عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح
گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند
گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح
داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است
هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح
گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب
می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح
سینه را با پنجهٔ بی طاقتی درهم درد
کی نهان در پرده می ماند دل روشن چو صبح
شام بخت تیره ام جویا شود روشن چو روز
مهر من خندد اگر یکدم به روی من چو صبح
گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند
گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح
داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است
هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح
گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب
می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح
سینه را با پنجهٔ بی طاقتی درهم درد
کی نهان در پرده می ماند دل روشن چو صبح
شام بخت تیره ام جویا شود روشن چو روز
مهر من خندد اگر یکدم به روی من چو صبح
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
به صد محنت دهان ما ز روزی بهره ور گردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گویی رگ برقی است می ترسم
که مکتوبم بلای جان مرغ نامه بر گردد
پی پاس فلک جویا به ضبط گریه مشغولم
مباد از سیل اشکم این کهن دیوار برگردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گویی رگ برقی است می ترسم
که مکتوبم بلای جان مرغ نامه بر گردد
پی پاس فلک جویا به ضبط گریه مشغولم
مباد از سیل اشکم این کهن دیوار برگردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
طول زلفت کم زقامت نیست گر سنجی بگو
روز و شب میزان چو می آید برابر می شود
اعتمادی بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگانی باد صرصر می شود
سیل اشک از سینه ات بر دامن مژگان مریز
هر قدر در خم بماند باده بهتر می شود
اهل دل را می رسد در خورد استعداد فیض
چون ترقی کرد آب صاف گوهر می شود
کفر باشد؛ کفر؛ نومیدی، که تحصیل مراد
گر نشد این بار جویا بار دیگر می شود
روز و شب میزان چو می آید برابر می شود
اعتمادی بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگانی باد صرصر می شود
سیل اشک از سینه ات بر دامن مژگان مریز
هر قدر در خم بماند باده بهتر می شود
اهل دل را می رسد در خورد استعداد فیض
چون ترقی کرد آب صاف گوهر می شود
کفر باشد؛ کفر؛ نومیدی، که تحصیل مراد
گر نشد این بار جویا بار دیگر می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تو آفت دل و جان نزار خواهی شد
تو برق خرمن صبر و قرار خواهی شد
چنین که جوش ترقی است آب و رنگ ترا
گل سرسبد روزگار خواهی شد
شوی دمی که چو ماه تمام خرمن فیض
زیمن دیدهٔ شب زنده دار خواهی شد
چنین که لطف تنت دمبدم فزون گردد
لطیف تر ز شمیم بهار خواهی شد
دلا مدار ز دامان اشک دست امید
که زیب و زینت جیب و کنار خواهی شد
چو مه در آب، مبین خویش را در آیینه!
ازین قرار تو هم بیقرار خواهی شد
ز صاف طینتی امیدوار شو جویا
که همچو آینه منظور یار خواهی شد
تو برق خرمن صبر و قرار خواهی شد
چنین که جوش ترقی است آب و رنگ ترا
گل سرسبد روزگار خواهی شد
شوی دمی که چو ماه تمام خرمن فیض
زیمن دیدهٔ شب زنده دار خواهی شد
چنین که لطف تنت دمبدم فزون گردد
لطیف تر ز شمیم بهار خواهی شد
دلا مدار ز دامان اشک دست امید
که زیب و زینت جیب و کنار خواهی شد
چو مه در آب، مبین خویش را در آیینه!
ازین قرار تو هم بیقرار خواهی شد
ز صاف طینتی امیدوار شو جویا
که همچو آینه منظور یار خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
چو مست باده رخ از روزنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد
نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
غمی به خاطرم از بیش و کم نمی آید
به هر دلی که رضاجوست غم نمی آید
به هر چه می کنی، امیدوار بخشش باش!
که از کریم به غیر از کرم نمی آید
گسیختن نتواند چو با تو دل پیوست
ز هر که رام تو گردید رم نمی آید
فغان که غافلی از نکهت کباب دلم
به هر کجا که تویی بوی غم نمی آید
امید رحم ز چشم تو عین ساده دلیست
کزین سیاه درون جز ستم نمی آید
مجوی جوهر مردی ز خودنما جویا
که هیچ کار ز شیر علم نمی آید
به هر دلی که رضاجوست غم نمی آید
به هر چه می کنی، امیدوار بخشش باش!
که از کریم به غیر از کرم نمی آید
گسیختن نتواند چو با تو دل پیوست
ز هر که رام تو گردید رم نمی آید
فغان که غافلی از نکهت کباب دلم
به هر کجا که تویی بوی غم نمی آید
امید رحم ز چشم تو عین ساده دلیست
کزین سیاه درون جز ستم نمی آید
مجوی جوهر مردی ز خودنما جویا
که هیچ کار ز شیر علم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
آتش آهم ز بس گلزار بی نم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
به هیچ کس نرسیده است سود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم