عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
عاشقان را مژده‌یی از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کان‌‌های زر را، از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوه‌‌ی بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولت‌ها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد ازین
پیش شمس الدین درآید، گشت باز راستین
حبذا دستی که او به ستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد، شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی، چون شود هم دست او
دو به دو چون مست گشته، گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آن که بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی، روح بخشی، کاملی
در فرازی، در وصال و ملک، باز راستین
ملک جانی‌ها نه ملک فانی جسمانی‌یی
تا شود جان‌ها ز ملکش، چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جان‌ها، مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو، به میان چرخ زنان
هر خیالی که دران دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و درهم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات بهم درشکند او ز فغان
همه چون دانهٔ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دین، زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود دیدهٔ جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین‌بر من
که دمم‌‌ بی‌دم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چون­که بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی­ست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گوی­ام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن، هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان می‌ترسی
طفل عشقی، سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
به شکرخنده ببردی دل من
بشکن شکر، دل را مشکن
دل ما را که ز جا برکندی
به تو آمد، پر و بالش بمکن
بنگر تا به چه لطفش بردی
رحم کن، هر نفسش زخم مزن
جانم اندر پی دل می‌آید
چه کند‌‌ بی‌تو درین قالب تن؟
بی‌تو دل را نبود برگ جهان
بی‌تو گل را نبود برگ چمن
هین، چرا بند شکستی؟ خاموش
یا مگر نیست تو را بند دهن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکنده‌یی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که می‌زنی
صد قامت چو تیر، خمیده‌ست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌یی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابه‌‌ام ‌‌به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان
تا جان باسعادت، غلطان‌‌ همی‌رود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چهار شعر بگفتم، بگفت نی، به ازین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو‌‌ بی‌چین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که‌‌ بی‌قراری ما
و باز ازین دو عجب‌تر، چو سر کنی ز کمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت، نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی
میان بحرم و این بحر را که دید میان؟
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
که جان شده‌ست به پیش جماعتی‌‌ بی‌جان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره
به پیش شعلهٔ رویت، چو ذره چرخ زنان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۸
ببردی دلم را، بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی، درآیم، بگیری، بگیرم
بگویی، بگویم علامات مستان
نشاید، نشاید ستم کرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور، بیاور شرابی که گفتی
مگو که نگفتم، مرنجان، مرنجان
شرابی، شرابی که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد، شود تن پریشان
نخواهم، نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن، ز من سجده کردن
ز من شکر کردن، ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان، سه چندان
بجوشان، بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید
علی میر گردد، چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
تویی یوسف ما، تویی خوب کنعان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم، آن گه گله کن
مجنون شده‌‌ام، ‌‌از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار، سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمهٔ خوش
این مغز مرا، پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعلهٔ رو
دو چشم مرا، دو مشعله کن
ای موسی جان، شبان شده‌یی
بر طور برو، ترک گله کن
نعلین زدو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی، پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا، وان را یله کن
فرعون هوا، چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چند بوسه وظیفه تعیین کن
به شکرخنده‌ایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد
این دعای خوش است، آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم، کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین کن
عرصهٔ چرخ بی‌تو تنگ آمد
هین، براق وصال را زین کن
حسن داری، وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند، رحم خواهی کرد
آنچه آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان مانده‌اند از ره حج
داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبه‌ی وصال تو برسند
چارهٔ آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم، شد ز حد گستاخی
من که باشم که گویمت این کن؟
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچه آن لایق است، تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
جان منی، جان منی، جان من
آن منی، آن منی، آن من
شاه منی، لایق سودای من
قند منی، لایق دندان من
نور منی، باش درین چشم من
چشم من و چشمهٔ حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی؟ بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان، مست، کجا می‌روی؟
پیش من آ، ای گل خندان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
می‌نروم هیچ ازین خانه من
در تک این خانه گرفتم وطن
خانهٔ یار من و دارالقرار
کفر بود نیت بیرون شدن
سر نهم آن جا که سرم مست شد
گوش نهم سوی تنن تن تنن
نکته مگو، هیچ به راهم مکن
راه من این است، تو راهم مزن
خانهٔ لیلی‌‌ست ومجنون منم
جان من این جاست، برو جان مکن
هر که درین خانه درآید ورا
همچو منش باز بماند دهن
خیز ببند آن در، اما چه سود
قارع در گشت دو صد درشکن
ای خنک آن را که سرش گرم شد
زآتش روی چو تو شیرین ذقن
آن رخ چون ماه به برقع مپوش
ای رخ تو حسرت هر مرد و زن
این در رحمت که گشادی مبند
ای در تو قبلهٔ هر ممتحن
شمع تویی، شاهد تو، باده تو
هم تو سهیلی و عقیق یمن
باقی عمر از تو نخواهم برید
حلقه به گوش توام و مرتهن
می‌نرمد شیر من از آتشت
می‌نرمد پیل من از کرگدن
تو گل و من خار که پیوسته‌ایم
بی‌گل و بی‌خار نباشد چمن
من شب و تو ماه، به تو روشنم
جان شبی، دل ز شبم برمکن
شمع تو پروانهٔ جانم بسوخت
سر پی شکرانه نهم بر لگن
جان من و جان تو هر دو یکی‌ست
گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب
روشن ازو گشته هزار انجمن
وقت حضور تو، دوتا گشت جان
