عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش می‌فرستم پریش می‌ستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش وی‌‌‌‌ات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر می‌کشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر می‌رهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانه‌ست از لطف‌ بی‌نشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانه­یی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژده‌یی‌ست
یعنی که مات شو، که‌ همی‌مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سست‌دل شده‌یی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دل‌ها‌ همی‌طپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبی‌ایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقش‌ها نشانهٔ نقاش‌ بی‌نشان
پنهان ز چشم بد هله تا‌ بی‌نشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چه‌سان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه مانده‌ایم چو موشان زگربگان
گر شیرزاده‌ایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان، بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام، رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو، از دو جهان، والسلام
چون ز تو فانی شدم، وانچه تو دانی شدم
گیرم جام عدم، می‌کشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو، شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو، جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده باده‌‌ی عدم
چون به عدم درشدم، خانه ندانم ز بام
چون عدمت می‌فزود، جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود، مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس، ده زوجودم خلاص
باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا بترس، چند روم گام گام
دام شهم شمس دین، صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم، نیست مرا ترس دام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
ای تو ترش کرده رو، تا که بترسانی‌ام
بسته شکرخنده را تا که بگریانی‌ام
ترش نگردم از آنک، از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است، من گهر جانی‌ام
در دل آتش روم، تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانی‌ام
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار زانچه من ارزانی‌ام
هیچ نشینم به عیش، هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداری‌ام، جز تو که بنشانی‌ام
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه‌ همی‌داد دل بر سر و پیشانی‌ام
گفتم ای دل بگو، خیر بود، حال چیست؟
تو نه که نوری همه؟ من نه که ظلمانی‌ام
ور تو منی، من توام، خیرگی از خود ز چیست؟
مست بخندید و گفت دل که‌ نمی‌دانی‌ام
رو، مطلب تو محال، نیست زبان را مجال
سورهٔ کهفم که تو خفته فروخوانی‌ام
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانی‌ام
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان، آن که درو فانی‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
بار دگر ذره‌وار، رقص کنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق، چون که یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم، گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد، گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجهٔ مجلس تویی، مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار، ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم، زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو، تشنهٔ خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت، شور زمان آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
خوش سوی ما آدمی، زانچه که ما هم خوشیم
آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتر بچه، زادهٔ این لانه‌یی
گر تو نیایی به خود، مات ازین سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست می‌اش می­شویم، باده ازو می‌چشیم
تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم
نعره‌زنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا
گر چه که ما همچو چرخ، بی‌گنهی می‌کشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت، خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق، تیزدم و دل­نواز
کز رگ جان همچو چنگ، بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق، مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان، عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما
از رخ آن آفتاب، چرخ درون، مه وشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
بدار دست ز ریشم که باده‌یی خوردم
ز بی‌خودی سر و ریش و سبال گم کردم
زپیشگاه و زدرگاه نیستم آگاه
به پیشگاه خرابات روی آوردم
خرد که گرد برآورد از تک دریا
هزار سال دود، درنیابد او گردم
فراخ‌تر ز فلک گشت سینهٔ تنگم
لطیف‌تر ز قمر گشت چهرهٔ زردم
دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
که من سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانهٔ عالم شده‌ست سینهٔ من
هزار رحمت بر سینهٔ جوامردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو خاک شاه شدم، ارغوان ز من رویید
چو مات شاه شدم، جمله لعب را بردم
چو دانه‌یی که بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار، چون مردم
منم بهشت خدا، لیک نام من عشق است
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم
رهد ز تیر فلک، وز سنان مریخش
هران مرید که او را به عشق پروردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم
خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
همه جمال تو بینم، چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم، چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم
هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی توست، ترک‌تاز کنم
اگر به دست من آید، چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم
ز خارخار غم تو، چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم
ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم
همه سعادت بینم، چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد، اگر مجاز کنم
مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذره­ها همه را مست و عشق‌باز کنم
پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظه‌یی که ناز کنم
چو ناز را بگذاری، همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم
خموش باش، زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
تشنهٔ خویش کن، مده آبم
عاشق خویش کن، ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کین فراق تو بر نمی‌تابم
زان همی‌گردم و همی‌نالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشاده‌ام دل و چشم
که تویی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت، کز غبار سخن
خود سخن بخش را نمی‌یابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعله‌هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی ‌جهان ملک صد جهان دارم
کاروان‌ها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بی‌‌خبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ داده‌ست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به خدایی که در ازل بوده‌ست
حی و دانا و قادر قیوم
نور او شمع‌های عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع می­سوزیم
ز آتشش جفت وزانگبین محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان درو چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم
بی‌حضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرجوم
یک غزل بی‌­تو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفه‌ی مفهوم
پس به ذوق سماع نامهٔ تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقص‌کنانیم، چو شقه‌ی علم
رقص‌کنان خواجه کجا می­روی؟
سوی گشایشگه عرصه‌ی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصه‌یی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفه‌ی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
