عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
مرا کی از سبوی می گزیر است
که در روز خمارم دستگیر است
به نامه چون نویسم راز دل را
حدیثم شعله و کاغذ حریر است
دل دیوانه ای در بند دارم
نفس در سینه ام زنجیر شیر است
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است
غنی خوشدل شود از مرگ محتاج
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
سلیم انفاس او تأثیر دارد
نسیم صبح، فرزند دو پیر است
که در روز خمارم دستگیر است
به نامه چون نویسم راز دل را
حدیثم شعله و کاغذ حریر است
دل دیوانه ای در بند دارم
نفس در سینه ام زنجیر شیر است
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است
غنی خوشدل شود از مرگ محتاج
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
سلیم انفاس او تأثیر دارد
نسیم صبح، فرزند دو پیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شکسته خاطرم و رغبت نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایام بهار است و گلی در چمنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
از شوق تو دل همره عمر گذران است
چون ریگ روان همسفر آب روان است
در موسم پیری مطلب کام ز خوبان
خمیازه به صد زور در آغوش کمان است
ای غم به ادب پای نه اینجا که دل ما
چون خانه ی آیینه، مقام پریان است
گر سرو بود کج کله و برزده دامان
منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
بر شعشعه ی حسن تو موسی چو نظر کرد
فریاد برآورد که این شعله همان است
در پیش غم عشق سلیم آفت مردن
همچون شب آدینه و ماه رمضان است
چون ریگ روان همسفر آب روان است
در موسم پیری مطلب کام ز خوبان
خمیازه به صد زور در آغوش کمان است
ای غم به ادب پای نه اینجا که دل ما
چون خانه ی آیینه، مقام پریان است
گر سرو بود کج کله و برزده دامان
منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
بر شعشعه ی حسن تو موسی چو نظر کرد
فریاد برآورد که این شعله همان است
در پیش غم عشق سلیم آفت مردن
همچون شب آدینه و ماه رمضان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خطش دمید و به نازش نیاز من باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
در دلم بگذشت و چشمم اشک بی تابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
شراب غمزه ی مست تو خون بی گنه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مشرق خورشید را فیض گریبان تو نیست
دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نیست
هر کسی را در طریق دلنشینی پایه ای ست
غنچه ی گل دلکش است اما چو پیکان تو نیست
می توان دانست پیش خودپسندان چمن
چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نیست
کشتگان عشق را اعضا نمی ریزد ز هم
لاله زین داغ است کز خیل شهیدان تو نیست
در تماشای تو داغ حیرت آیینه ام
خاک جای سرمه در چشمی که حیران تو نیست
همچو گل بر خود بناز ای دل، که از اهل جهان
منت یک بخیه بر چاک گریبان تو نیست
این همه معنی رنگین نیست در جایی سلیم
بلبلان را دفتر گل همچو دیوان تو نیست
دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نیست
هر کسی را در طریق دلنشینی پایه ای ست
غنچه ی گل دلکش است اما چو پیکان تو نیست
می توان دانست پیش خودپسندان چمن
چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نیست
کشتگان عشق را اعضا نمی ریزد ز هم
لاله زین داغ است کز خیل شهیدان تو نیست
در تماشای تو داغ حیرت آیینه ام
خاک جای سرمه در چشمی که حیران تو نیست
همچو گل بر خود بناز ای دل، که از اهل جهان
منت یک بخیه بر چاک گریبان تو نیست
این همه معنی رنگین نیست در جایی سلیم
بلبلان را دفتر گل همچو دیوان تو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
ای گل دگر ز دست کجا می گذارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
خونم از دوری می در تن لاغر خشک است
چون گل آینه ام ریشه ی جوهر خشک است
حیرت از این همه سامان سرشک است مرا
که به چشمم مژه چون دست توانگر خشک است
عشق بحری ست کز آلودگی کام درو
چون پر و بال بط اندام شناور خشک است
چه عجب گر خبر ما به عزیزان نرسد
نامه چون خشک بود، بال کبوتر خشک است
نیست بر پیکر ما آفتی از عشق سلیم
چه غم از آتش اگر بال سمندر خشک است
چون گل آینه ام ریشه ی جوهر خشک است
حیرت از این همه سامان سرشک است مرا
که به چشمم مژه چون دست توانگر خشک است
عشق بحری ست کز آلودگی کام درو
چون پر و بال بط اندام شناور خشک است
چه عجب گر خبر ما به عزیزان نرسد
نامه چون خشک بود، بال کبوتر خشک است
نیست بر پیکر ما آفتی از عشق سلیم
چه غم از آتش اگر بال سمندر خشک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خضر از لب تشنگان روی آتشناک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آیینه را ز چشم تو تاب نگاه نیست
جز من کسی حریف تو ای کج کلاه نیست
ای پادشاه حسن، به جنگ شکستگان
تنها بیا، که حاجت خیل و سپاه نیست
گر صد نگاه چشم ترا، عاشقان تو
سازند جمع بر سر هم، یک نگاه نیست!
