیبی
یا من بک اعتمادی رفقا علی الفوادی
در کوی تو بنالد چون نیمه شب غریبی
یا عاجلا بقتلی لله علیک مهلا
کاموزمت جوابی گر گیردت حسیبی
ان تنظرو العواذل فی خدک لعیبی
و الله لن تلومو من نظرة الحبیبی
رحما بذی الحمار قم فاسقنی عقارا
کاین درد را نباشد جز جام می طبیبی
ما الحیله للشرمد یا راکبا علی البرق
من دست در عنان و تو پای در رکیبی
انت الذی ملکت من مشرق الی الغرب
این خطبه را بنامت خوش خواند دی خطیبی
زآشفته یاد آور ای همنفس بگلزار
در زاری ار به بینی شوریده عندلیبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تو را که از همه خوبان شهر ممتازی
روا بود که مرا از نظر نیندازی
تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد
سزد شعائر اسلام اگر براندازی
کجا بمنظر دل جای گیردت دلدار
زغیر خلوت سینه اگر نپردازی
مرا شراره عشق تو کافیست بجان
چرا ببوته هجرم دوباره بگدازی
بجر نیاز نیاید زکشتگان غمت
بکش هر آنچه تو خواهی بناز و طنازی
بسی زفر همایون عشق نیست عجب
مگس کند به هما گر بلندپروازی
چو زلفکان تو دیدم قرین بخط گفتم
که با زمردت افعی چرا کند بازی
بترکتازی چشمان کافرت نازم
که صد قبیله بکشتی زترک و از تازی
نماند فتنه در ایام شاه در ایران
مگر تو فتنه آخر زمان بشیرازی
نشد زریختن خون دو ابروی تو سیر
چو ذوالفقار کج شاه حیدر غازی
علی ولی خدا شهر بند علم نبی
که هر نبی زدم او گرفته اعجازی
کلاه گوشه بساید بچرخ آشفته
گرش بخیل سگان درت تو بنوازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
ای هشت باب خلد زروی تو آیتی
وز قامت تو شور قیامت کنایتی
تفسیر سر آیه نورش شود عیان
هر کاو زمصحف رخ تو خواند آیتی
مانده باین امید خضر زنده در جهان
کز چشمه حیات تو بیند سقایتی
پرچم بفرق مهر و مه از غالیه که زد
جز تو که برفراشتی از زلف رایتی
اندر هوای حسن ازل عشق شد پدید
آنرا نهایتی نه و این را بدایتی
عشقم خراب کرده وآری چنین کند
چون پادشه بقهر بگیرد ولایتی
عمرم بسر رسید و نشد شام هجر صبح
گوئی ندارد این شب تیره نهایتی
خضر ای خط چو گرد لبت را گرفت گفت
این چشمه جز بخضر ندارد کفایتی
شد نافه خون بناف غزال ختا و چین
کرده صبا ززلف تو گویا حکایتی
چون شد که شد زخون کسان پنجه ات خضاب
در حق من رقیب نکرد ار سعایتی
ما کشته تخم و منتظر ابر رحمتیم
ای پادشه بکشت رعیب رعایتی
آشفته را بکوی مغان راهبر که شد
گر پیر میفروش نکردش هدایتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
روز نخواهد آمدن چون شب ما بروشنی
بیهده نوبتی چرا نوبت صبح میزنی
عقل به صبر میدهد پندم بی خبر که تو
رشته عقل میبری ریشه صبر میکنی
غمزه ترک راهزن عربد ساز کرده ای
توبه عهد و جام دل مستی جمله نشکنی
پرده میکشان دری روی بصومعه بنه
پرده زکار زاهدان خواهی اگر برافکنی
سوخته داغ لیلیم کشته بغمزه سلمیم
آتش عشق را زند هر که رسید دامنی
کبر و منی زحد بشد خیز بیار ساقیا
تا که رهم زما و من زآن می کهنه یکمنی
آشفته گر نگار ما پرده زچهره برکشد
هر سر کوی و برزنی گردد طور ایمنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
یاد داری دوش کاندر سر خماری داشتی
با حریفان بود جنگ و با پیاله آشتی
بود دل لبریز خون از شوق تو در بر مرا
خوردیش لاجرعه و جام میش انگاشتی
خواندیم در بزم خاص و گفتیم حرفی بگوش
