عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را بحق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را بحق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای بشر چیست بغیر از تو که ان آن تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست
از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست
از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت آنمراست دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت آنمراست دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تنها براه دوست نباید ز جان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دانم که ره کعبه و بتخانه کدامست
زین هر دوره آن راه جداگانه کدامست
بنهاده بکف جان خود اهل حرم و دیر
پرسند ز هم منزل جانانه کدامست
آن خانه کز آن یافت توان خانه خدا را
گر دیر و حرم نیست پس آن خانه کدامست
بس عاقل دیوانه و دیوانه عاقل
بشناس که عاقل که و دیوانه کدامست
بس خویش که بیگانه و بیگانه که خویش است
هشدار که تا خویش که بیگانه کدامست
گویند بود گنج بویرانه خدا را
ای اهل دل آن گنج چه ویرانه کدامست
تا طره و خالیت ز کف دل نرباید
آگه نشوی دام چه و دانه کدامست
تا شمع و شی پاک نسوزد چو صغیرت
واقف نشوی شمع چه پروانه کدامست
زین هر دوره آن راه جداگانه کدامست
بنهاده بکف جان خود اهل حرم و دیر
پرسند ز هم منزل جانانه کدامست
آن خانه کز آن یافت توان خانه خدا را
گر دیر و حرم نیست پس آن خانه کدامست
بس عاقل دیوانه و دیوانه عاقل
بشناس که عاقل که و دیوانه کدامست
بس خویش که بیگانه و بیگانه که خویش است
هشدار که تا خویش که بیگانه کدامست
گویند بود گنج بویرانه خدا را
ای اهل دل آن گنج چه ویرانه کدامست
تا طره و خالیت ز کف دل نرباید
آگه نشوی دام چه و دانه کدامست
تا شمع و شی پاک نسوزد چو صغیرت
واقف نشوی شمع چه پروانه کدامست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
من آنچه هست بعشق تو دادهام از دست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من بروی تو عاشق شدم بروز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من بروی تو عاشق شدم بروز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
زمین گوئی به پیش پای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغای عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقی گفت
گل خود رویی از صحرای عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستی
هر آنکو مست از صهبای عشق است
ز دنیا کم نکوهش کن که آن را
چو نیکو بنگری دنیای عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در این صورت علی معنای عشق است
صغیر از آرزوها دل تهی کن
که یکدل داری آن هم جای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغای عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقی گفت
گل خود رویی از صحرای عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستی
هر آنکو مست از صهبای عشق است
ز دنیا کم نکوهش کن که آن را
چو نیکو بنگری دنیای عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در این صورت علی معنای عشق است
صغیر از آرزوها دل تهی کن
که یکدل داری آن هم جای عشق است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آینه چون جلوه گاه روی جانان میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رهد ز زلف تو دل در بر من آید باز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
که مرغ جان بهوایش همی کند پرواز
بغیر چشم تو کز غمزه صید خلق کند
بروزگار کس آهو ندیده تیرانداز
اگر تو قبله مقصود نیستی از چیست
دو ابروی تو بچشم آیدم بوقت نماز
چه مظهری تو که لعل لب توام وزد
بصد چو عیسی مریم کرامت و اعجاز
بخاکپای تو کردم نیاز هستی خویش
بنازمت که تو هستی هنوز بر سر ناز
بغیر روی توام در نظر نمی آید
چه در یمین و یسار و چه در نشیب و فراز
شگفت نیست ز منصور اگر اناالحق گفت
که از تمامی اشیا بر آید این آواز
چه رازها که ز پیر مغان شنید صغیر
بمجلسی که صبا هم نبود محرم راز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
که مرغ جان بهوایش همی کند پرواز
بغیر چشم تو کز غمزه صید خلق کند
بروزگار کس آهو ندیده تیرانداز
اگر تو قبله مقصود نیستی از چیست
دو ابروی تو بچشم آیدم بوقت نماز
چه مظهری تو که لعل لب توام وزد
بصد چو عیسی مریم کرامت و اعجاز
بخاکپای تو کردم نیاز هستی خویش
بنازمت که تو هستی هنوز بر سر ناز
بغیر روی توام در نظر نمی آید
چه در یمین و یسار و چه در نشیب و فراز
شگفت نیست ز منصور اگر اناالحق گفت
که از تمامی اشیا بر آید این آواز
چه رازها که ز پیر مغان شنید صغیر
بمجلسی که صبا هم نبود محرم راز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
هست این کون و مکان گوی خم چوگان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق
غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون
چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر
ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق
غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون
چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر
ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گم گردد آسمان و زمین در فضای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
خوش بود دیده ز جان بستن و جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای زال جهان تا کی جان کندن و نوازدن
وان زادهٔ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
وان زادهٔ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
ای مقیم دل کهام شب شمع این کاشانهای
میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانهای
نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور
با گدایان همنشین از همت شاهانهای
آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان
تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانهای
کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن
در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانهای
جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ای که همچون جان مکرم در بر بیگانهای
هست تنها بر تو روشن چشم امید صغیر
اندرین دریا درخشان گوهر یکدانهای
میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانهای
نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور
با گدایان همنشین از همت شاهانهای
آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان
تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانهای
کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن
در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانهای
جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ای که همچون جان مکرم در بر بیگانهای
هست تنها بر تو روشن چشم امید صغیر
اندرین دریا درخشان گوهر یکدانهای
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
اشتری از سردی دی گشتزار
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - قدک و صباغ
داد به صباغ کسی یک قدک
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بیعدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ برآمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بیدینی و بیمشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بیاعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بیچون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بیخلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بیعدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ برآمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بیدینی و بیمشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بیاعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بیچون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بیخلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در مذمت نوشابه
بود یکی خانه چو باغ جنان
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بیشمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانهاش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت میبود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر میاز عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می امالفساد
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بیشمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانهاش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت میبود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر میاز عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می امالفساد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
بلبلی از ناله ی مستانهای
کرد مباهات به پروانهای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش نگفتن چرا
لحظه ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بیخبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتادهاید
رسم و ره عشق ز کف دادهاید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
کرد مباهات به پروانهای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش نگفتن چرا
لحظه ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بیخبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتادهاید
رسم و ره عشق ز کف دادهاید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش