عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
یاد روی او کتانم را لباس ماه کرد
عشق او آیینه ام را روشناس آه کرد
تا به ساعد سوده گشت از بس به دل ناخن زدم
از تو دستم را فلک آخر چنین کوتاه کرد
تخته ی تعلیم لغزیدن ز نعلینش دهد
خضر هرکس را که در عشق تو رو بر راه کرد
راهزن خضر است اگر توفیق همراهی کند
در طریق عشق ما را غافلی آگاه کرد
غیر خود کس را نصیب از ذوق تنهایی نداد
آنکه با من در محبت سایه را همراه کرد
کس نکرد اوقات صرف می پرستی چون سلیم
هرچه کرد این پیر دیر، این بنده ی درگاه کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
مطرب این مجلس امشب راه دل ها می زند
چنگ بر طنبور و ناخن بر دل ما می زند
این که در دیر مغان منصور جا دارد بس است
از چه دیگر پیش مستان حرف بیجا می زند
کوهکن در عاشقی زد تیشه ی خود را به سر
من دل دیوانه ای دارم که بر پا می زند
در نظر کی آیدش یک قطره ی آب گهر؟
چون شناور آنکه پشت پا به دریا می زند
در رکاب آن سوار مست می خواهد دود
سرو، دامن ورنه از بهر چه بالا می زند
از غبار دیده ی یعقوب، هر ساعت سلیم
مشت خاکی رشک بر چشم زلیخا می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چون خم می امشب از مستی دلم در جوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
از قفای زلف مشکین تو عنبر می دود
در رکاب حلقه ی گوش تو گوهر می دود
چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن
گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می دود
رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد
پا به دامن هرکه پیچیده ست بهتر می دود
قطره قطره اشکم از لب تشنگی در راه شوق
در سراغ آب، چون خیل سکندر می دود
می فروشد نکهت پیراهن او را صبا
برگ گل در باغ هر سو از پی زر می دود
اشک می جوشد ز چشمم در قفای او سلیم
پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می دود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
اضطراب دلم از شوق تو دیدن دارد
مرغ بسمل چه هنر غیر تپیدن دارد
از ره دیر و حرم پای مکش همچو غبار
قدمی چند به هر کوچه دویدن دارد
ندهد تیغ سزای سر افسرطلبان
چون سر شمع، به مقراض بریدن دارد
پرده چون افکند از چهره ی گل، رویش را
دوستان خوب ببینید که دیدن دارد
ندهد دل که کسی بگذرد از کوچه ی ما
سیل اینجا هوس خانه خریدن دارد
نیست مکتوب، که این غنچه ی خون آلودی ست
راست این است که این نامه دریدن دارد
هر متاعی که بود، قابل سنجیدن نیست
بجز از باده ی گلگون که کشیدن دارد!
چون برد دست تهی از سر کوی تو سلیم؟
غنچه ای از چمن وصل تو چیدن دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
در ره عشق بتان جان ز بلا نتوان برد
سر درین راه به همراهی پا نتوان برد
خضر توفیق اگر راهنمایی نکند
راه بر قافله از بانگ درا نتوان برد
می گشاید ز گره کار اسیران، اما
این کلیدی ست کزان بند قبا نتوان برد
همه کاری بجز از مرگ، تلافی دارد
بازی باخته ای نیست که وا نتوان برد
راستی را نتوان در همه جا برد به کار
گوی ازین معرکه بیرون به عصا نتوان برد
دم شمشیر بود جاده ی عشق تو سلیم
سر ازین راه سلامت ز قضا نتوان برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اهل میخانه گلاب از گل صهبا گیرند
عرق فتنه ز درد ته مینا گیرند
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که ازین میکده بالا گیرند
کوی عشق است که اطفال به تار مویی
دام سازند به بازیچه و عنقا گیرند
چکد از شرم دورنگی عرق از برگ گلش
نشنیدم که گلاب از گل رعنا گیرند
همچو جمشید، گدایان خرابات سلیم
ندهند از کف خود جام که دنیا گیرند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
در سر کوی تو جمعند پریشانی چند
بند بر بند قبا بافته عریانی چند
دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است
باید این سلسله را سلسله جنبانی چند
کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است
که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند
از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد
گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند
خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند
خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند
یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید
مانده از این ده ویران شده دهقانی چند
شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم
نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
جرعه ای تا می خورد، خون در ایاغم می کند
تا دماغی می رساند، بی دماغم می کند
بس که چون دیوانگان آشفته می بیند مرا
باغبان با چوب گل بیرون ز باغم می کند
قسمت من نیست هرگز مهربانی از کسی
چون صبا، پروانه خصمی با چراغم می کند
بی تو هرگه می روم سوی چمن، در پای سرو
آب از خود رفتنی دارد که داغم می کند
بلبلم، اما سلیم از بی وفایی های گل
اشک خونین در چمن همچشم زاغم می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