لاجرم گویا مرا هم مدعی پنداشتی
محمل لیلی بر اشتر باز کن برجان بنه
ساربانا از چه این بارم بدل بگذاشتی
جرم ما نبود که گر گیرد کست در قتل خلق
خود نشان از خون مسکینان بناخن داشتی
چنبر زلف توام رخنه بکاخ عقل کرد
مار ضحاکم چرا بر مغز سر بگماشتی
گرنه ای چون ذوالفقار شاه ای ابروی یار
از چه بر خورشید و مه تیغ دو سر افراشتی
میوه های تازه و تر چینی از شاخش بحشر
تخم مهر مرتضی آشفته در دل کاشتی
نقش اغیارم زسینه محو شد دفتر بشوی
تا بلوح دل تو خود نقش علی بنگاشتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
رشته ها بر گردنم ای زلف یار آویختی
فتنه کردی ای نگاه مست خونم ریختی
منتی بر گردنم داری تو ای زلف دو تا
کز همه زنجیر مویان رشته ام بگسیختی
میبری نام رقیبان بر لب شیرین چرا
زهر با قند مکرر از چه رو آمیختی
شاید از جادوئی ضحاک آسا دم زنم
تا تو ای مار سیه بر گردنم آویختی
گر نبودت در کمین آن آهوان شیر گیر
از چه آشفته بچین زلف او بگریختی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
ای برق چون بخرمن احباب بگذری
زین خس خدای را بتغافل تو نگذری
پروانه خواستی که بگوئی حدیث عشق
از تو اثر نماند که از وی خبر بری
ای پیر میکده در میخانه باز کن
کز جرعه ای تو حاجت مستان برآوری
من نیست گشته ام بیکی نظره بر رخت
هستم کنی دوباره چو سویم تو بنگری
در پرده ضمیر نگنجد خیال کس
تا تو بدیع صورت در دل مصوری
گفتم مگر بچهره افروخته مهی
گفتم مگر ببالا خود سرو کشمری
سرو چمن که دیده کند جامه بر بدن
بر فرق مه ندیده کس از مشک افسری
زآشفتگی زلف پریشان او بپرس
آشفته نام خویش چرا بر زبان بری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
گرهی ززلف بگشا و بکش زرخ نقابی
بنمای در دل شب بخلایق آفتابی
دو جهان حجاب نبود بمیان ما و معشوق
تو گمان کنی رقیبا که میان ما حجابی
نه خوی است برفشانده بعذار آتشینت
که بر آتش دل ما زده ای زلطف آبی
چه غم ار بوصف روی تو زبان ماست قاصر
که بشرح حسن از خط تو نوشته ای کتابی
تو بجای خط نهی خال بلعل شکرینت
ننشانده جای طوطی بجز از تو کس غزالی
ببهشت وصل شاید کنی ار به ما تلافی
که بدوزخ فراق تو کشیده ام عذابی
بمن ای دهان شیرین زکرم تفقدی کن
که اگرچه خود عتابیست خوشیم با جوابی
غرض این بود که گاهی سوی ما کند نگاهی
بگنه کنیم اصرار اگر نشد توانی
زده موج اشک چشمم بشب فراق چندان
که به پیش چشم طوفان بنمایدم سرابی
بخروس صبحگاهی تو بگو سحر نخواند
که شبم خوش است امشب بخیال آفتابی
عجب از تقلب عشق چه میکنی حکیما
که مگس نموده نخجیر زهر طرف عقابی
تو شکنج زلفش آشفته مگر زدست دادی
که چو طره نژندش همه شب بپیچ و تابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
تو نه ای زآب و خاک از نوری
بچه ناز پرور حوری
گر بعقباست جنت موعود
تو بدنیا بهشت موعودی
زآن لب پرنمک خبر دارد
هر کرا هست زخم ناسوری
توده عنبری شبه قامت
بر سرم پنجه است کافوری
عقل گوید که غالبم بر نفس
عشق گوید برو که معذوری
گر زغیرت بود سرور و غمت
گر غم از دوست هست مسروری
سوختی عالمی زپرتو حسن
غالب الظن که آتش طوری
ایکه چون شمع شاهد عامی
چو پری در حجاب مستوری
عقل بگریخته زسطوت عشق
با سلیمان چه میکند موری
عیب عذرا کنی و بیخبری
عذر میخواهمت که معذوری
چشم میخوارگان بعفو کریم
