عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ساقی ز حدیث می و پیمانه گذشتیم
تا چشم تو دیدیم ز میخانه گذشتیم
تا چند به زلف تو کند دست درازی
دشمن شده از دوستی شانه گذشتیم
از گوشه ویرانه خود پای کشیدیم
تا در طلب کوی تو از خانه گذشتیم
از کاکل تو روی دلی بس که ندیدیم
گفتیم پریشان و چو دیوانه گذشتیم
گریان به در خانه فانوس رسیدیم
نالان به سر تربت پروانه گذشتیم
بر زمزمه اهل جهان گوش نکردیم
زین قوم شنیدیم صد افسانه گذشتیم
در سلسله خلوتیان دوش رسیدیم
دامن به میان برزده رندانه گذشتیم
در بزم حریفان جهان کج نگرستیم
ساغر به کف آورده و مستانه گذشتیم
چون مور رسیدیم سر خرمن دو نان
پروازکنان از هوس دانه گذشتیم
بر گنج و گهر چشم چو سید نگشادیم
صد مرتبه از گوشه ویرانه گذشتیم
تا چشم تو دیدیم ز میخانه گذشتیم
تا چند به زلف تو کند دست درازی
دشمن شده از دوستی شانه گذشتیم
از گوشه ویرانه خود پای کشیدیم
تا در طلب کوی تو از خانه گذشتیم
از کاکل تو روی دلی بس که ندیدیم
گفتیم پریشان و چو دیوانه گذشتیم
گریان به در خانه فانوس رسیدیم
نالان به سر تربت پروانه گذشتیم
بر زمزمه اهل جهان گوش نکردیم
زین قوم شنیدیم صد افسانه گذشتیم
در سلسله خلوتیان دوش رسیدیم
دامن به میان برزده رندانه گذشتیم
در بزم حریفان جهان کج نگرستیم
ساغر به کف آورده و مستانه گذشتیم
چون مور رسیدیم سر خرمن دو نان
پروازکنان از هوس دانه گذشتیم
بر گنج و گهر چشم چو سید نگشادیم
صد مرتبه از گوشه ویرانه گذشتیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
همنشین زنبورم خانه پر عسل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
تلخکامم از دل پر مدعای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
خانه ام از روی او امشب چمن خواهد شدن
شمع مجلس میل چشم انجمن خواهد شدن
بوستانی را که ماه من تماشا کرده است
غنچه هایش یوسف گل پیرهن خواهد شدن
ناله گر از سیه بختی به گلشن سر کنم
سرمه آواز مرغان چمن خواهد شدن
مرده پروانه را پیچند در فانوس شمع
پرده معشوق عاشق را کفن خواهد شدن
خال او در موسم خط کاروان ها می زند
دزد شد چون صاحب چشم راهزن خواهد شدن
خسروا مغرور تاج و تخت و گنج خود مشو
روز محشر خونبهای کوهکن خواهد شدن
نوخط من گر به شعر و شاعری دارد سری
با من آخر چون قلم یار سخن خواهد شدن
می رساند هر که چون سوسن زبان بر حرف ما
غنچه آسا مهرش آخر بر دهن خواهد شدن
وقت طفلی گرد او گردیده می گفتم به خود
آخر این آتش بلای جان من خواهد شدن
روزگاری شد که می گردیم همچون آفتاب
تا کدامین سرزمین ما را وطن خواهد شدن
سیدا گر آورد از زلف او بویی نسیم
کوچه های شهر صحرای ختن خواهد شدن
شمع مجلس میل چشم انجمن خواهد شدن
بوستانی را که ماه من تماشا کرده است
غنچه هایش یوسف گل پیرهن خواهد شدن
ناله گر از سیه بختی به گلشن سر کنم
سرمه آواز مرغان چمن خواهد شدن
مرده پروانه را پیچند در فانوس شمع
پرده معشوق عاشق را کفن خواهد شدن
خال او در موسم خط کاروان ها می زند
دزد شد چون صاحب چشم راهزن خواهد شدن
خسروا مغرور تاج و تخت و گنج خود مشو
روز محشر خونبهای کوهکن خواهد شدن
نوخط من گر به شعر و شاعری دارد سری
با من آخر چون قلم یار سخن خواهد شدن
می رساند هر که چون سوسن زبان بر حرف ما
غنچه آسا مهرش آخر بر دهن خواهد شدن
وقت طفلی گرد او گردیده می گفتم به خود
آخر این آتش بلای جان من خواهد شدن
روزگاری شد که می گردیم همچون آفتاب
تا کدامین سرزمین ما را وطن خواهد شدن
سیدا گر آورد از زلف او بویی نسیم
کوچه های شهر صحرای ختن خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
به دریا کرده ام خو موج آبم می توان گفتن
به کف دارم سر بی تن حبابم می توان گفتن
به شاخ شعله دارم آشیان مانند پروانه
سمندر طینتم مرغ کبابم می توان گفتن
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
چو اهل کاروان پا در رکابم می توان گفتن
به مردم می نمایم خویش را و لیک نابودم
در این صحرای بی پایان سرابم می توان
لباس فقر و طبع روشنی ای سیدا دارم
به زیر ابر پنهان آفتابم می توان گفتن
به کف دارم سر بی تن حبابم می توان گفتن
به شاخ شعله دارم آشیان مانند پروانه
سمندر طینتم مرغ کبابم می توان گفتن
