عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
بیا و وصف زلف یار بشنو
دمی بنشین حدیث مار بشنو
حدیث زلف او را از دلم پرس
درازی شب از بیمار بشنو
ندارم اختیار گریه امشب
به در می گویم، ای دیوار بشنو!
سخن بهر تو تا کی بشنوم من
تو هم درد دلم یک بار بشنو
سلیم این پند را از من نگه دار
سخن کم گو، ولی بسیار بشنو
بس که چین دارد خم ابروی او
زلف دلگیر است در پهلوی او
باد را ره نیست پیش او، مگر
گل به ما گاهی رساند بوی او
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او
می توان گفتش غزال شیرگیر
خون شیران می خورد آهوی او
از خیال طره ی او چشم من
نافه ی مشک است و مژگان موی او
با کدامین رو، نمی دانم سلیم
می شود آیینه، روباروی او
دمی بنشین حدیث مار بشنو
حدیث زلف او را از دلم پرس
درازی شب از بیمار بشنو
ندارم اختیار گریه امشب
به در می گویم، ای دیوار بشنو!
سخن بهر تو تا کی بشنوم من
تو هم درد دلم یک بار بشنو
سلیم این پند را از من نگه دار
سخن کم گو، ولی بسیار بشنو
بس که چین دارد خم ابروی او
زلف دلگیر است در پهلوی او
باد را ره نیست پیش او، مگر
گل به ما گاهی رساند بوی او
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او
می توان گفتش غزال شیرگیر
خون شیران می خورد آهوی او
از خیال طره ی او چشم من
نافه ی مشک است و مژگان موی او
با کدامین رو، نمی دانم سلیم
می شود آیینه، روباروی او
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بسته کمر کینم، از قبضه کمان او
در کشتن من تیغش، افتاده به یک پهلو
چون سرو سوی مسجد آمد به نماز، اما
می خورده و چون غنچه آید ز دهانش بو
بیماری چشمش را تعویذ چو بنویسند
از پرده ی چشم آرند خوبان ورق آهو
پایم ز طلب فرسود تا زانو و کار من
صورت ز جهان نگرفت چون آینه ی زانو
نزدیک شده نسبت با آن کمرم از ضعف
در پوست نمی گنجم از شوق همین چون مو
چون شام سلیم آید، ایام قدح نوشی ست
فیضی ندهد در روز، ساغر چو گل شب بو
در کشتن من تیغش، افتاده به یک پهلو
چون سرو سوی مسجد آمد به نماز، اما
می خورده و چون غنچه آید ز دهانش بو
بیماری چشمش را تعویذ چو بنویسند
از پرده ی چشم آرند خوبان ورق آهو
پایم ز طلب فرسود تا زانو و کار من
صورت ز جهان نگرفت چون آینه ی زانو
نزدیک شده نسبت با آن کمرم از ضعف
در پوست نمی گنجم از شوق همین چون مو
چون شام سلیم آید، ایام قدح نوشی ست
فیضی ندهد در روز، ساغر چو گل شب بو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
در دل تنگم شراب ناب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ای شعله ی حسنت را، جان ها شده پروانه
در حلقه ی زلفت دل، مجنون و سیه خانه
شب تا به سحر ای شمع از شوق وصال تو
آغوش دلم باز است همچون پر پروانه
هرگاه به ما ساقی از غمزه اشارت کرد
از کف دل پرخون را دادیم چو پیمانه
از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن
چون آینه برعکس است، کار من دیوانه
از میکده رندان را کی منع توان کردن
هر رگ به تن مستان، راهی ست به میخانه
پیمانه سلیم از کف مگذار به فصل گل
سرمایه ی عقل این است، دیگر همه افسانه
در حلقه ی زلفت دل، مجنون و سیه خانه
شب تا به سحر ای شمع از شوق وصال تو
آغوش دلم باز است همچون پر پروانه
هرگاه به ما ساقی از غمزه اشارت کرد
از کف دل پرخون را دادیم چو پیمانه
از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن
چون آینه برعکس است، کار من دیوانه
از میکده رندان را کی منع توان کردن
هر رگ به تن مستان، راهی ست به میخانه
پیمانه سلیم از کف مگذار به فصل گل
سرمایه ی عقل این است، دیگر همه افسانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
روز و شبم اگر به حضوری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
هرکه می خواهد ترا، سامان نمی دارد نگاه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ناله ای از من به کام دل نشد انگیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما و دل دیگر به کوی تندخوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
به چهره خنده به گل های باصفا زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
چون نگه دارد مرا زنجیر زلف سنبلی؟
بلبل دیوانه ام، می بایدم چوب گلی
در ره عشق ای دل از سحر و فسون ایمن مباش
خانه ی هر مور این صحراست چاه بابلی
عمر شبنم را چه می پرسی درین گلشن که هست
چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلی
در گلستانی که دارد حسن سبزان اعتبار
سایه ی هر برگ باشد آشیان بلبلی
خوش نباشد ساعد کافوری شاخ سمن
می رسد تا دست بر ساق سیاه سنبلی
تا تواند از سر آن بگذرد گردون سلیم
کاشکی می داشت آب روی محرومان پلی
بلبل دیوانه ام، می بایدم چوب گلی
در ره عشق ای دل از سحر و فسون ایمن مباش
خانه ی هر مور این صحراست چاه بابلی
عمر شبنم را چه می پرسی درین گلشن که هست
چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلی
در گلستانی که دارد حسن سبزان اعتبار
سایه ی هر برگ باشد آشیان بلبلی
خوش نباشد ساعد کافوری شاخ سمن
می رسد تا دست بر ساق سیاه سنبلی
تا تواند از سر آن بگذرد گردون سلیم
کاشکی می داشت آب روی محرومان پلی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
بعد مرگ از خاک ما مست تغافل نگذری
سرگران از کشتگان بی تحمل نگذری
می توان کردن نگاهی بر اسیران چمن
لاله را خود داغ کردی، باری از گل نگذری
یک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس
بوی گل داری صبا، نزدیک بلبل نگذری
هرچه می ماند به زلف یار، معشوق من است
ای صبا در باغ پیرامون سنبل نگذری
موج سیل فتنه را سنگ از فلاخن می جهد
شیشه چون دربار داری، غافل از پل نگذری
نیست منعی نعمت خوان کریمان را سلیم
از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذری
سرگران از کشتگان بی تحمل نگذری
می توان کردن نگاهی بر اسیران چمن
لاله را خود داغ کردی، باری از گل نگذری
یک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس
بوی گل داری صبا، نزدیک بلبل نگذری
هرچه می ماند به زلف یار، معشوق من است
ای صبا در باغ پیرامون سنبل نگذری
موج سیل فتنه را سنگ از فلاخن می جهد
شیشه چون دربار داری، غافل از پل نگذری
نیست منعی نعمت خوان کریمان را سلیم
از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
مباد آن دم که از ما رنجه گردد آشنارویی
شکست از سنگ ما بر ساغر چینی رسد مویی
درین نخجیرگاه افلاک را بنگر سراسیمه
که شد گنبدزنان، گویی گریزان خیل آهویی
پریشانگوست بر یاد سر زلف سیاه او
زبانم همچو آن خامه که باشد بر سرش مویی
شکوه از جود حاصل می شود ارباب دولت را
ندارد رتبه حرفی هم که آن را نیست پهلویی
فلاخن وار دارند این حریفان را که می بینی
برای باد سنجیدن، همه سنگ و ترازویی
هوس چون شیر بر اطراف آن سیمین بدن گردد
که زیر دامن او دیده نقش پای آهویی
حریفان از دکانداری شکار مدعا کردند
همای کلک ما نبود چو شاهین ترازویی
به عزم آستان دوست می خواهم سلیم امشب
زنم همچون کبوتر از حریم کعبه یاهویی
شکست از سنگ ما بر ساغر چینی رسد مویی
درین نخجیرگاه افلاک را بنگر سراسیمه
که شد گنبدزنان، گویی گریزان خیل آهویی
پریشانگوست بر یاد سر زلف سیاه او
زبانم همچو آن خامه که باشد بر سرش مویی
شکوه از جود حاصل می شود ارباب دولت را
ندارد رتبه حرفی هم که آن را نیست پهلویی
فلاخن وار دارند این حریفان را که می بینی
برای باد سنجیدن، همه سنگ و ترازویی
هوس چون شیر بر اطراف آن سیمین بدن گردد
که زیر دامن او دیده نقش پای آهویی
حریفان از دکانداری شکار مدعا کردند
همای کلک ما نبود چو شاهین ترازویی
به عزم آستان دوست می خواهم سلیم امشب
زنم همچون کبوتر از حریم کعبه یاهویی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
من کیستم، آشفته تر از طره ی آهی
چون داغ، جگرسوخته ی خانه سیاهی
تا چند سراسیمه به بوی گل وصلت
چون آب دوم در رگ هر شاخ گیاهی
هر مو ز خم کاکلش آشوب دل ماست
صد فتنه ندیده ست کسی بر سر ماهی
سلک گهر راز کند عشق سبکدست
چون بافته شد تار نگاهی به نگاهی
در هند، دریغا که نشد جذبه ی شوقم
چون برق، کمندافکن آهوی سیاهی
رحمی، که به این حسن و لطافت نتوان کرد
چون صورت چین از تو قناعت به نگاهی
عیب است که بینند بجز روی دل از ما
چون از نمد آینه داریم کلاهی
در دعوی دل چیست سلیم این همه فریاد
منکر شده آن زلف و ترا نیست گواهی
چون داغ، جگرسوخته ی خانه سیاهی
تا چند سراسیمه به بوی گل وصلت
چون آب دوم در رگ هر شاخ گیاهی
هر مو ز خم کاکلش آشوب دل ماست
صد فتنه ندیده ست کسی بر سر ماهی
سلک گهر راز کند عشق سبکدست
چون بافته شد تار نگاهی به نگاهی
در هند، دریغا که نشد جذبه ی شوقم
چون برق، کمندافکن آهوی سیاهی
رحمی، که به این حسن و لطافت نتوان کرد
چون صورت چین از تو قناعت به نگاهی
عیب است که بینند بجز روی دل از ما
چون از نمد آینه داریم کلاهی
در دعوی دل چیست سلیم این همه فریاد
منکر شده آن زلف و ترا نیست گواهی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
به بزم می کشان لاابالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ز روی دل چه بر اهل هوس آیینه می داری
چو گل تا چند پیش خار و خس آیینه می داری
در آن دل، ما و دشمن همنشین یکدگر گشتیم
چنین باشد چو بر روی دو کس آیینه می داری
ز ذوق حسن خود چون در مقام جلوه می آیی
چو طاووسان مست از پیش و پس آیینه می داری
به حرف هجر در وصلم ز خویش آگاه می سازی
به روی مست از تیغ عسس آیینه می داری
ز دلتنگی برونم آر و آن گه روی خود بنما
چو طوطی تا کی ام پیش قفس آیینه می داری
ندارد مردم چشمم رمق دیگر، چرا ای دل
ز عینک هر زمانش بر نفس آیینه می داری
به وصل او سلیم اظهار شوق از ابلهی باشد
ز بال خود به عنقا ای مگس آیینه می داری
چو گل تا چند پیش خار و خس آیینه می داری
در آن دل، ما و دشمن همنشین یکدگر گشتیم
چنین باشد چو بر روی دو کس آیینه می داری
ز ذوق حسن خود چون در مقام جلوه می آیی
چو طاووسان مست از پیش و پس آیینه می داری
به حرف هجر در وصلم ز خویش آگاه می سازی
به روی مست از تیغ عسس آیینه می داری
ز دلتنگی برونم آر و آن گه روی خود بنما
چو طوطی تا کی ام پیش قفس آیینه می داری
ندارد مردم چشمم رمق دیگر، چرا ای دل
ز عینک هر زمانش بر نفس آیینه می داری
به وصل او سلیم اظهار شوق از ابلهی باشد
ز بال خود به عنقا ای مگس آیینه می داری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
در دعوی عشق تو نه آهی، نه فغانی
چون تیغ درین معرکه ماییم و زبانی
می آید و دارد ز پی جان اسیران
چین در خم ابرو، چو خدنگی به کمانی
خاموش ازان گشته ام از شکوه که دارم
همچون گره ابروی او قفل زبانی