زاهدا تو بزهد مغروری
یوسف عشق را بهازاریست
نیست عشاق را زرو زوری
گفتی آشفته در کمند مرو
کاختیارت بود نه مجبوری
لیک شاهین چو پنجه بگشاید
نتواند گریخت عصفوری
بسکه وصف شکرلبان کردی
شعرت افکند درجهان شوری
من بیاد علی شدم نزدیک
تا نگویند از خدا دوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
هرگز فنا نگردی تا هست عشق باقی
تا مستیت بسر هست منت مبر زساقی
مقدار مرهم وصل شاید اگر شناسد
آن دل که خسته باشد از درد اشتیاقی
لیلی انیس مجنون او در طلب بهامون
معشوق ما تو و تو در شکوه از فراقی
عشاق را نواراست اندر ره حجاز است
تا چند مطرب بزم در پرده عراقی
گر اتفاق افتد خس را مکان در آتش
شاید که عشق با عقل وقتی کند وفاقی
در سرو و آفتابت دیگر سخن نباشد
با جام چون در آید ساقی سیم ساقی
آسوده ای چه داندخفته بطرف گلزار
گر سوخته بنالد از درد احتراقی
آشفته عاشقانرا در مرگ زندگانیست
در این حدیث عشاق دارند اتفاقی
حاشا که حاجت افتد فردا بهشت و کوثر
در کوی میفروشان گر باشدت وثاقی
میخانه بزم حیدر می نشئه محبت
تا مست این شرابی منت مبر زساقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
خلیلی صرمت حبال العهودی
و احرقت قلبی بنار کعودی
چه آتش بجانم برافروخت عشقت
که میسوزم اما نه پیداست دودی
ولو لم جرت دمعة من عیونی
فما اطفاء النار ذات الوقودی
کجا می نشست آتش عشقت از دل
اگر چشمه اشک چشمم نبودی
فی فیک عذب فرات و انی
بظمان حیران بین النقودی
تو را بر لب آب حیاتست اما
من تشنه لب را نه بخشید سودی
و اوجدت یوسفک فی بر نجد
عزیز هو عند ابن سعودی
تهی دست وارد شدم بر جنابت
فیالیتنی مت قبل الورودی
چرا خال هندو برخ جای دادی
اما حرم الجنه للهنودی
چرا چون تو فرزند ناورد دیگر
و ان کانت الدهر ذات الولودی
چرا وصف تو دیده کرده سراپا
و ان لم راتک بعین شهودی
نگوئی که در کعبه غافل نشستم
مع وجهک قبلتی فی السجودی
تو ای عشق در کشور دل امیری
و ما یوجد غیرک فی الوجودی
و قد ضاقت القلب و القصد عیشی
خدا را بکش مطرب از دل سرودی
حرام است عیشی که در او نباشد
نه گلبانگ چنگی نه آهنگ رودی
گره از سر زلفش ار باز کردی
دل آشفته را از گره برگشودی
ادیبم بود عشق و عشق است حیدر
کجا نکته گیرد بنظمم حسودی
زاشعار آشفته آهم برآمد
خدایا رسان بر روانش درودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
بدنامی است و رندی در عشق نیکنامی
گفتار خاص اینست بگذار قول عامی
از بهر صید دلها در مرغزار حسنت
خالت فشانده دانه زلفت نهاده دامی
چشم است و زلف و خالت اندر کمینگه دل
این رهزنان براهند بگریزم از کدامی
باز نظر که دایم اندر پی غزالیست
کبکی چنین ندیدم هرگز بخوشخرامی
ناقص عیار را گو از عشق او مزن لاف
شمع سحر تواند دعوی کند تمامی
در نقطه دهانت بودم شگفت اکنون
در حیرتم که از هیچ ظاهر شود کلامی
کسی میگذارم از دست آن طره بلندش
بربسته شاهد عمر چون عهد بی دوامی
حسن تو بازگیرد گر پرده ای بکنعان
یوسف بمصر عشقت دعوی کند غلامی
گر زاهدان کمینگه در میکده نسازند
کی محرم حرم را باشد غم از حرامی
ما را که سوخت عشقت فردا چه تاب دوزخ
زاهد رود در آتش کاو را فسرده خامی
یکران عقل را رام در زیر ران برآرد
آنرا که رایض عشق بر سر نهد لگامی
مهر علی مجاور آشفته راست در دل