می‌نگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان می‌خورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیده‌یی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
بار دگر جانب یار آمدیم
خیره‌نگر سوی نگار آمدیم
بر سر و رو سجده کنان جمله راه
تا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافهٔ آهو چو بزد بر دماغ
دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم؟
پار دل پاره رفوی تو دید
بر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار
زان که ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفر
نفط زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گبر
سنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو بینیم رخ عاشقان
با طبق سیم، نثار آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
منم آن بندهٔ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
ورعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی، کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو، به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را، چو ز تو گم نشود کس؟
چه کنم سیم و درم را، چو درین گنج فتادم؟
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا، خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم، چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم
خدعونی، نهبونی، اخذونی، غلبونی
وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟
نه بدرم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق، ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟
چو فزودی تو بهایم، که کند طمع مزادم؟
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد، همگی ترک مراد است
بنما، ترک چه گویم، چو تویی جمله مرادم؟
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی، لک جودی، و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی، طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی، که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی، جرح البعد فوادی
فقد النوم وسادی، و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم، که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق، واری الستر تمزق
واری السقف تخرق، واری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم
واری البدر تکور، واری النجم تکدر
واری البحر تسجر، واری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم، به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل، حجرم، سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی، و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم؟ نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری، معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم
بک احیی و اموت، بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گر آخر آمد عشق تو، گردد ز اول‌ها فزون
بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او، زانا فتحناهای او
سر کرده صورت‌های او، از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده، بر تخت دین تکیه زده
در سجدهٔ شکر آمده، سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟
شبدیز می‌رانند خوش، هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر، در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر، زانا الیه راجعون
گر سایهٔ عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد
نه چرخ صدق‌ها زند، تو منکری؟ نک آزمون
بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود، آن جا که شد موسی زبون؟
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان؟ کو ریسمان؟ کو جان کو دنیای دون؟
تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذره‌یی، صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پخته‌ست حق
مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته، بر خویش می‌خواند فسون
جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجده‌اش، شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی، در عشق گشتم ارغنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانی است این؟
خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانی­ست این؟
این باغ روحانی‌ست این، یا بزم یزدانی­ست این
سرمه‌ی سپاهانی‌ست این، یا نور سبحانی‌ست این
آن جان جان افزاست این، یا جنة الماواست این
ساقی خوب ماست این، یا بادهٔ جانی‌ست این
تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این
آن سیم­بر را ماند این، شادی و آسانی‌ست این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی‌ست این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم، کین وقت سرخوانی‌ست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام، این عید قربانی‌ست این
رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانی‌ست این
گل‌های سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانی‌ست این
هر جسم را جان می‌کند، جان را خدادان می‌کند
داور سلیمان می‌کند، یا حکم دیوانی‌ست این
ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو
کس می‌نداند حرف تو، گویی که سریانی‌ست این
خورشید رخشان می‌رسد، مست و خرامان می‌رسد
با گوی و چوگان می‌رسد، سلطان میدانی‌ست این
هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان می‌دود
چون گوی شو بی‌دست و پا، هنگام وحدانی‌ست این
گویی شوی بی‌­دست و پا، چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می‌دوی، کین سیر ربانی‌ست این
آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کین بزم سلطانی‌ست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
این کیست این؟ این کیست این؟ هذا جنون العاشقین
از آسمان خوش‌تر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جان‌هاست این، یا گوهر کان‌هاست این
یا سرو بستان‌هاست این، یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان، معشوقهٔ چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگ‌دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایه‌اش، افزون شده سرمایه‌اش
صد ماه اندر خرمنش، چون نسر طایر دانه‌چین
بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا، بسم الله ای عین الیقین
هین روی‌ها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین
ای هوش ما، از خود برو، وی گوش ما، مژده شنو
وی عقل ما، سرمست شو، وی چشم ما، دولت ببین
ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر، در مجلس‌آ، عشرت گزین
من کیسه‌ها می‌دوختم، در حرص زر می‌سوختم
ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی، کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر، صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایهٔ سدره‌ی نظر، جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر، مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کف‌ها طبق، بهر نثارش حور عین
این نامهٔ اسرار جان، تا چند خوانی بر چپان؟
این نامه می‌پرد عیان، تا کف اصحاب الیمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
با آن که از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه می‌باشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحری‌‌ست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشی‌ات تعطیل شد
این درد‌ بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم‌ بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفته‌‌ست و برجسته‌‌ست دل در جوش پیوسته‌‌ست دل
چون دیگ سربسته‌‌ست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانه‌یی ما را تو از پیمانه‌یی
هر لحظه نوافسانه‌یی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده‌ بی‌هوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی می‌کند حاجت روایی می‌کند
وان کو جدایی می‌کند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف‌ بی‌خود بدراند کفن