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
چو اهل کاروان پا در رکابم می توان گفتن
به مردم می نمایم خویش را و لیک نابودم
در این صحرای بی پایان سرابم می توان
لباس فقر و طبع روشنی ای سیدا دارم
به زیر ابر پنهان آفتابم می توان گفتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
شبی ای شمع در آغوش ما جا می توان کردن
چو گل در گلشن ما سینه را وا می توان کردن
چرا یک ره نظر بر عالم ای نوخط نمی سازی
بهار آمد گلستان را تماشا می توان کردن
دکان واکرده در بازار محتاج خریداریم
متاع کم بها داریم و سودا می توان کردن
ز جوی شیر آمد رخنه ها در بیستون پیدا
به نرمی کوه را از جای بیجا می توان کردن
قدح را تا کی ای ساقی نهان در آستین داری
گهی سوی حریفان دست بالا میتوان کردن
در گلزار را ای باغبان تا چند بربندی
به حال عندلیبان گاه پروا میتوان کردن
باشک سرخ و رنگ کهربای سیدا بنگر
لبالب دامن از گلهای رعنا میتوان کردن
چو گل در گلشن ما سینه را وا می توان کردن
چرا یک ره نظر بر عالم ای نوخط نمی سازی
بهار آمد گلستان را تماشا می توان کردن
دکان واکرده در بازار محتاج خریداریم
متاع کم بها داریم و سودا می توان کردن
ز جوی شیر آمد رخنه ها در بیستون پیدا
به نرمی کوه را از جای بیجا می توان کردن
قدح را تا کی ای ساقی نهان در آستین داری
گهی سوی حریفان دست بالا میتوان کردن
در گلزار را ای باغبان تا چند بربندی
به حال عندلیبان گاه پروا میتوان کردن
باشک سرخ و رنگ کهربای سیدا بنگر
لبالب دامن از گلهای رعنا میتوان کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
آمد بهار و رونق گلهای باغ کو
بر سبزه ها طراوت و بر لاله داغ کو
مرغان کشیده اند سر خود به زیر بال
بر سیر باغ بلبل ما را دماغ کو
از قمریان به گوش صدایی نمی رسد
فریاد عندلیب و نواهای زاغ کو
ای باغبان چرا به چمن پا نمی نهی
خاری که بود بر سر دیوار باغ کو
جز یک نفس نشاط جهان را مدار نیست
پروانه رفت صبح دمید و چراغ کو
ای گلفروش غنچه صفت گشته یی خموش
گل کرد زخم خار و زبان سراغ کو
بیهوده سیدا چه کشی منت از طبیب
امروز مرهمی که خورد خون داغ کو
بر سبزه ها طراوت و بر لاله داغ کو
مرغان کشیده اند سر خود به زیر بال
بر سیر باغ بلبل ما را دماغ کو
از قمریان به گوش صدایی نمی رسد
فریاد عندلیب و نواهای زاغ کو
ای باغبان چرا به چمن پا نمی نهی
خاری که بود بر سر دیوار باغ کو
جز یک نفس نشاط جهان را مدار نیست
پروانه رفت صبح دمید و چراغ کو
ای گلفروش غنچه صفت گشته یی خموش
گل کرد زخم خار و زبان سراغ کو
بیهوده سیدا چه کشی منت از طبیب
امروز مرهمی که خورد خون داغ کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آمد بهار و فیض نسیم بهار کو
گل کرد داغ بر جگر و لاله زار کو
ای بوی پیرهن چه خبر از عزیز مصر
ای آهوی خطا نفس مشکبار کو
ای کوهکن ز کوهکنی چیست حاصلت
عمرت به سر رسید و تو را مزدکار کو
گلشن شکفت و سبزه دمید و خزان رسید
ای عندلیب در دل تو خارخار کو
بی دردسر نشاط میسر نمی شود
در ساغر زمانه می خوشگوار کو
ای کهربا مطیع تو گردید کهکشان
از بی زری تو را به جهان اعتبار کو
دریادلان به کس دم آبی نمی دهند
در کاسه صدف گهر آبدار کو
داریم چشم لیک درو نیست قطره یی
ما را چو ابر گریه بی اختیار کو
ای سیدا رفیق خدا کس به دهر نیست
جز سایه همرهی به من خاکسار کو
گل کرد داغ بر جگر و لاله زار کو
ای بوی پیرهن چه خبر از عزیز مصر
ای آهوی خطا نفس مشکبار کو
ای کوهکن ز کوهکنی چیست حاصلت
عمرت به سر رسید و تو را مزدکار کو
گلشن شکفت و سبزه دمید و خزان رسید
ای عندلیب در دل تو خارخار کو
بی دردسر نشاط میسر نمی شود
در ساغر زمانه می خوشگوار کو
ای کهربا مطیع تو گردید کهکشان
از بی زری تو را به جهان اعتبار کو
دریادلان به کس دم آبی نمی دهند
در کاسه صدف گهر آبدار کو
داریم چشم لیک درو نیست قطره یی
ما را چو ابر گریه بی اختیار کو
ای سیدا رفیق خدا کس به دهر نیست
جز سایه همرهی به من خاکسار کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
آمد بهار بر کف ساقی پیاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پنجهام هرگز نرفته بر در کاشانهای
نقش پای من ندیده آستان خانهای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفتوگو و نی اصول شانهای