می را فرو بریزد با این شکسته جامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
در کمندم فکنده صف شکنی
نقدم از کف ربوده سیمتنی
سخت بازو و عربده جوئی
صف شکن جان شکار راهزنی
غیر زلفش ندیده کس که کند
جا ببال فرشته اهرمنی
چند عاشق کشی کنی شیرین
بهر شهرت بس است کوه کنی
من نگویم که ماه در فلکی
من نگویم که سرو درچمنی
زآنکه از آن ندیده ام رفتار
زآنکه نشنیده ام از آن سخنی
گل شاداب گلشن جانی
ماه بزمی و شمع انجمنی
با رخ و زلف تو خطا باشد
که ببویند سنبل و سمنی
مگر ای زلف نافه چینی
مگر ای چشم آهوی ختنی
بنواز ای شمیم گلشن مصر
پیر کنعان ببوی پیرهنی
ما و من را بنه بکش می عشق
تا نماند بجای ما و منی
می عشقت که بخشد آشفته
جز علی یا حسین یا حسنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
تو ای دو دیده بگو کز جگر چه میخواهی
تمام خون شد و آمد دگر چه میخواهی
زهجر دیده یعقوب بستی ای یوسف
دگر زجان پدر ای پسر چه میخواهی
زمصر قند چه خواهی و شکر از اهواز
سخن بگوی و قند و شکر چه میخواهی
مرا زتیر نظر مردمک بخون غلطید
از این زیاده زاهل نظر چه میخواهی
درخت مهر و وفا داد بار جور و جفا
از این نهال بجز این ثمر چه میخواهی
زدشت عشق سبکبار در گذر ای عقل
بروز بادیه پرخطر چه میخواهی
بسوی شهر بقا رخت بر زملک فنا
از این سراچه پرشور و شر چه میخواهی
ازاین سراب شتابان برو بچشمه خضر
چو بحر هست بگو کز شمر چه میخواهی
چو کار حشر بود با علی بروز حساب
بیا بگو که زجای دگر چه میخواهی
گرفته ای شکن زلف یار آشفته
بگو زحال خود آشفته تر چه میخواهی
بچشم خویش در آئینه بین رخ دلدار
ببند دم زحدیث و خبر چه میخواهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
چه اوفتاد که از ما کناره گیر شدی
بقید الفت بیگانگان اسیر شدی
گنه زدوست گرفتن اگرچه عین خطاست
تو در کبیره از این غفلت کبیر شدی
اگر بخون دو عالم تو پنجه آلائی
سزد که تو سبب خیر بس کثیر شدی
تو قدر خود بشناس ای کمند زلف نگار
که بهر غالیه سائی می عبیر شدی
حساب خیل اسیران او نخواهی کرد
تو ای عطارد اگر بر فلک دبیر شدی
بکشتگان دیگر فخر کن تو کشته عشق
چه غم زکشته شدن چون شکار شیر شدی
چو صاحب حرمت کشت جای شکوه نماند
تو ای کبوتر دل کز هدف بتیر شدی
بطفی ار بدبستان عشق شاگردی
باوستادی مردم حکیم پیر شدی
گر مسیر قمر عقرب است آن خم زلف
بگو تو عقرب از چه قمر مسیر شدی
اگر نه بادیه کعبه است مشیت تو
چه واقع است که ای خار تو حریر شدی
دمد زگفته آشفته ضمیران ای زلف
مجاورش چو تو در پرده ضمیر شدی
غنای هر دو جهانت دهند دل خوشوار
اگر بدرگه شاه نجف فقیر شدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
زلف حجاب چهره کن تا که جهان سیه کنی
پرده بگیر تا که خون در دل مهر و مه کنی
چشم تو مست شد زمی لعل تو میفروش وی
چند بشیخ و محتسب راز تو مشتبه کنی
رخت بمیکده ببر جامه بآب می بشو
بر سر کار زاهدان عمر چرا تبه کنی
غبغب مهوشان بود تا کی منزل دلت
یوسف مصر خویش را چند اسیر چه کنی
راه دراز و شب سیه آشفته رهنما بجو
خضری و باید از کرم روی مرا بره کنی
عیب چه میکنی مرا کز پی او دوم بسر
از پی کهربا شدی منع چرا به که کنی
چشم ازل توئی و ما در قدم تو پی سپر
خاکم و کیمیا شوم گر تو بمن نگه کنی
پرتو نور سرمدی جای نشین احمدی
خواه بمیکده گذر خواه بخانقه کنی