عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر کدورت که نصیب من دلخسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
چه سود کوشش اگر دوست کام ما ندهد
بسعی خود چه توان کرد اگر خدا ندهد
جلای آینه سینه از خراش دل است
که بی خراش دل عاشقی صفا ندهد
در آنکه سوز دلی نیست یادم گرمی
کسش نصیحت خود همچو شمع جا ندهد
چو مرغ وحشی ام از باغ دهر بیگانه
که نوبهار جهان بوی آشنا ندهد
بغیر سنگ جفا از بتان مجو اهلی
که نخل باغ بتان میوه وفا ندهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
عاقبت داغ دل ما بدوا هم برسد
وین کدورت که تو بینی بصفاهم برسد
گرچه طوفان بلا وقت مرا برهم زد
وقت برگشتن طوفان بلاهم برسد
سربلندی همه از دولت تیغت دارند
بخت اگر یار شود نوبت ماهم برسد
با جفای تو صبوریم که از خوان کرم
بخش کس جمله جفا نیست وفاهم برسد
اهلی از ساده رخان رنجه بدشنام مشو
دل بدشنام بنه وقت ثنا هم برسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
وجود ما زغمت تا عدم نخواهد شد
غم تو از دل ما هیچ کم نخواهد شد
کسیکه سیر نگشت از غم تو در همه عمر
بیک دو روز دگر سیر غم نخواهد شد
به کوی مغبچه محرم کن ای فلک ما را
که کار ما بطواف حرم نخواهد شد
به هرزه چند گدازد دل رقیب از عشق
یقین که سنگ سیه جام جم نخواهد شد
چنان نهاد برین آستانه سر اهلی
که گر سرش برود یکقدم نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
در عشق اگر از کشته شدن مرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
کی سگت از استخوان من شکار من شود
قرعه یی می افکنم گر بخت یار من شود
خاک من ای گریه از راه سگان او بشوی
ورنه دامن گیر آن پاکان غبار من شود
من گنه کارم ندارم چشم رحمت از فلک
گر شود کاری ز چشم اشکبار من شود
گر چه کس بر روزگار من ندارد رحمتی
کس نمیخواهم بروز و روزگار من شود
غم مخور اهلی که این آتش نماند زیر خاک
عاقبت سوز درون شمع مزار من شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود
با آفتاب رویت تاب نظر ندارد
در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت
کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد
خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد
طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد
از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی
بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد
ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت
لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد
از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی
اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
دل ز جور فلک بجان آمد
بفلک بر نمی توان آمد
تا حدیثت شنید عیسی دل
بزمین باز از آسمان آمد
هر کجا جرعه تو ریخت بخاک
مرده را آب در دهان آمد
زان دهان میرسم بکام آخر
اینم از غیب بر زبان آمد
قصه از حد گذشت و کار از صبر
اهلی القصه در فغان آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
گر صد هزار رنج و تعب باغبان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
با من رقیب دون کسی از همدمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سایه کی بر خاک من آن سر و چالاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
از آن در دیده یعقوبش غم یوسف غبار آرد
که عشق آموختن پیرانه سر کوری بیار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
نمیخواهد که بویی سوی ما باد بهار آرد
بتلخی کوهکن در بیستون گر جان دهد آخر
بیابد جان شیرین باز اگر شیرین گذار آرد
تو خورشیدی و ما ذره حساب از ما چه بر گیری
که در جمع هواداران که ما را در شمار آرد
ز عشقت من وفا جستم نه خار از مدعی خوردن
چه دانستم که تخم مهر کشتن خار بار آرد
چو اهلی بلبل باغ توام خوارم مکن ای گل
که نادر این چمن مرغی چو من گر صد هزار آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد
تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد
یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست
چشم و دلی که در سر کار نظر نشد
تا بخت ره بکعبه وصلت کرا دهد؟
ورنه کسی بسعی ز من بیشتر نشد
بیچاره من که در طلب بوی زلف تو
کار دلم چونافه بخون جگر نشد
اهلی ببزم یار کسی یاد ما نکرد
بس چون شود حکایت ما کاینقدر نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
دیده هر که از هوس سوی تو سیمتن بود
غرقه بخون دل شود گر همه چشم من بود
آه که گیردم نفس راه گلو ز بخت بد
در نفسی که بامنش یار سر سخن بود
می بدهم که بیخودی می نهلد که چون منی
خون خورد و لب تواش پیش لب و دهن بود
گر بگشایی ام کفن لاله صفت ز بعد مرگ
زآتش داغ غم دلم سوخته در کفن بود
مردم روزگار را ماتم اگر ز مردن است
اهلی نا امید را ماتم زیستن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
خوبان اگرچه در پی دلهای خسته اند
بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
در چشمه حیات ابد دست شسته اند
اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
اجل درآمد و بخت از درم نمیآید
زپا فتادم و کس بر سرم نمی آید
مگر بخواب به بینم خیال او ورنی
بهیچ شکل در برم نمی آید
گر آفتاب شود در کنار من طالع
ز ضعف طالع خود در برم نمی آید
چو لاله به که زنم جام عیش بسنگ
که بوی عشرت ازین ساغرم نمی آید
حکایت از الف قد یار کن اهلی
که هیچ حرف ازین خوشترم نمی آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
جان رفت و دل ز عشق پریشان بود هنوز
مست تو کی ز رفته پشیمان بود هنوز
بگسست دست عمر ز دامان زندگی
بامن غم تو دست گریبان بود هنوز
دارم دلی که در دهن شیر اگر فتد
مشغول عشق طرفه غزالان بود هنوز
آتش ز سوز سینه ما در جهان فتاد
ما دم نمی زنیم که پنهان بود هنوز
هرکس که بود کار خود از بخت راست کرد
بنیاد کار ماست که ویران بود هنوز
بیمار عشق دیده فرو بست از حیات
چشم امید درپی درمان بود هنوز
فرهاد مرد و صورت شیرین ز سنگ رفت
اهلی چه صورت است که حیران بود هنوز