عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلم از رهگذر فقر، حکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد
آه اگر پیر خرابات هدایت نکند
ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست
دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند
از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید
پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند
التماسی که ازو در دل من هست این است
که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند
شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود
بهتر آن است که فانوس حمایت نکند
دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود
قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند
خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی
که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند
گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم
کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
معشوق ما به جلوه چو آهنگ می کند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ می کند
از روی آتشین تو طبعم شکفته شد
این شعله، کار باده ی گلرنگ می کند
از عذر وعده، جذبه ی شوقم به جان رسید
چون قاصدی که همرهی لنگ می کند
تأثیر در کجا که ندارد ملایمت
باران نرم، ره به دل سنگ می کند
رفتند رهروان و به انگشت پای خویش
کاهل به ره شماره ی فرسنگ می کند
تأثیر، ناله را ز خموشی به هم رسید
این پرده، ساز را چه خوش آهنگ می کند
آزار هرکه می کشد، از خویش می کشد
دیوانه زان همیشه به خود جنگ می کند
خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سلیم
تا لب گشوده ای به سخن، جنگ می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
لطف ساقی، خار از پهلوی آتش می کشد
شیشه ی می آب را بر روی آتش می کشد
بلبل ما آشیان در گلشنی دارد که خار
خویش را پهلوی گل بر بوی آتش می کشد
نیست از پیغام وصلم حاصلی جز سوختن
خار را یاد گلستان سوی آتش می کشد
آنچه از پهلونشینی های او من می کشم
کافرم گر خار از پهلوی آتش می کشد
از تو دوری چاره ی ما تیره بختان بود و بس
دود این سرگشتگی از خوی آتش می کشد
چون ز قسمت سر توان پیچید، کز دریا نصیب
گوش ماهی را گرفته سوی آتش می کشد!
می برد نام تو هم هرکس که یاد ما کند
حرف پروانه به گفت و گوی آتش می کشد
عشق پرورده ست از روز ازل ما را سلیم
ریشه ی خاشاک، نم از جوی آتش می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
چه شد نگاه تو گر شرم ما نگه دارد
که آشنا طرف آشنا نگه دارد
هر استخوان که نشانی برو ز تیر تو هست
برای تحفگی آن را هما نگه دارد
گرفته سرو ز قد تو خط آزادی
ولی چه فایده، بگذار تا نگه دارد
ز توست رونق ایام، اگر ز هر آفت
ترا نگاه ندارد، مرا نگه دارد؟
گرفته ام سر راهی به سیل همچون پل
مرا به دعوی عشقت خدا نگه دارد!
ندیده پرده دری هیچ کس چو دختر رز
خدا ز آفت این بی حیا نگه دارد!
حریف راز کسی نیستم که عاقل را
به کار آنچه نیاید، چرا نگه دارد؟
چو راز عشق نه در دل، نه در زبان گنجد
به حیرتم که کسی در کجا نگه دارد
ز عشق تربیت دل هوس مکن، چو کسی
که موم بر نفس اژدها نگه دارد
به کوی عشق به غیر از سلیم نیست کسی
که دست گر رود از کار، پا نگه دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
از غم هرکسی این سوخته تن می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
دلم از ناله ی مرغان چمن می لرزد
هرکه فریاد کند، پیکر من می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ چمن می لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است
دلو در چاه چو خالی ست، رسن می لرزد
بس که رسوایی ام آورده قیامت به سرش
چون بری نام مرا، خاک وطن می لرزد
جنبش لاله و گل نیست ز تأثیر صبا