حرفم نماند تا سخن دوست منع شد
راهم تمام شد که در آن کوی راه نیست
شادم ازین که نیست به روز جزا سلیم
رویی کز آفتاب قیامت سیاه نیست
جز من کسی حریف تو ای کج کلاه نیست
ای پادشاه حسن، به جنگ شکستگان
تنها بیا، که حاجت خیل و سپاه نیست
گر صد نگاه چشم ترا، عاشقان تو
سازند جمع بر سر هم، یک نگاه نیست!
حرفم نماند تا سخن دوست منع شد
راهم تمام شد که در آن کوی راه نیست
شادم ازین که نیست به روز جزا سلیم
رویی کز آفتاب قیامت سیاه نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
کوی عشق است و سعادت را در اینجا کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند
شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست
با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای
کآب دست او شفابخش همه بیمارهاست
در بیابان جنون چون تارهای عنکبوت
تارهای دامنم پیدا ز نوک خارهاست
عمر صرف آشنایی ها شد و با ما سلیم
یار ما بیگانه همچون ابتدای کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند
شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست
با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای
کآب دست او شفابخش همه بیمارهاست
در بیابان جنون چون تارهای عنکبوت
تارهای دامنم پیدا ز نوک خارهاست
عمر صرف آشنایی ها شد و با ما سلیم
یار ما بیگانه همچون ابتدای کارهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
به سینه ام ز غمت داغ بر سر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
زری که همره خود بعد مرگ از عالم
به زیر خاک برد کس، همین زر داغ است
جنون عشق، جلوریز تاخت بر سر من
سواد موی، سیاهی لشکر داغ است
کدام جنس محبت ز من به رونق ماند
که از غبار دلم خاک بر سر داغ است
سلیم هیچ کس از عیش نیست در آزار
منم که گل به سر من برابر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
زری که همره خود بعد مرگ از عالم
به زیر خاک برد کس، همین زر داغ است
جنون عشق، جلوریز تاخت بر سر من
سواد موی، سیاهی لشکر داغ است
کدام جنس محبت ز من به رونق ماند
که از غبار دلم خاک بر سر داغ است
سلیم هیچ کس از عیش نیست در آزار
منم که گل به سر من برابر داغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
همچو مرغان قفس ما را ز گل بویی بس است
بوسه ای ما تشنگان را از لب جویی بس است
آن گروهی را که رو بر قبله باشد، دیگرند
قبله ی ما بت پرستان طاق ابرویی بس است
حسرت چشم سیاهی کشت در وادی مرا
از برای شمع خاکم چشم آهویی بس است!
ظرف چینی ناله از دست گدایان می کند
از سر فغفور با او هست اگر مویی بس است
عاشق دیگر ترا ای بی وفا در کار نیست
چون سلیم خسته دل داری دعاگویی بس است
بوسه ای ما تشنگان را از لب جویی بس است
آن گروهی را که رو بر قبله باشد، دیگرند
قبله ی ما بت پرستان طاق ابرویی بس است
حسرت چشم سیاهی کشت در وادی مرا
از برای شمع خاکم چشم آهویی بس است!