ساغر خود میبرم پیش حباب از سادگی
تر نمیگردد ز دریاها لب پیمانهای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّهای بیرون نمیآید ز مهمانخانهای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
میرسد در گوش این دونهمتان افسانهای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفلطبعان سنگ بر دیوانهای
در دهان مردم غافلزبانِ هرزهگوی
جغد بیبالیست افتادست در ویرانهای
میروند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانهای
خوشهچینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانهای
سیدا پا از بنای خلق کوته کردهام
مینماید پیش چشمم آسمان ویرانهای
نقش پای من ندیده آستان خانهای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفتوگو و نی اصول شانهای
ساغر خود میبرم پیش حباب از سادگی
تر نمیگردد ز دریاها لب پیمانهای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّهای بیرون نمیآید ز مهمانخانهای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
میرسد در گوش این دونهمتان افسانهای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفلطبعان سنگ بر دیوانهای
در دهان مردم غافلزبانِ هرزهگوی
جغد بیبالیست افتادست در ویرانهای
میروند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانهای
خوشهچینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانهای
سیدا پا از بنای خلق کوته کردهام
مینماید پیش چشمم آسمان ویرانهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا تا کی دواند آرزوی دل به هر سویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
غنچه گردید گل قسمتم از کم سخنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲
صدف گوهر اسرار نهان گوش من است
چشمه بحر معانی قدح هوش من است
موج طوفان خرد جنبش آغوش من است
شور دریای سخن از دل پرجوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
برده فکرم گرو از تازه خیالان جهان
بلبلم ساخته در گلشن فیاض دکان
همچو بو کی شود از پیرهن غنچه عیان
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب دست در آغوش من است
نکته سنجان جهانند لبالب ز حسد
نیست بر صفحه اوراق من اندیشه بد
هر شب از خانه من آمده جویند مدد
هر خیالی که برو فخر کنند اهل خرد
در شبستان خرد خواب فراموش من است
تا من خسته برون آمدم از ملک عدم
شده از طاعت من ابروی محراب علم
گر چه در دهر سخرخیزترم از شبنم
زاهدی نیست به عیاریی من در عالم
این ردا پرده کلیمیست که در گوش من است
می کشم شب همه شب ناله به آهنگ درا
ماه و خورشید نسازند به من چون و چرا
جای رخش طلبم کی بود این کهنه سرا
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهم سفر هوش من است
شفق از رنگ رخ مهوش من خاسته است
آفتاب از نفس بی غش من خاسته است
برق تیریست که از ترکش من خاسته است
چرخ دودیست که از آتش من خاسته است
خاک گردیست که افشانده پاپوش من است
سیدا هست طلبگار من از هر جانب
طبع من تا شده بر معنی رنگین طایب
خامه ام برده دل از حاضر و هم از غایب
نرسد چون سخن من به دو عالم صایب
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
چشمه بحر معانی قدح هوش من است
موج طوفان خرد جنبش آغوش من است
شور دریای سخن از دل پرجوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
برده فکرم گرو از تازه خیالان جهان
بلبلم ساخته در گلشن فیاض دکان
همچو بو کی شود از پیرهن غنچه عیان
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب دست در آغوش من است
نکته سنجان جهانند لبالب ز حسد
نیست بر صفحه اوراق من اندیشه بد
هر شب از خانه من آمده جویند مدد
هر خیالی که برو فخر کنند اهل خرد
در شبستان خرد خواب فراموش من است
تا من خسته برون آمدم از ملک عدم
شده از طاعت من ابروی محراب علم
گر چه در دهر سخرخیزترم از شبنم
زاهدی نیست به عیاریی من در عالم
این ردا پرده کلیمیست که در گوش من است
می کشم شب همه شب ناله به آهنگ درا
ماه و خورشید نسازند به من چون و چرا
جای رخش طلبم کی بود این کهنه سرا
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهم سفر هوش من است
