عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید
اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید؟
ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید
که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید
کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید
چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او
به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید
به حق گلشن اقبال کندرو مستی
چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
پیاله‌یی به من آورد لاله که بخوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
گلو چه حاجت؟ می‌نوش بی‌گلو و دهان
رحیق غیب که طعم سقا همو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل؟
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق
نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد
سؤال کردم از گل که بر که می‌خندی؟
جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد
غلام کور که او را دو خواجه می‌باید
چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد
سؤال کردم از خار کین سلاح تو چیست؟
جواب داد که گلزار صد عدو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
ز شمس مفخر تبریز پرس کین از چیست؟
وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید
خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن به روی مهم قرار گرفت
بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم می‌نشیند از هوسش
که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهره‌ها که شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانه‌ی قمار بازآید
ز مستی‌اش چه گمان بردمی که بعد از می
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید؟
ازین خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید؟
اگر ازو لطف بی‌شمار بازآید
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی؟
که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
مگر که سیم بر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بی‌آن جان
چه عذر آری چون آن عذار بازآید؟
من آن ندانم دانم که آه از تبریز
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید
که ویس روز رخ خویش را بیاراید
غلام روز دلم کو به جای صد سال است
سپیده چهره دل را به کار می‌ناید
سپیدی رخ این دل سپیده‌ها بخشد
که طاس چرخ حواشیش را نپیماید
سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه
رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید؟
بده عجوزه زراق را هزار طلاق
دم عجوزه جوانیت را بفرساید
بران تو دیو ز خود پیش از آن که دیو شوی
وگر نه من خمشم عن قریب بنماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد
دل من از جنون نمی‌خسبد
مرغ و ماهی ز من شده خیره
کین شب و روز چون نمی‌خسبد؟
پیش ازین در عجب همی‌بودم
کاسمان نگون نمی‌خسبد
آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمی‌خسبد؟
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمی‌خسبد
این یقینم شده‌ست پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمی‌خسبد
هین خمش کن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمی‌خسبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل
اندرو صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بی‌غبار کند
زانتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بی‌قرار کند
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم
سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
بی‌کنار است فضل منتظرش
رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگذارند که افسرده‌اند
سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دی دیوانه بپژمرده‌اند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز دم دجال جفا مرده‌اند
بشکن امروز خمار همه
کز می تو چاشنی‌یی برده‌اند
درده تریاق حیات ابد
کین همگان زهر فنا خورده‌اند
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند
بس کن و خاموش مشو صدزبان
چون که یکی گوش نیاورده‌اند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
آنچ گل سرخ قبا می‌کند
دانم من کان ز کجا می‌کند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا می‌کند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا می‌کند
بلبل مسکین که چه‌ها می‌کشد
آه از آن گل که چه‌ها می‌کند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما می‌کند
گوید بلبل که گل آن شیوه‌ها
بهر من بی‌سر و پا می‌کند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا می‌کند
بر سر غنچه کی کله می‌نهد؟
پشت بنفشه کی دوتا می‌کند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا می‌کند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا می‌کند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانه‌ست، چرا می‌کند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا می‌کند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
شاخ گلی، باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گلروی از این هر دو زاد
رقص شما هر دو کلید بقاست
رحمت بسیار بر این رقص باد
تختگه نسل شما شد دماغ
تخت بود جایگه کیقباد
میوه هر شاخ به معده رود
زانک برستست ز کون و فساد
نعمت ما چو ز مکون بود
خلط نگردد بخور و ارتقاد
روزی هر قوم ز باغ دگر
خوان بزرگست تو را، ای جواد
قسمت بختست، برو بخت جو
بخت به از رخت بود، المراد
بس که نسیمی به دل اندردمید
زان مدد نور که آرد ولاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته‌یی هم طلب فرشته‌یی
هم عرصات گشته‌یی پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفری‌ست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت توست ای صنم دور تواست ای قمر
عقل رباست و دل ربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور درو نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد؟
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر
ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌برد
هر دم ز تو می‌تابد در وی عملی دیگر
فرعون ز فرعونی آمنت بجان گفته
بر خرقه جان دیده ز ایمان تگلی دیگر
خورشید وصال تو روزی به حمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر
تا چند غزل‌ها را در صورت و حرف آری
بی صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
زمانی مرغ دل بربشسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر
زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر
زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر
به چوگان وفا یک گوی زرین
درین میدان بغلطانید آخر
کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلح‌ها را بدرانید آخر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
درین سرما و باران یار خوش تر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
درین سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
درین برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می‌رود الله اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
مطربا در پیش شاهان چون شده‌ستی پرده دار
برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار
بندگانشان دلخوشان و بندگی‌شان بی‌نشان
خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار
دیده بینای مطلق در میان خلق و حق
از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار
همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز
هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار
سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی‌نماز
پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار؟
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما
تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار
رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتش‌های درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند باده‌های شهریار
بی شمار حرف‌ها این نطق در دل بین که چیست
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صف‌ها زده چون بندگان اختیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
بده آن باده به ما باده به ما اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوب‌تر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچه‌های چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا می‌ده و از چرخ ندا می‌آید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطف‌ها کرده‌‌‌یی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
اختران را شب وصل است و نثاراست و نثار
چون سوی چرخ عروسی‌‌ست ز ماه ده و چار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد
حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و برو مژده بیار
کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشک ازو گوهربار
جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد
حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار؟
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار
اندرین عید برو گاو فلک قربان کن
گر نه‌‌‌یی چون سرطان در وحلی کژرفتار
این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشق است
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار
شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی
 روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار
اختران را شب وصل است و نثاراست و نثار
چون سوی چرخ عروسی‌‌ست ز ماه ده و چار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد
حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و برو مژده بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ‌ بی‌پایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر
شاخ‌های سبز رقصانش ببین
لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشق است و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و‌ بی‌زر خریدارش نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
کس بی‌کسی نماند می‌دان تو این قدر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر
میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستاره‌ست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلی‌ست
بی‌کارشان ندارد و بی‌یار و‌ بی‌سفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و‌ بی‌قرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
رو رو که قاعده‌‌ست که القادم یزار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمده‌ست
خار از پی لقای تو گشته‌‌ست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامت است که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بخت یار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشه‌‌یی دمار