عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دل به زلفش می‌کشد آشفته سامانی مرا
می‌:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون می‌کند آخر بیابانی مرا
شسته‌ام تا دفتر تعلیم را آسوده‌ام
هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا
در لباس ابر بهتر می‌توان دید آفتاب
در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا
دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است
ننگ می‌آید عزیزان زین مسلمانی مرا!
نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت
هر چه کشتم بار می‌آرد پشیمانی مرا
ما اسیران غم از یک جیب سر بر کرده‌ایم
کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا
آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا
از دو جانب می‌کند عشقت نگهبانی مرا
دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم
پس چرا بی‌جرم عصمت کرده زندانی مرا
خودنمایی‌ها حجاب چهرة مقصود بود
صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا
خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیّاض کاش
در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چو دادند اختیار کل قضا را
غم دوران حوالت کرد ما را
کواکب را به گردون کرد تقدیر
به خاکستر نشاند این دانه‌ها را
ز دست آسمان چندین چه نالی!
که گرداننده‌ای هست آسیا را
چه اقبالست یارب در کمینم
که تأثیری نمی‌بینم دعا را!
ترا گر درد دیدارست فیّاض
به جز حسرت که دارد این دوا را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عُجْب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمی‌دانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمی‌نوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگی‌ها نشئه‌ای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر برین قامت فزاید جلوة آن دلفریب
بر سر بازار محشر وعدة ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بی‌نصیب
هر که را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمی‌کردم قبول
گر ندادی آشنایی‌های آن زلفم فریب
می‌‌توانی در سخن فیّاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنیِّ غریب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
پیشهٔ ما عشق و رندی کار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانت‌دار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بت‌پرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پرده‌ایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی مانده‌ایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفته‌تر دستار ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ما به این بی‌اعتباری چرخ سرگردان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیده‌‌ها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشت‌پیمایی نمی‌دانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان داده‌ایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بی‌دامان ماست
گرچه وصلش فکر بی‌سامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
می‌کشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون می‌رسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانی‌های عهد خان عالیشان ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چو موج بر سر آبیم و حال سخت خرابست
خوشا امید جگر تشنه‌ای که محو سرابست
بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد
که از حرارت می در میان آتش و آبست
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید
بیا که رشتة کارم گره به بند نقابست
حدیث شوق ترا خامه سرسری ننویسد
که رقعه‌ؤاری ازین مایة هزار کتابست
درآ به میکده فیّاض انتظار چه داری
که دیده پُرنم اشک است و جام پُر ز شرابست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زده‌آم خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپردة تقدیر ندارد
این قفل فروبسته به کس در نگشودست
دیریست که در عشق تو محروم جهانم
مشتاب به قتل من دل خسته که زودست
فیّاض درین نشئه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت بدن چرخ کبودست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اختر بی‌نور ما شمع مزار ما بس است
تیره‌بختی‌های عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بی‌اعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی داده‌ایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صحرا خوش است و دشت خوش است و چمن خوش است
هر جا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
این‌آرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفت‌وگو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیّاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چارة ما بیدلان در دفع سودا آتش است
آنچه آبی می‌زند بر آتش ما آتش است
نوش و نیش هر دو عالم یک حقیقت بیش نیست
آنچه موسی را چراغ خانه ما را آتش است
بر خلیل آتش گلستانست و بر ما دود دل
آتش او آتش است و آتش ما آتش است
سوختند از حسرت شمشیر او لب‌تشنگان
می‌نماید در نظرها آب اما آتش است
مستی دنیا خمار طرفه‌ای دارد ز پس
عیش‌ها فیّاض امروز آب و فردا آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تجرید و تجرّد ره کاشانه عشق است
هر خانه که بر دوش کنی خانه عشق است
گوشی شنوا جوی اگر مرد سماعی
آفاق پر از نغمة مستانة عشق است
مجنون پی آوارگی از خانه عبث رفت
آوارگی آنست که در خانة عشق است
آن شعله که عالم همه پروانة اویند
ای کاش بدانند که پروانة عشق است
بی‌پرده نهانست رخ عشق در آفاق
این بارگه عام نهانخانة عشق است
عشق است خرابی که عمارت نپذیرد
معمورة عالم همه ویرانة عشق است
دل از کف آشفته دماغان نرباید
آرایش زلفی که نه از شانة عشق است
پیران حقیقت همه طفلان طریقند
پیر خرد آنست که دیوانة عشق است
فیّاض سرانگشت تو دور از لب ما باد
کس محرم ما نیست که بیگانة عشق است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عشق بازی جستجوی یار در دل کردنست
عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلب‌های عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدذن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
درون پرده نه پنهان عذار جانانست
که زیر ابر نهان آفتاب تابانست
به سیر لاله و گل دل نمی‌کشد هرگز
دلم ز غنچة پیکان او گلستانست
بدامنم نرسد هیچ‌گه ز کوتاهی
همیشه دست مرا کار با گریبانست
ز بس که آب نماندست در جهان خراب
ز چشمه‌ای که توان آب خورد پیکانست
درین جهان پر آشوب دون به خاطر جمع
به گوشه‌ای که توان بود کنج زندانست
گمان خاطر جمعی به غنچه نیز نماند
به عهد زلف بتان عالمی پریشانست
همیشه ناله به یک طرز می‌‌کنم فیّاض
مرا نه عادت مرغ هزار دستانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
به لب تا نغمة عیشم قرین است
مدار چرخ برچین ِ جبین است
شکوهم مانع افتادگی نیست
سرم بر چرخ و رویم بر زمین است
نظر جایی نمی‌اندازم از بیم
نگاهم را نگاهی در کمین است
لب پر خنده چون ساغر چه حاصل
چو مینا گریه‌ام در آستین است
ز کشت همّتم یک جو طمع نیست
که این خرمن فدای خوشه‌چین است
حذر ای غنچه از دود دلم کن
که آه من طلسم آتشین است
ز چرخ از مهلت ده روزه فیّاض
مشو ایمن چنین دشمن متین است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جسم خاکی گر بمیرد آتش جان زنده است
گرد میدان گر نباشد مرد میدان زنده است
بهر خامی‌ها جفای روزگاران کیمیاست
آتش افسردگان دایم به دامان زنده است
گر ننالد کس چه فرق از زندگی تا مردگی
گر نه بلبل، کس چه داند در گلستان زنده است!
