عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
در دلم بگذشت و چشمم اشک بی تابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دلم چو غنچه ز گلگشت باغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ناله ای از من به کام دل نشد انگیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در آزار دمل خود
آه ازین دمل که شد از سینه ی من آشکار
خون چو پیکان می چکد از غنچه ی پستان مرا
هردم شیری که از پستان مادر خورده ام
قطره قطره می کشد ایام از پستان مرا
دشمنی چون عشق دارم در قفای خود، ازان
سر برون کرده از روی سپر پیکان مرا
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ای غمزه ی تو نهاده رسم بیداد
مژگان تو خونریز چو تیغ جلاد
از داغ جدایی تو هفت اعضایم
مچون نی هفت بند، دارد فریاد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چنین در خاک اگر باشد طپش جسم نزارم را
زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد
چو داغ لاله در خون می کشد شبهای تارم را
به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد
ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
نشسته چو رگ یاقوت در خون جگر جویا
غمش در سختی از بس بگذراند روزگارم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی او هجوم غم دل بی کینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
با زخم ما مباد کسی مرهمی کند
ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند
همسایه را ز پهلوی همسایه فیضهاست
خون جگر به زخم دلم مرهمی کند
فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است
در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند
از بهر خشک کردن دامان تر مرا
روز جزا صد آتش دوزخ کمی کند
نزدیکی از مصاحبتت دورم افکند
محروم بزم وصل توام محرمی کند
دلسوزی سرشک مرا بین که هر سحر
با کشت برق دیدهٔ من شبنمی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد
به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی
که شور محشر از آواز پای مور برخیزد
شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم
نوای نوش بادی از لب ناسور برخیزد
مرا نشتر به شریان و ترا ناخن زند بر دل
جگر خون کن نوایی کز لب طنبور برخیزد
خیال لعل او جویا نمکدان ریخت بر زخمم
زدل در یاد آن کان ملاحت شور برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
از باغ رفت و گل خون دایم به جام دارد
هر غنچهٔ پارهٔ دل بی او به کام دارد
از عکس روی پنهان در گرد و کلفت غم
آیینه ام ز جوهر در خاک دام دارد
گر با خودم نبردی گیرم ز روی ناز است
نام مرا نبردن آیا چه نام دارد؟
ریحان زگل دمیدش جویا چرا ننالم
لطفی که خاص من بود امروز عام دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شور خندیدن گل چون به سر جوش آید
یادم از قهقههٔ آن بت می نوش آید
غافل از نالهٔ حیرت زدگانی هیهات
چه فغانها که به گوش از لب خاموش آید
غم درویش نشانید به خاکم چو خدنگ
چون کمان آنکه به صد زور در آغوش آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
آه اگر از پیش چشم آن سرو قامت بگذرد
چون ز پیشم بگذرد بر من قیامت بگذرد
چون نیاید از زبان هرگز ادای حق شکر
وقت آنکس خوش که عمرش در ندامت بگذرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نه آسان زان سر کو عاشق بیدل برون آید
ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید
مجسم گشته حسن معنی گلشن به آیینی
که بو از گل به رنگ لیلی از محمل برون آید
چنان در سینه ام بر روی هم بنشسته گرد غم
که اشک از چشم گریان مهره های گل برون آید
شبی کز یاد رخسارش کند دل مجلس آرایی
ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آید
نمی در سینه ام نگذاشت سوز غم مگر زین پس
ز چشمم در لباش اشک خون دل برون آید
همین دل مرد را در خاک و خون عجز غلطاند
برآید با دو عالم گر کسی با دل برون آید
ز فیض گریه بار غم شود چندان سبک جویا
که اشک از دیده گویی عقده های دل برون آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گردون که کین اهل نظر در نهاد اوست
اسباب نامرادی ما بر مراد اوست
ساغر بغیر داد مرا زهر غم دهد
پیش که داد یار برم دار داد ازوست
می خوردنم بیاد لبش بود وین زمان
خون دلی که میخورم آنهم بیاد اوست
امروز در دلم گرهی از غم است سخت
کو ناو کی که چشم دلم بر گشاد اوست
اهلی متاع او سخن است و درین زمان
چیزی که نارواست متاع کساد اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عمر من تا کی بآه آتشین خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا صبرم از دل جانم از تن میرود
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن سوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
دامن چون دامن صحراست دایم لاله زار
بسکه خون دل ز چشمم تا بدامن میرود
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
خلق پندارند کاتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش بگلخن میرود