سودای گلم نیست، همان به که ازین باغ
چون شمع زنم بر سر خود برگ خزانی
در بادیه گیرد خبر از مجمع طفلان
دیوانه ز هر قافله ی ریگ روانی
بر خود چه سلیم از پی هیچ این همه پیچم
مویی شدم از آرزوی موی میانی
چون تیغ درین معرکه ماییم و زبانی
می آید و دارد ز پی جان اسیران
چین در خم ابرو، چو خدنگی به کمانی
خاموش ازان گشته ام از شکوه که دارم
همچون گره ابروی او قفل زبانی
سودای گلم نیست، همان به که ازین باغ
چون شمع زنم بر سر خود برگ خزانی
در بادیه گیرد خبر از مجمع طفلان
دیوانه ز هر قافله ی ریگ روانی
بر خود چه سلیم از پی هیچ این همه پیچم
مویی شدم از آرزوی موی میانی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
بود در گشت باغ آشنایی
گل دست من آن دست حنایی
به هم چسبند مژگان چون پر تیر
در آن چشمی که ترسید از جدایی
پر پروانه چون بیند شکستی
ز موم شمع یابد مومیایی
اثر با ناله ی اهل هوس نیست
هوا گز می کند تیر هوایی
به راه شوق، ما را حضر دایم
ز پی آید چو عقل روستایی
ز زاهد آن که ذوق عشق جوید
کند می از در مسجد گدایی
سلیم افتد چو کارش با رخ من
شراب لعل گردد کهربایی
گل دست من آن دست حنایی
به هم چسبند مژگان چون پر تیر
در آن چشمی که ترسید از جدایی
پر پروانه چون بیند شکستی
ز موم شمع یابد مومیایی
اثر با ناله ی اهل هوس نیست
هوا گز می کند تیر هوایی
به راه شوق، ما را حضر دایم
ز پی آید چو عقل روستایی
ز زاهد آن که ذوق عشق جوید
کند می از در مسجد گدایی
سلیم افتد چو کارش با رخ من
شراب لعل گردد کهربایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
من کیستم درین دشت، آواره ی حزینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
برنمی خیزد نوای بلبلی از گلشنی
دود آهی نیست از دیوانه ای در گلخنی
دیگران را من چرا باید کنم تحریک عشق؟
همچو گل دارم برای آتش خود دامنی
این چنین کان بی وفا قصد دل من می کند
دشمنی هرگز نمی تازد به قلب دشمنی
آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت
برق هرگز این چنین نگذشته است از خرمنی
شوق در هرجا که تعلیم سبکباری دهد
بر تن عیسی کند هر موی، کار سوزنی
ساکن بیت الحزن داغ است از تجرید من
کز عزیزان نیستم شرمنده ی پیراهنی
داردم در آتش این هند سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی
شعر از بس گشت بی رونق، تعجب می کنم
مصرع زلفی چو بینم بر بیاض گردنی!
کس نمی داند من دیوانه را منزل کجاست
هر نفس چون دود می آیم برون از گلخنی
در میان شاهدان دلفریب روزگار
نیست همچون دختر رز، یک صراحی گردنی
شد بهار و گل شکفت و می نمی نوشد، سلیم
در جهان هرگز ندیدم همچو زاهد کودنی
دود آهی نیست از دیوانه ای در گلخنی
دیگران را من چرا باید کنم تحریک عشق؟
همچو گل دارم برای آتش خود دامنی
این چنین کان بی وفا قصد دل من می کند
دشمنی هرگز نمی تازد به قلب دشمنی
آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت
برق هرگز این چنین نگذشته است از خرمنی
شوق در هرجا که تعلیم سبکباری دهد
بر تن عیسی کند هر موی، کار سوزنی
ساکن بیت الحزن داغ است از تجرید من
کز عزیزان نیستم شرمنده ی پیراهنی
داردم در آتش این هند سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی
شعر از بس گشت بی رونق، تعجب می کنم
مصرع زلفی چو بینم بر بیاض گردنی!
کس نمی داند من دیوانه را منزل کجاست
هر نفس چون دود می آیم برون از گلخنی
در میان شاهدان دلفریب روزگار
نیست همچون دختر رز، یک صراحی گردنی
شد بهار و گل شکفت و می نمی نوشد، سلیم
در جهان هرگز ندیدم همچو زاهد کودنی