شفق از رنگ رخ مهوش من خاسته است
آفتاب از نفس بی غش من خاسته است
برق تیریست که از ترکش من خاسته است
چرخ دودیست که از آتش من خاسته است
خاک گردیست که افشانده پاپوش من است
سیدا هست طلبگار من از هر جانب
طبع من تا شده بر معنی رنگین طایب
خامه ام برده دل از حاضر و هم از غایب
نرسد چون سخن من به دو عالم صایب
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۰
چو غنچه تا به تبسم کشادهای لبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گر چه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گر چه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۱
ارباب جود را کف گوهرفشان نماند
دست گشادهای به محیط دکان نماند
در روزگار ما ز سخاوت نشان نماند
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
تا جغد طینتان به فضای چمن شدند
چون سبزه سایه پرور سرو سمن شدند
گلها ز بس که همدم زاغ و زغن شدند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از اهل نماند درین خاکدان نشان
بستند آب و آئینه رخت خود از میان
خورشید گفت وقت وداعش به آسمان
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری به جان ازین کاروان نماند
از دیده بصیرت ما خواب شد روان
ابیات از سفینه چو سیماب شد روان
تحریر از صحیفه چو خوناب شد روان
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
ای سیدا تو دل به مقام نجات کش
پای از مکان طایفه بی ثبات کش
چون خضر رخت خویش به آب حیات کش
صایب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در جهان نماند
دست گشادهای به محیط دکان نماند
در روزگار ما ز سخاوت نشان نماند
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
تا جغد طینتان به فضای چمن شدند
چون سبزه سایه پرور سرو سمن شدند
گلها ز بس که همدم زاغ و زغن شدند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از اهل نماند درین خاکدان نشان
بستند آب و آئینه رخت خود از میان
خورشید گفت وقت وداعش به آسمان
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری به جان ازین کاروان نماند
از دیده بصیرت ما خواب شد روان
ابیات از سفینه چو سیماب شد روان
تحریر از صحیفه چو خوناب شد روان
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
ای سیدا تو دل به مقام نجات کش
پای از مکان طایفه بی ثبات کش
چون خضر رخت خویش به آب حیات کش
صایب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در جهان نماند
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۲
قامت خمگشته را مرگ خبر میکند
محمل گل را خزان زیر و زبر میکند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر میکند
قافلهسالار ما عزم سفر میکند
قافله شب گذشت صبح اثر میکند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بیدست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر میکند
نیست تو را ذرهای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بیادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر میکند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزندهای
نی به کسی چاکری نی به خدا بندهای
کی تو در این روزگار باقی و پایندهای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زندهای
عمر به مانند باد از تو گذر میکند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر میکند
محمل گل را خزان زیر و زبر میکند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر میکند
قافلهسالار ما عزم سفر میکند
قافله شب گذشت صبح اثر میکند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بیدست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر میکند
نیست تو را ذرهای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بیادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر میکند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزندهای
نی به کسی چاکری نی به خدا بندهای
کی تو در این روزگار باقی و پایندهای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زندهای
عمر به مانند باد از تو گذر میکند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر میکند