که ز رشک رخت اعضای چمن می لرزد
جامه چون عاریت است آگه ازو باید بود
جان بیچاره ازان بر سر تن می لرزد
پیش او کشته شدن را سببی نیست سلیم
دل چو سیماب ازان در بر من می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
چو در غمخانه ی ما آید آن دلبر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
بهار رفت و دل از ابر کامیاب نشد
پیاله ای نگرفتم که آفتاب نشد
هلاک همت مرغی شوم درین گلشن
که جز به شعله ی آواز خود کباب نشد
چه روز بود که دوران اساس عشق نهاد
جهان خراب شد و این بنا خراب نشد
حدیثی از لب لعلش در انجمن نگذشت
که جام و شیشه ی خالی پر از شراب نشد
ز بس ز نسبت ما روزگار را ننگ است
بر آتشی ننهادیم دل که آب نشد
دلم به یاد لبت ناله ای به باغ نکرد
که غنچه چون دل مرغ چمن کباب نشد
هلال ازان دل خود ای سوار مست خورد
که هیچ وقت ترا حاجت رکاب نشد
نداشت در غم عشق تو گریه فایده ای
علاج دردسر ما ازین گلاب نشد
سلیم این غزل طرحی از کجا آمد
که مصرعی ز دوصد بیت انتخاب نشد (؟)
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
دل در سواد زلف تو بیهوش می شود
در شب چراغ آینه خاموش می شود
دل با خیال او چو هم آغوش می شود
یک گل نچیده است که بیهوش می شود
آن را که همچو آینه افتد برو نظر
هرکس که دیده است، فراموش می شود
چون پرتو جمال تو پنهان کند کسی؟
آن آتش گل است که خس پوش می شود
دارم هزار حرف به آن بی وفا، ولی
در وقت عرض حال، فراموش می شود
از گفتگوی مرغ چمن ذوق می برد
هرکس چو شاخ گل، همه تن گوش می شود
روشندلان به هند ندارند رونقی
در شب چراغ آینه خاموش می شود
کار کسی سلیم که افتد به شاهدان
آیینه وار زود نمدپوش می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مشاطه را جمال تو دیوانه می کند
کآیینه را خیال پریخانه می کند
خورشید را به کوچه ی زلفت نشد نصیب
آن عشرتی که شبپره ی شانه می کند
سر بر زمین نهد پی نفرین عاقلان
طاعت چنین خوش است که دیوانه می کند
گل چون چراغ چهره برافروخت در چمن
بلبل تلاش منصب پروانه می کند
تسبیح کردن است گر از روی اعتقاد
انگور در کنشت کسی دانه می کند
امشب سلیم، ساقی بزمم خراب ساخت
من مستم، او شراب به پیمانه می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
بی سبب مردم به قید نام و ننگ افتاده اند
همچو خیل مور در این راه تنگ افتاده اند
در تلاش سوختن، چون کاغذ آتش زده
داغ های سینه ام با هم به جنگ افتاده اند
از زبان ها خود چه گویم، گوش های دوستان
با سخن همچون گل رعنا دورنگ افتاده اند
ما به بند خود گرفتاریم، حال ما مپرس
نیک بخت آنان که در قید فرنگ افتاده اند
ره کسی بر عذر او نگرفته، مشتاقان سلیم
بی سبب دنبال آن آهوی لنگ افتاده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
در آزار دلم طفلی که از گردون سبق دارد
ز شرم کشتنم شمشیرش از جوهر عرق دارد
ز بس افروخت از تاب می گلرنگ، پنداری
ز عکس چهره ی او صبح آیینه شفق دارد
دم سرد ترا زاهد در اینجا نیست تأثیری
که جام از گرمی هنگامه ی مستان عرق دارد
حریفان را بگویید این همه دفتر، چه در کار است
که آیینه سکندرنامه را بر یک ورق دارد
چو غنچه نقد خود را در گره بستن نمی داند
به رنگ گل، دل ما هرچه دارد در طبق دارد
سلیم از خدمت من نیست غافل، دوست می داند
که در پرودن بت برهمن بسیار حق دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
سر کن سخنی تا دل بدحال گشاید
کز باد نفس، غنچه ی تبخال گشاید
پیچیدگی زلف سخن، حسن کلام است
دایم دلم از همدمی لال گشاید!
بی رخصت معشوق، سفر شرط وفا نیست
مرغ چمن از مصحف گل فال گشاید
چون بند قبایی که گشایند ز گرما
از آه دلم مرغ هوا بال گشاید
سنگ کف دیوانه ی مسکین همه بینند
کس نیست که تا دامن اطفال گشاید
در وعده ی وصلی که دهد، صبر ضرور است
یک غنچه درین باغ به صد سال گشاید!