ظرف چینی ناله از دست گدایان می کند
از سر فغفور با او هست اگر مویی بس است
عاشق دیگر ترا ای بی وفا در کار نیست
چون سلیم خسته دل داری دعاگویی بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ز عشقم به هر محفل افسانه ای ست
ز اشکم به هر گوشه ویرانه ای ست
ز شمعی چمن را صبا مژده داد
که هر برگ گل، بال پروانه ای ست
به صیادی افتاده کار دلم
که در دام او هر گره دانه ای ست
به میخانه ای راهم افتاده است
که هر شیشه ی او پریخانه ای ست
جنونم به زنجیر شوقی فکند
که هر حلقه اش چشم دیوانه ای ست
سلیم از کسی رسم همت مجوی
که چون کیمیا این هم افسانه ای ست
ز اشکم به هر گوشه ویرانه ای ست
ز شمعی چمن را صبا مژده داد
که هر برگ گل، بال پروانه ای ست
به صیادی افتاده کار دلم
که در دام او هر گره دانه ای ست
به میخانه ای راهم افتاده است
که هر شیشه ی او پریخانه ای ست
جنونم به زنجیر شوقی فکند
که هر حلقه اش چشم دیوانه ای ست
سلیم از کسی رسم همت مجوی
که چون کیمیا این هم افسانه ای ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
آن قدر سوزی که خواهد شعله با آه من است
هر زر داغی که دارد عشق، تنخواه من است
در جگر آبم نمانده، گریه را سامان کجاست
آستینم تر ز ننگ دست کوتاه من است
نرگسی بر رهگذار خویش دیدم، سوختم
نوغزال من همانا چشم بر راه من است
نیست آزادی نصیب من، که هرجا می روم
بند و زنجیرم چو فیل مست همراه من است
بس که اخوانند چون یوسف به من نامهربان
گرگ همچون پاسبانان بر سر چاه من است
احتیاجم نیست بر شاهان عالم چون سلیم
در جهان هرجا که درویشی بود، شاه من است
هر زر داغی که دارد عشق، تنخواه من است
در جگر آبم نمانده، گریه را سامان کجاست
آستینم تر ز ننگ دست کوتاه من است
نرگسی بر رهگذار خویش دیدم، سوختم
نوغزال من همانا چشم بر راه من است
نیست آزادی نصیب من، که هرجا می روم
بند و زنجیرم چو فیل مست همراه من است
بس که اخوانند چون یوسف به من نامهربان
گرگ همچون پاسبانان بر سر چاه من است
احتیاجم نیست بر شاهان عالم چون سلیم
در جهان هرجا که درویشی بود، شاه من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
چو مجنون بر زبانم حرف او افسانه ی لیلی ست
کسی کو آشنای او بود، بیگانه ی لیلی ست
عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر
به محشر گر نگویندش که این پیمانه ی لیلی ست
ز عشق پاک خود مشاطه ی حسن نکویانم
دلم آیینه ی شیرین و دستم شانه ی لیلی ست
ز تأثیر محبت این قدر کافی ست مجنون را
که هر کس بیند او را، گوید این دیوانه ی لیلی ست
اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را
که مرغ روح مجنون صید دام و دانه ی لیلی ست
نظر بر روی او دارم، ولی بی طاقتی برجاست
دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ی لیلی ست
حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می پرسی
که مجنون را همیشه گوش بر افسانه ی لیلی ست
کسی کو آشنای او بود، بیگانه ی لیلی ست
عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر
به محشر گر نگویندش که این پیمانه ی لیلی ست
ز عشق پاک خود مشاطه ی حسن نکویانم
دلم آیینه ی شیرین و دستم شانه ی لیلی ست
ز تأثیر محبت این قدر کافی ست مجنون را
که هر کس بیند او را، گوید این دیوانه ی لیلی ست
اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را
که مرغ روح مجنون صید دام و دانه ی لیلی ست
نظر بر روی او دارم، ولی بی طاقتی برجاست
دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ی لیلی ست
حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می پرسی
که مجنون را همیشه گوش بر افسانه ی لیلی ست