عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
برید صیت تو در قطع ساحت عالم
قبول می نکند و هم را به همراهی
رود زسهم تو سوی عدو خدنگ چنانک
ز جان خسته دلان ناله سحرگاهی
چو آدمی و پری جمله یک زبان شده اند
که در زمانه طغانشاه را سزد شاهی
من از جناب تو جای دگر روم به چه عذر؟
مباد کس که ازین حال یابد آگاهی
کیم قبول کند یا که بشنود سخنم
چو داد من ندهد دولت ظغانشاهی
وگر ضرورتم از شهر می بباید رفت
چنانک نه حشری باشم و نه درگاهی
بجز مثال مرا مرکبی دگر باید
که برنشینم و سهل است این اگر خواهی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بی‌دوست این منم که به سر می‌برم چنین
جان می‌کنم به هرزه و خون می‌خورم چنین
در تنگ‌نایِ غارتِ عشق اوفتاده‌ام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بی‌دریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که می‌گذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه‌ ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل می‌برند و هیچ غم من نمی‌خورند
افسون همی‌ کنندم و دم می‌خورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه می‌پرورم چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا شد زبان گره چو جرس، بر فغان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعه‌اش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیب‌جویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بی‌نشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
گشاده‌روی به هر در شدم چو آینه، لیک
چو پشت آینه از کس نیافتم رویی
از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها
ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی
جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست
به بیستون رو و دریاب دست و بازویی
نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم
چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی
ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شده‌ام
چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی
هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی
نمی‌کشد به بهشتش دل از سر کویی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
محرومی‌ام از صحبت احباب بس است
بی‌تابی‌ام از آه جگرتاب بس است
تا چند دهد هجر، دلم را مالش؟
ای بخت بمال دیده را خواب بس است
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷۹
الهی این چه بد تر روزی است ترسم که مرا از تو جُز حسرت نه روزی است، خداوندا از بخت خود چون بپرهیزم و از بودنی کُجا گریزم ؟ و ناچاره را چه آمیزم ؟ و در هامون کجا گریزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر در رَهِ عشق تو به کار است دل ما
دریاب که بس زار و نزار است دل ما
نگشود مرا غنچه، سرانگشت نسیمی
گویا که فراموش بهار است دل ما
در خاک تپان، غرقه به خون، چاک به دامن
از غمزهٔ آن شیر شکار است، دل ما
دل بردن ما باعث مغروری او شد
آیینهٔ خودبینی یار است دل ما
دیرینه بود، الفت دیوانه به زنجیر
با سلسله زلف تو، یار است دل ما
گر صبر بود، درد به درمان رسد آخر
فریاد که بی صبر و قرار است دل ما
ای گل تو اگر عهد و وفا سست گرفتی
هم بر سر آن عهد و قرار است دل ما
ای شاخ گل، از آرزوی طوف حریمت
سرگشته تر از باد بهار است دل ما
زین جرم،که شد پرده دَرِ راز محبت
منصور صفت، بر سر دار است دل ما
آن مرد نبردیم که در معرکه عشق
بر مرکب توفیق سوار است دل ما
داریم حزین این غزل از فیض فغانی
هر جا که رود، همره یار است دل ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
شدم ز توبهٔ بی صرفه در بهار خجل
مباد از رخ پیمانه میگسار خجل
ز مایه داری اشکم خوش است خاطر دوست
خدا کند، نکند دل مرا ز یار خجل
نکردمش گرو باده از گرانجانی
شدم ز خرقهٔ پشمینه در خمار خجل
فکنده مهره به ششدر مرا تهیدستی
نشسته ام ز حریفان بد قمار خجل
دل فسرده مرا کرده ز آب دیدهٔ خویش
چو تخم سوخته، از ابر نوبهار خجل
نه دست عقده گشایی نه ذوق تسلیمی
چو من مباد کس از جبر و اختیار خجل
به این دو قطره ی خون می کنم گل افشانی
اگر نگردم از آن نازنین سوار خجل
گلوی تشنه من موج خیز کوثر شد
چرا نباشم از آن تیغ آبدار خجل؟
خدای را لب پیمانه بر لبم دارید
گران خمارم و از دست رعشه دار خجل
چه شکرها که ندارم ز بی سرانجامی
چو دیگران نیم از روی روزگار خجل
به زیر تیغ تو از شرم ناشکیبایی
چو شمع می گزم انگشت زینهار خجل
نه دل به جا و نه دین، تا کنم نثار، حزین
نشسته ام به سر راه انتظار خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چقدر ز کلک و نامه، خبر نهان فرستم
به تو ناله سنج، خواهم نی استخوان فرستم
گل سجده ای که زیبد سر عرش تکیه گاهش
ز نیاز جبهه سایان، به تو سر گران فرستم
نشود اگر به سینه، ره قاصد نفس گم
دو سه حرف خون چکانی به تو ارمغان فرستم
ز معاشران دیرین نکند وفا فراموش
قدحی به پارسایان، ز می مغان فرستم
به دو روز عشق بازی ز بلند همّتی ها
به ذخیره سازی دل، غم جاودان فرستم
نزنم به کین گیتی، سر زلف آه شانه
چه طرازم آتشی را که به نیستان فرستم؟
ادبم نمی گذارد پی عذر میگساری
که به خاکبوس توبه، لب می چکان فرستم
ندهم به جیب دل جا، رگ و ریشه هوس را
به عطیه خار خشکی چه به گلستان فرستم؟
غزل حزین شکفته ز بهار طبع رنگین
به مشام بو شناسان گل بی خزان فرستم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
ساقی مده خمارم در انتظار چندین
گلشن وفا ندارد، گل اعتبار چندین
هر بوالهوس ز تیغت صد زخم کاریش هست
اخلاص جان سپاران نامد به کار چندین
پروای دل نداری کس در غمت چه سازد؟
زبن پیشتر نبودی ناسازگار چندین
گشت از شمیم خطت شیدا دماغ عقلم
شوریدگی نیارد بوی بهار چندین
یارب چه حالت است این کاول نبود در عشق
جان ناشکیب زینسان، دل بی قرار چندین
رفتی و بر دل از تو صد کوه غم به جا ماند
ظالم چه سان سر آرم بی غمگسار چندین؟
خاکم هوا گرفت و دارم به دل هوایت
بنیاد عشق نبود ناپایدار چندین
از وعده وصالی آزادکن حزین را
صید کمند غم را مپسند زار چندین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
گل را ورقم رونق بازار شکسته
این خامه کله گوشه به گلزار شکسته
صد جا شکن طره آشفته دلیهاست
آهی که مرا بر لب اظهار شکسته
شادیم که زندان غم آباد جهان را
سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست
بال و پر مرغان گرفتار شکسته
رسوای خماریم درین کهنه خرابات
پیمانهٔ ما بر سر بازار شکسته
این گریه ز اندازه برون است همانا
دل در بغل دیدهٔ خونبار شکسته
سودای رخ و زلف تو در بتکده دل
قدر صنم و قیمت زنار شکسته
با عاشق و معشوق نگاه تو حریف است
نشتر به رگ جان گل و خار شکسته
خون دل صدپاره حزین ، از نفست ریخت
غم زخمهٔ کاری به رگ تار شکسته
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - قطعه در شکوه از بخت
حزین، از جهان دژم، خاطرم
سر و برگ یک موی سامان نداشت
ببین نارسا طالع چاک را
که از تنگی عیش، میدان نداشت
گریبان اگر بود، دامن نبود
وگر بود دامن، گریبان نداشت
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
تا کی از عشوه، فریب دل ناکام دهی
جان ستانی گرو بوسه و دشنام دهی
رنجه کن دست، چو با تیغ و کفن آمده ام
گفته بودی که مراد دل ناکام دهی
ساغری نذر من دلشده، بر خاک فشان
ساقیا، می چو به رندان می آشام دهی
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۳
هان ای معلم تا کی باکراه
محبوس تا شام در مکتب آن ماه
خور گشته یا رب طالع بمکتب
یا ماه نخشب میتابد از چاه
بوکاید آزاد آنسرو نوشاد
یا رب میراد این پیر گمراه
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۷ - ایضا
اگر صبح قیامت را شبی هست، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
فلک از دور ناهنجار خود لختی عنان درکش
شکایت‌های گوناگون مرا با کوکبست امشب
برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یارب یاربست امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلبست امشب
بگو با ساربان امشب نه بندد محمل لیلی
ز زلف و عارض اکبر قمر در عقربست امشب
صبا از من به زهرا گو بیا شام غریبان بین
که گریان دیدۀ دشمن به حال زینب‌ست امشب
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۰
دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من
در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید
بود امّید که این کار به جایی برسد
سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید
از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه
به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید
خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت
لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید
هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر
به گدایان در خانه صلایی نرسید
خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است
کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید
در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد
نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید
همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد
وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید
حالت درد گرفتار بلا کی داند
هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید
حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال
که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۳
جانا! تو سوز و درد دل ما ندیده ای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیده ای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده ای
از سرّ عشق بی خبری عیب ما مکن
ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای
راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای
ملکی ست ملک ما که تو آنجا ندیده ای
ای سست عهدِ سخت دل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده ای
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیده ای، امّا ندیده ای
ای آن که وصف سرو سهی می کنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیده ای
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهره عذرا ندیده ای
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو جان فشانی مردم شیدا ندیده ای
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیده ای
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برقی از غمزۀ مستی زد
آتش در خرمن هستی زد
تا فتنۀ آن رخ جلوه نمود
بنیاد مرا چه شکستی زد
هندوی دو زلفش آشوبی
در جان یگانه پرستی زد
رفتم که ببوسم پایش را
از بی لطفی سر دستی زد
بالای بلندش را نازم
کز ناز قدم بر پستی زد
صد همچو مفتقر خود را
تیری بفکند و بشستی زد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۰
من آنکسم که ندارم بجز گنه کاری
کجاست خود چو من اندر جهان گنهکاری
بهر که مینگرم تخم خیر میکارد
چو من ندیده کسی در جهان تبه کاری
منم که در همه عالم ندیده است کسی
چو من بدست هوا و هوس گرفتاری
خراب گشته مهر جمال مهروئی
ز پا فتاده ز دست هوای دلداری
دریغ عمر عزیزم که میشود ضایع
در آرزوی وصال بت جگر خواری
ستمگری صنمی شوخ دیده ای کاو را
بجز جفا و ستم نیست روز و شب کاری
بهیچ یار مده دل حسین و رنج مکش
که نیست در همه عالم بکام دل یاری