در کنج دهانی که سلیم از غم آن مرد
چون صفر پی بوسه دهان خال گشاید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
آنچه در پرده ی گل بود نهان، روی تو بود
گره غنچه گشودیم، در آن بوی تو بود
گلخنم بود به از باغ، که در چشم مرا
آتش و دود در آن، روی تو و موی تو بود
هر کجا زمزمه ی مرغ سحرخیزی خاست
نیک چون گوش نهادیم، دعاگوی تو بود
نشد آوارگی از قرب تو مانع ما را
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
حشمت چشم تو از چشم مرا دور نشد
روی صحرا همه بر گله ی آهوی تو بود
حسن روزی که ترا جامه ی رعنایی داد
همچو سرو چمن آن تا سر زانوی تو بود
رفتی و شورش مرغان چمن آخر شد
می توان یافت که آنها ز گل روی تو بود
پنجه ام را به گریبان سروکار افتاده ست
ای خوش آن روز که آن شانه ی گیسوی تو بود
بود در راه ترا قطع بیابانی چند
ورنه در خانه ی خود کعبه به پهلوی تو بود
نیست در کار محبت چو تو فرهاد، سلیم
تیشه ی کوهکنی در خور بازوی تو بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
دلم آن پر عتاب می طلبد
ترک مستی کباب می طلبد
ساده لوح آنکه در ولایت حسن
گرمی از آفتاب می طلبد
آب خواهد ز تشنه در دریا
آنکه از ما شراب می طلبد
بخت در گریه خواهدم دایم
هرچه شور است، آب می طلبد
دل ضرورش مگر شده ست سلیم؟
که به این اضطراب می طلبد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
به خون خود کنم آلوده، ای صبا کاغذ
چو آن کسی که کند رنگ با حنا کاغذ
کند بهار به برگ شکوفه یاد ترا
چو آشنا که فرستد به آشنا کاغذ
گمان بری که ز هم ریخت دفتر افلاک
ز بس به کوی تو می ریزد از هوا کاغذ
نمی رسد به تو دست از کتاب، دانا را
دهد چه پایه بلندی، به زیر پا کاغذ
عجب که زحمت چشمی دگر تواند داد
به خاک پای تو داده ست توتیا کاغذ
به زندگی پی میراث خواری ام صدبار
گرفت همچو کبوتر ز من هما کاغذ
مباش از دم آتش فشان او ایمن
به راه عشق اگر باشد اژدها کاغذ
به کوی او پی رسوایی ام سلیم کند
بلند از بغل قاصدان صدا کاغذ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
حسن، شیرین را ازان می پرورد دایم به شیر
کز برای کشتن فرهاد گردد شیرگیر
تا ازو زخمی نگیرم دلپسند خویشتن
برنمی دارم سر از دنبال پیکانش چو تیر
می دهم دل را و می گیرم پریشانی ازو
گر درین سودا نباشد طره ی او شانه گیر
در چمن هر گه به او همراه می بیند مرا
از پی سر چون رقیبان می کشد بلبل صفیر
ما پریشان خاطران در بند سامان نیستیم
خط آزادی ست بر اندام ما نقش حصیر
کرد این موی سفید از خویش ما را ناامید
شکر از خود دست شوید در کنار جوی شیر
هر دو روزی دیگری را پیش می آرد سلیم
می کند دوران چو طفلان بازی میر و وزیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
از دل برون نکرده خیال جفا هنوز
گرگ آشتی ست یوسف ما را به ما هنوز
روزی که من به سلسله ی زلفش آمدم
بیعت نکرده بود به دستش حنا هنوز
وقتی که نغمه سنج شدم من درین چمن
باد صبا نبود به گل آشنا هنوز
کشتی شکست و از سر من آب هم گذشت
بر سر هزار منتم از ناخدا هنوز
از چاشنی فقر خبردار نیستی
شکر نخورده ای ز نی بوریا هنوز
شد پخته نان هرکسی از آسمان و ما
آبی نخورده ایم درین آسیا هنوز
خاک سلیم در سر کویش به باد رفت
ترک جفا نمی کند آن بی وفا هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
چنین کز من بود نخل سخن سبز
چه سان طوطی شود در پیش من سبز
ز وصف خط نوخیز تو گردد
زبان چون مغز پسته در دهن سبز
به سوی باغ رو، کز شرم قدت
نگردد سرو دیگر در چمن سبز
خبر کردم ز خطت، گوش می دار
که خواهد گشت روزی این سخن سبز
سلیم از گریه در راه محبت
عصا چون خضر شد در دست من سبز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
چون گلم از جامه بر تن مانده دامانی و بس
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی و بس
توشه ای در راه شوق او مرا همراه نیست
در بغل از داغ دل دارم نمکدانی و بس
از سر عالم گذشتم همچو خورشید ای فلک
چون مه نو از تو می خواهم لب نانی و بس
مستی ام نگذاشت تا علم دگر حاصل کنم
همچو بلبل خوانده ام درس گلستانی و بس
بس که از سرگشتگی ها رفته ام در خود فرو
مانده چون گرداب از اعضایم گریبانی و بس
از خیال روزگار رفته روز و شب سلیم
در نظر دارم همین خواب پریشانی و بس