رسته شد، از تفرقهٔ خویشتن
تن زدم از غیرت و خامش شدم
مطرب عشاق بگو، تن مزن
خطهٔ تبریز و رخ شمس دین
ماهی جان راست چو بحر عدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
پیش ترآ، ای صنم شنگ من
ای صنم هم دل و هم رنگ من
شیوه گری بین که دلم تنگ شد
تا تو بگوییش که دلتنگ من
جنگ کنم با دل خود چون عوان
تا تو بگویی سره سرهنگ من
چند بپرسی که رخت زرد چیست؟
از غم تو ای بت گلرنگ من
دوش به زهره همه شب می‌رسید
زاری این قالب چون چنگ من
جان مرا از تن من بازخر
تا برهد جان من از ننگ من
ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر، دل چون سنگ من
صلح بده جان مرا و مرا
کز جهت توست همه جنگ من
پای من از باد روان تر شود
گر تو بگویی که بیا، لنگ من
زان شده‌‌‌‌ام بسته آونگ تو
کز تو شود چون شکر آونگ من
ای تو ز من فارغ و من زار زار
اه چه شوم، چون کنی آهنگ من
زنگی غم بر در شادی روم
روم مرا بازخر از زنگ من
بی‌گهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
پیری من گشته به از کودکی
تازه شده روی پر آژنگ من
خامش کن، چون خمشان دنگ باش
تات بگوید خمش و دنگ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین
می‌‌‌‌اش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش
رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین
زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون
لب شیرین او خواند به افسون سورهٔ والتین
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین
شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا
کمال سادة الوافی یفوق الطور فی التمکین
فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین
همی گوید مگو چیزی، وگر نی هست تمییزی
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین
سکوتی عند احرار، غدا کشاف اسرار
وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین
چو می‌گوید بگو حاجت، دهد گوشی بدین امت
که او ناگفته دریابد، چو گوش غیب گو آمین
سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
یا صغیر السن یا رطب البدن
یا قریب العهد من شرب اللبن
هاشمی الوجه ترکی القفا
دیلمی الشعر رومی الذقن
روحه روحی و روحی روحه
من رای روحین عاشا فی بدن؟
صح عند الناس انی عاشق
غیران لم یعرفوا عشقی بمن
اقطعوا شملی وان شئتم صلوا
کل شیء منکم عندی حسن
ذاب مما فی متاعی وطنی
و متاعی باد مما فی وطن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
ای عشق تو موزون‌تری، یا باغ و سیبستان تو؟
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود، کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود، صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی، در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی، ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی، عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی، ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو، جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو، در مطمع احسان تو
بی‌تو همه بازارها، پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها، مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر، بر چشمهٔ حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی‌خزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان، از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادی‌های تو، در باغ شادی‌های تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی، بی‌تو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بی‌ملح بی‌پایان تو؟
رفتم سفر، بازآمدم، زآخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو، میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو، از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها، بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کش کشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی، آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل، وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانهٔ گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در، در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم، در شرح رویت قاصرم
پیموده که تاند شدن زاسکره‌یی عمان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
شب شد ای خواجه زکی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بی‌دهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
عید نمی‌دهد فرح، بی‌نظر هلال تو
کوس و دهل نمی‌چخد، بی‌شرف دوال تو
من به تو مایل و تویی هر نفسی ملول تر
وه که خجل نمی‌شود میل من از ملال تو
ناز کن ای حیات جان، کبر کن و بکش عنان
شمس و قمر دلیل تو، شهد و شکر دلال تو
آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان
مایهٔ هر خجستگی ماه تو است و سال تو
آب زلال ملک تو، باغ و نهال ملک تو
جز ز زلال صافی‌ات، می‌نخورد نهال تو
ملک توست تخت‌ها، باغ و سرا و رخت‌ها
رقص کند درخت‌ها، چون که رسد شمال تو
مطبخ توست آسمان، مطبخیانت اختران
آتش و آب ملک تو، خلق همه عیال تو
عشق کمینه نام تو، چرخ کمینه بام تو
رونق آفتاب‌ها از مه بی‌زوال تو
خشک لبند عالمی، از لمع سراب تو
لطف سراب این بود، تا چه بود زلال تو؟
ای ز خیال‌های تو گشته خیال، عاشقان
خیل خیال این بود، تا چه بود جمال تو؟
وصل کنی درخت را، حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو؟
زهر بود شکر شود، سنگ بود گهر شود
شام بود سحر شود از کرم خصال تو
بس سخن است در دلم، بسته‌‌‌‌ام و نمی‌هلم
گوش گشاده‌‌‌‌ام که تا نوش کنم مقال تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
هین کژ و راست می‌روی، باز چه خورده‌یی؟ بگو
مست و خراب می‌روی، خانه به خانه، کو به کو
با که حریف بوده‌یی؟ بوسه ز که ربوده‌یی؟
زلف که را گشوده‌یی؟ حلقه به حلقه، مو به مو
نی تو حریف کی کنی، ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان، حوض به حوض، جو به جو
راست بگو، به جان تو، ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشه‌‌‌‌ام خورده می‌ات، کدو کدو
راست بگو، نهان مکن، پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم، سبو سبو؟
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
می نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو
چون بشناخت بنده را، بندهٔ کژرونده را
گفت بیا به خانه هی، چند روی تو سو به سو
عمر تو رفت در سفر، با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر، حجره به حجره، شو به شو
گفتمش ای رسول جان، ای سبب نزول جان
زان که تو خورده‌یی بده، چند عتاب و گفت و گو؟
گفت شراره‌یی ازان، گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت، بانگ زنی، گلو گلو
لقمهٔ هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچه گلو بگیردت، حرص مکن، مجو مجو
گفتم کو شراب جان؟ ای دل و جان فدای آن
من نه‌‌‌‌ام از شتردلان تا برمم به‌های و هو
حلق و گلوبریده با، کو برمد ازین ابا
هر که بلنگد او ازین، هست مرا عدو عدو
دست کزان تهی بود، گرچه شهنشهی بود
دست بریده‌یی بود، مانده به دیر بر سمو
خامش باش و معتمد، محرم راز نیک و بد
آن که نیازمودی اش، راز مگو به پیش او