عشق باقی شد که فانی در بقای حسن شد
هر که یوسف دید داند پیر کنعان زنده است
اشک، جان می‌کاهد امّا عمر افزون می‌کند
تا ابد از نسبت لعلش بدخشان زنده است
با بزرگی شیوة کوچک‌دلی‌ها پیشه کن
تا ابد زین شیوه‌‌ها نام بزرگان زنده است
آرزوی طوف مشهد مرده را جان می‌دهد
تا ابد فیّاض بر یاد خراسان زنده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
مگو ز عقل که دام فریب خودرایی‌ست
مبین به علم که آیینة خودآرایی‌ست
کسی که بادة تحقیق خورده می‌داند
که اعتراف به جهل از کمال دانایی‌ست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهایی‌ست
تمام دهر زآزاده‌ای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعنایی‌ست
به دست وصل دل پاره‌پاره‌ای دارم
که خون تپیده‌تر از حسرت تماشایی‌ست
اگرچه عقل جنون‌پرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لاله‌ای که صحرایی‌ست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشت‌پیمایی‌ست
نظاره‌ام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغمایی‌ست
به هر چه می‌نگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلب‌کار یار، هر جایی‌ست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشایی‌ست
ز بی‌مضایقگی‌های عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیبایی‌ست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سودایی‌ست
چنین که از تو گل و لاله می‌فریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جایی‌ست
مرا دلیست که چون قطره لجّه‌آشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریایی‌ست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پرده‌پوشی عشق است هر چه رسوایی‌ست
به ذوق گوشه‌نشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگی‌ها تلاش پیدایی‌ست
به محفلی که هنر عیب‌پوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بینایی‌ست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکی‌ست دگرها عبارت‌آرایی‌ست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
سودای تو از جان وفاکیش نرفتست
داغت ز دل بیهده‌اندیش نرفتست
سیلاب فنا گر برد اسباب دو عالم
چیزی به در از کیسة درویش نرفتست
زاهد نکند ترک جگرکاوی مستان
حق برطرف اوست که از خویش نرفتست
سعی همه تا منزل یأس است درین راه
زین مرحله یک گام کسی پیش نرفتست
فیّاض مزن نیش دگر بس که هنوزم
از کام جگر لذّت آن نیش نرفتست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
گر تو پنداری بتان را بی‌وفایی نیست هست
وربگویی در میان رسم جدایی نیست هست
گر گمان داری که خوبان را غم دل نیست هست
ور بگویی هم که کافر ماجرایی نیست هست
گر گمان داری که هجران کمتر از مرگست نیست
ور بگویی کز اجل بدتر جدایی نیست هست
گر تو گویی عشق را از عقل پروا هست نیست
وربگویی عقل اینجا روستایی نیست هست
گر گمان داری که عشق از پارسا دورست نیست
وربگویی عشق مرگ پارسایی نیست هست
گر تو پنداری نگاهش آشنای ماست نیست
ور بگویی در نگاهش آشنایی نیست هست
ای که هرگز نالة زار مرا نشنیده‌ای
گر گمان داری که جرم نارسایی نیست هست
گر گمان داری که هر چند آفتاب انوری
بی‌جمالت چشم ما بی‌روشنایی نیست هست
گر کسی را این گمان باشد که گمراه ترا
با وجود گمرهی صد رهنمایی نیست هست
گر بگویم من که اشکم را روایی هست نیست
ور بگویم ناروایی را روایی نیست هست
ای که گفتی بهترست از دیگران فیّاض ما
ور گمان داری که کمتر از سنایی نیست هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حسن صورت از بتان چون طبع آتشناک نیست
خانه‌سوز صبر من جز شعلة ادراک نیست
پاکی دامانِ حسن از دولت شرم و حیاست
بی‌حیا گر دامن آیینه باشد پاک نیست
روی گرمی مجلسم هرگز ز شمع کس ندید
مجلس افروزی مرا چون آه آتشناک نیست
غیر گو آسوده‌خاطر بگذرد از پیش ما
آتش ما را دماغ خصمی خاشاک نیست
در کف اندیشة ما کار اسطرلاب کرد
پیش ما جام جمی بهتر ز برگ تاک نیست
در سر کوی بتان از اشک آتش جوش ما
مشت خاکی نیست کانجا اخگری در خاک نیست
تا درین غمخانه‌ای فیّاض با محنت بساز
نوشداروی طرب در حقّة افلاک نیست
گریه را بی‌کاوش مژگانت آب و رنگ نیست
ناله بی‌کیفیّت درد تو سیر آهنگ نیست
کی لب ناکام رنگ از بوسة او می‌برد
زآنکه در بازارِ دست او حنا را رنگ نیست
پای لغزی در ره عقل است ورنه با جنون
بوسه را ره بر دم شمشیر برّان تنگ نیست
گام اول منزل عجزست در وادی عشق
ماندگی‌ها اندرین ره بستة فرسنگ نیست
رهروان را پا نمی‌آید ز شادی بر زمین
در ره دیوانگی فیّاض باک از سنگ نیست