بی تو معموره ی دل رو به خرابی دارد
مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان
همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست
که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم
غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان
دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب
از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت
چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم
بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
از چشم من خیال تو بیرون نمی رود
لیلی ز پیش دیده ی مجنون نمی رود
از بس دلم به تیر تو الفت گرفته است
از خانه ی کمان تو بیرون نمی رود
در دل هزار درد و لب از ناله بسته ایم
از زخم ما چو لاله و گل خون نمی رود
هرکس که جامی از می حکمت کشیده است
از پای خم به پیش فلاطون نمی رود
خوش جلوه ای به باغ سخن می کند سلیم
سرو روان چو کلک تو موزون نمی رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
ای خوش آن روز که آن سیب ذقن سبز شود
هرچه می گویمت ای عهدشکن سبز شود
مطلبی قصد کند هرکه حدیثی سر کرد
می زنم حرف خط او که سخن سبز شود
باغبان بس که ز عشق تو جنون یافت رواج
چوب گل را نگذارد به چمن سبز شود
تب سوزان محبت که هلاکش گردم
نگذارد که مرا موی به تن سبز شود
هرکه با تیغ شهادت نشود کشته سلیم
سبزه بر تربتش از آب دهن سبز شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دل من ناله ز شوق تو پر آشوب کند
غنچه ی ما چو جرس زمزمه را خوب کند
گر زند شعله دم از پرتو او، غیرت حسن
همچو منصور سرش را به سر چوب کند
نه ز فرزندی او، از اثر معشوقی ست
ماه کنعانی اگر ناز به یعقوب کند
ریزه ی شیشه ی دل بر سر هم می ریزد
کوچه ی زلف ترا شانه چو جاروب کند
می کنند آنچه حسودان به من از صبر، سلیم
کرم هرگز نتواند که به ایوب کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
پیاله چون به من از دست او حواله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
ز فیض شمع رخت ذره آفتاب شود
غبار در خم زلف تو مشک ناب شود
شراب اگر ندهد نشأه ای ترا، چه عجب
ز شرم لعل تو می در پیاله آب شود!
ز باده بس که برافروخت چهره در گلشن
به هر طرف که رود، بلبلی کباب شود
به یکدگر همه اسباب عیش متفق اند
ز می پیاله چو پر گشت، ماهتاب شود
ز بس خجل بود از نسبت وجودم خاک
زمین چو آبله در زیر پایم آب شود
درین فسردگی آتش برای مرغ کجاست
مگر به شعله ی آواز خود کباب شود
امان نمی دهد آوارگی سلیم مرا
که پیرهن زعرق خشک چون حباب شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
دل در طلب چه گوش به صوت درا کند
مجنون عشق، رقص به آواز پا کند
مست تو پابرهنه به دریا حباب وار
بر روی آب گردد و کسب هوا کند
درویش عشق را ز قلم دست کوته است
مشق شکستگی ز نی بوریا کند
گریان به عالم آمد و نالان به خاک رفت
چون کوه، سنگ تربت عاشق صدا کند
در ملک هند، بی می انگور سوختیم
کو غوره ای دریغ که کس توتیا کند
دل را گمان صبر و شکیبی به خویش هست
معلوم می شود گره خود چو وا کند
مغرور را سزا رسد از دور آسمان
باد از بروت خوشه برون آسیا کند
چون قطره، برگرفته ی خود را جهان سلیم
بر آسمان رساند و از کف رها کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
به یاد زلفت از هر سینه بوی مشک می آید
ز خاک کشته ی دیرینه بوی مشک می آید
خیال زلف او را در دلم هرگه گذار افتد
چو گل از زخم های سینه بوی مشک می آید
به جوش آرد ز بس شوق می گلرنگ خونم را
ز خاکم هر شب آدینه بوی مشک می آید
حذر از فتنه ی خوبان این گلشن، که سوسن را
ز خنجر همچو اهل کینه بوی مشک می آید
سلیم آهی کشیدم بر خیال زلف او آنجا
هنوز از خانه ی آیینه بوی مشک می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
قدم هر کس به راه او نهد منزل نمی خواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمی خواهد
ازان چون مرغ بسمل می تپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمی خواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمی باشد
ترا بسیار من می خواهم، اما دل نمی خواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت می دهد، سایل نمی خواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمی خواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمی خواهد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گل نمی خواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمی خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
بی توام ذوق کی از بستر راحت باشد
شام چون شمع مرا صبح قیامت باشد
دل که بی شور جنون است درو ذوقی نیست
در کبابی که نمک نیست چه لذت باشد
دل اگر همره یار است، خدا یارش باد
سر اگر در قدم اوست، سلامت باشد
دارد اسباب طرب در شب نوروز شگون
شیشه ای کو، همه گر شیشه ی ساعت باشد!
عاشق از کشته شدن معتمد راز شود
خاتم عشق در انگشت شهادت باشد
ملک یونان نبود همچو خرابات، سلیم
تا سبوی می او از گل حکمت باشد