عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۹
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۴
شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم
چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم
گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم
تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم
گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی
وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۹
خوشست آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۱
انجام حسن او شد پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پرکن، سنگ قدح شکن هم
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۵
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من دُرد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۲
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمی‌رسیم
وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۴
مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام
نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام
در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام
گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام
نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام
مایهٔ هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده‌ام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۰
جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم
وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست اینهمه غوغا چه کرده‌ایم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۳
صد دشنه بر دل می‌خورم وز خویش پنهان می‌کنم
جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم
خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می‌کنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۵
کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تند باد را به چراغ تو سردهم
آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بردهم
سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم
کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد
هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم
لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم
افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم
بیداد کیش من متنبه نمی‌شود
وحشی من این ندای عبث چند در دهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۰
چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو می‌دیدم که ازحد می‌برد جور و جفا رفتم
دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم
شدم سویش به تکلیف کسان اما پشیمانم
نمی‌بایست رفتن سوی او دیگر چرا رفتم
ز من عشقی بگو دیوانگان عشق را وحشی
که من زنجیر کردم پاره در دارالشفا رفتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۲
گر چه کردم ذوقها از آشناییهای او
انتقام از من کشید آخر جداییهای او
اله اله این دل است آن دل که وقتی داشتم
یاد آن اظهار قرب و خودنماییهای او
حسرت آن مرغ کز خرم بهاری دور ماند
می‌توان کردن قیاس از بینواییهای او
ما و تو هم درد و هم داغیم ای مرغ چمن
تو ز گل می‌نال و من از بی‌وفاییهای او
وحشی و امید وصل و امتحان خود به صبر
عاقبت کاری کند صبرآزماییهای او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۸
منفعل دل خودم چند کشد جفای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمی‌شود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمی‌شود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه می‌کند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج می‌کنی
وعده به حشر می‌دهد درد مرا دوای تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۱
تند سویم به غضب دید که برخیز و برو
خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو
چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت
پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو
پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو
گرم شد کاتش من باز مکن تیز و برو
می‌نشستم که مگر خار غم از پا بکشم
داد دشنام که تقریب مینگیز و برو
وحشی این دیده که گردید همه اشک امید
آب حسرت کن و از دیده فرو ریز و برو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۱
قلب سپه ماست به یک حمله شکسته
با غمزه بگو تا نزند تیغ دو دسته
پیکان ز جگر جسته و زخمی شده جان هم
وین طرفه که تیرت ز کمانخانه نجسته
امید من از طایر وصل تو بریده‌ست
نتوان پر او بست به این تار گسسته
از دور من و دست و دعایی اگرم تو
بر خوان ثنائی در دریوزه نبسته
نگذاشت کسادی که غباری بنشانیم
زین جنس محبت که بر او گرد نشسته
هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادی
میرد به قفس مرغ پر و بال شکسته
وحشی نتوان خرمن امید نهادن
زین تخم تمنا که تو کشتی و نرسته
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۸
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی
به کنج کلبهٔ ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی
ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی
شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی
چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۴
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی
سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی
بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی
ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی
ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در ستایش امام دوازدهم «ع»
سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد
جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد
اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند
چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد
به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد
منم خرابه نشینی که گلخن تابان
به پیش کلبهٔ من حکم بوستان دارد
منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشی نهان دارد
کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من
سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد
چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصی که زعفران دارد
دلا اگر طلبی سایهٔ همای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد
ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد
گرت دهد به مثل زال چرخ گردهٔ مهر
چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد
بدوز دیده ز مکرش که ریزهٔ سوزن
پی هلاک تو اندر میان نان دارد
کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد
چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان
همیشه روسیهی پیش مردمان دارد
ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد
کسی که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد
خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد
شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد
کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند
دلش که خنده به جود و عطای کان دارد
به یک گدای فرومایه صرف می‌سازد
به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد
زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد
دری که گوهری بحر در دکان دارد
دهان کان زر اندود بازمانده چرا
اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد
اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
ز باد فتنه چراغش که در امان دارد
به راه او شکفد غنچهٔ تمنایش
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد
لباس عمر عدو را ز مهجهٔ علمش
نتیجه‌ایست که از نور مه کتان دارد
تویی که رخش ترا از برای پای انداز
زمانه اطلس نه توی آسمان دارد
برون خرام که بهر سواری تو مسیح
سمند گرم رو مهر را عنان دارد
نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان
ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد
به دهر راست روی سرفراز گشته که او
سری به خون عدوی تو چون سنان دارد
بود گشایش کار جهان به پهلویش
ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد
کلید حب تو بهر گشاد کارش بس
کسی که آرزوی روضهٔ جنان دارد
ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر
به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد
رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ
کبوتر از پر شهباز سایبان دارد
اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب
که پاس گله به سد خوبی شبان دارد
شها ز گردش دوران شکایتیست مرا
که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد
ز واژگونی این بخت خویش حیرانم
که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد
همیشه در پی آزار جان زار من است
به قصد من کمر کینه بر میان دارد
حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی
کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد
همیشه تا که بود کشتی سپهر که او
ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد
به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را
ز موج خیز فنا دور و در امان دارد
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - وجه برات
نوشته حضرت آصف برات من به کسی
که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد
که یک فلوس ز وجه برات بستانم
وحشی بافقی : مثنویات
از نامهٔ پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهٔ خود نگاشته است
منم با خاک ره یکسان غباری
به کوی غم نشسته خاکساری
چنین افتاده‌ام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی می‌کند آن مه گذاری
و گردانی که آن یار مسافر
غباری می‌رساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش
پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری
بگو محنت کش بی‌خان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بی‌کسی رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی
علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گویان سرشکی می‌فشاند
به عرض خاک بوسان می‌رساند
نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید
به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده
ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا
کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند
تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم
نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم
منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت
که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را
از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟
نمی‌دانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز
نمی‌گفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد
پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد می‌دار
الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد
به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی
مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی
به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت
وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم