عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها
نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی
که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها
به بحر خون، طپیدنهای دلها کی عبث باشد؟
به جایی می رسد آخر تلاش این شناورها
زشرح زخمهای سینه کردم نامه ای انشا
که باشد چاک چاک از درد او بال کبوترها
تماشا دارد امشب سینهٔ سوراخ سوراخم
به دم آورده است از داغها فوج سمندرها
گدای نعمت دردم به راه جست و جو جویا
ببندم بر میان دل را، چو کشکول قلندرها
نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی
که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها
به بحر خون، طپیدنهای دلها کی عبث باشد؟
به جایی می رسد آخر تلاش این شناورها
زشرح زخمهای سینه کردم نامه ای انشا
که باشد چاک چاک از درد او بال کبوترها
تماشا دارد امشب سینهٔ سوراخ سوراخم
به دم آورده است از داغها فوج سمندرها
گدای نعمت دردم به راه جست و جو جویا
ببندم بر میان دل را، چو کشکول قلندرها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را
نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را
نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد
به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را
مشو غافل! زبان ناز هم فمیدنی دارد
هزاران آشتی باشد نهان در پرده جنگش را
زبس جوش لطافت در نظرها در نمی آید
نقاب از بوی گل سازند حسن نیم رنگش را
شود از پهلوی من ناوک او شوختر جویا
دلم مانند شریان در طپش آرد خدنگش را
نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را
نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد
به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را
مشو غافل! زبان ناز هم فمیدنی دارد
هزاران آشتی باشد نهان در پرده جنگش را
زبس جوش لطافت در نظرها در نمی آید
نقاب از بوی گل سازند حسن نیم رنگش را
شود از پهلوی من ناوک او شوختر جویا
دلم مانند شریان در طپش آرد خدنگش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چنین در خاک اگر باشد طپش جسم نزارم را
زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد
چو داغ لاله در خون می کشد شبهای تارم را
به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد
ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
نشسته چو رگ یاقوت در خون جگر جویا
غمش در سختی از بس بگذراند روزگارم را
زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد
چو داغ لاله در خون می کشد شبهای تارم را
به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد
ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
نشسته چو رگ یاقوت در خون جگر جویا
غمش در سختی از بس بگذراند روزگارم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دل فرهاد درد ناخن اندیشهٔ ما
آب از خون رگ سنگ خورد شیشهٔ ما
بازوی همت ما قوت دیگر دارد
می کند جلوهٔ شیرین شرر تیشهٔ ما
نالهٔ برق شکارش دل خارا بشکافت
جگر شیر بلرزد زنی بیشهٔ ما
مستی ما همه از جلوه دیدار تو بود
می تجلی بود و طور بود شیشهٔ ما
ما و جای دگر از کوی تو رفتن؟ هیهات!
به وصال تو که نگذشت در اندیشهٔ ما
آتش دل بشد از گریه فزون تر جویا
سوخت همچون مژه در آب رگ و ریشهٔ ما
آب از خون رگ سنگ خورد شیشهٔ ما
بازوی همت ما قوت دیگر دارد
می کند جلوهٔ شیرین شرر تیشهٔ ما
نالهٔ برق شکارش دل خارا بشکافت
جگر شیر بلرزد زنی بیشهٔ ما
مستی ما همه از جلوه دیدار تو بود
می تجلی بود و طور بود شیشهٔ ما
ما و جای دگر از کوی تو رفتن؟ هیهات!
به وصال تو که نگذشت در اندیشهٔ ما
آتش دل بشد از گریه فزون تر جویا
سوخت همچون مژه در آب رگ و ریشهٔ ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
غمش گرم تپش گه شعله آسا می کند ما را
گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را
چنان در پردهٔ خاموشی ایم از دیده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پیدا می کند ما را
زهم پروازی عنقا نبستم طرفی از عزلت
به گمنامی چو خود مشهور دنیا می کند ما را
براه کعبهٔ شوقت فغان از دل تپیدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا می کند ما را
زخود بیگانه یابم خویش را تا به خودم، جویا!
بنازم بیخودیها را که از ما می کند ما را
گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را
چنان در پردهٔ خاموشی ایم از دیده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پیدا می کند ما را
زهم پروازی عنقا نبستم طرفی از عزلت
به گمنامی چو خود مشهور دنیا می کند ما را
براه کعبهٔ شوقت فغان از دل تپیدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا می کند ما را
زخود بیگانه یابم خویش را تا به خودم، جویا!
بنازم بیخودیها را که از ما می کند ما را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را
کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟
گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
حلقه های دود آهم می شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی
کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود
خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را
کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟
گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
حلقه های دود آهم می شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی
کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود
خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما
نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟
غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق
کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم
همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم
نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما
نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟
غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق
کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم
همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم
نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نصیبی گر زسوز سینه ام می بود مجنون را
زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را
دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم
سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را
نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت
نگین کنده از موج نزاکت لعل میکون را
خدا از چشم بد لیلی نگاهان را نگه دارد
رواجی داده اند از تیغ ابرو دین مجنون را
به رنگ غنچه اسرار درونم گل کند آخر
نهان در پرده باشد صدزبان دلهای پرخون را
اگر دردی کش پیمانهٔ مجنون شوی، دانی
کف دریای بی مغزی بود در سر فلاطون را
تو جویا با چنین رنگین خیالی چون نهان مانی
بود شهرت زیک برجسته مصرع سرو موزون را
زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را
دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم
سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را
نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت
نگین کنده از موج نزاکت لعل میکون را
خدا از چشم بد لیلی نگاهان را نگه دارد
رواجی داده اند از تیغ ابرو دین مجنون را
به رنگ غنچه اسرار درونم گل کند آخر
نهان در پرده باشد صدزبان دلهای پرخون را
اگر دردی کش پیمانهٔ مجنون شوی، دانی
کف دریای بی مغزی بود در سر فلاطون را
تو جویا با چنین رنگین خیالی چون نهان مانی
بود شهرت زیک برجسته مصرع سرو موزون را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
می تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق
می شکافد چون جرس درد فغان پهلو مرا
مو بموی پیکرم آیینهٔ معنی نماست
تا به دام حیرت آورد آن خم گیسو مرا
آه گرمم بوی گل ریزد به دامان هوا
گرم گلبازیست در دل یاد روی او مرا
می روم جویا به سیر لامکان بیخودی
گردل وحشت گزین من دهد پهلو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق
می شکافد چون جرس درد فغان پهلو مرا
مو بموی پیکرم آیینهٔ معنی نماست
تا به دام حیرت آورد آن خم گیسو مرا
آه گرمم بوی گل ریزد به دامان هوا
گرم گلبازیست در دل یاد روی او مرا
می روم جویا به سیر لامکان بیخودی
گردل وحشت گزین من دهد پهلو مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
سوختم در یاد شمع عارض جانانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را می کند
موج می بیتابی پروانه در پیمانه ها
هیچگه بی آه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانه ها آبادی ویرانه ها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانه ها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را می کند
موج می بیتابی پروانه در پیمانه ها
هیچگه بی آه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانه ها آبادی ویرانه ها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانه ها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانه ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بنگر رخ به آتش می تاب داده را
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نباشد عقده ای در خاطر ار ابنای دنیا را
بسان رشتهٔ گوهر بهم راهیست دلها را
به خال روی رنگی می دهم نسبت سویدا را
نهان در گرد کلفت دیده ام از بس که دلها را
شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی
سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی
سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را
زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند
که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را
بود هر مد آهم رشته طول امل جویا
نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را
بسان رشتهٔ گوهر بهم راهیست دلها را
به خال روی رنگی می دهم نسبت سویدا را
نهان در گرد کلفت دیده ام از بس که دلها را
شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی
سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی
سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را
زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند
که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را
بود هر مد آهم رشته طول امل جویا
نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نشئهٔ می مایهٔ صد درد سر باشد مرا
دور ساغر بی تو گرداب خطر باشد مرا
سرگردان دارد خمار باده ام از زندگی
آسمان چون کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم مانند بلبل هرزه گرد هر چمن
باغها طاؤس سان از بال و پر باشد مرا
زندگی بی جلوهٔ نازک میانان مشکل است
رشته جان بستهٔ موی کمر باشد مرا
نقش بر آب است اساس هستی من چون حباب
تکیه بر سیلاب اشک چشم تر باشد مرا
گریهٔ بیتاب عشقم خالی از دردی نمی ام
نالهٔ بی طاقت هجرم اثر باشد مرا
طینت پاک است جویا لازم اهل سخن
آب شمشیر زبان آب گهر باشد مرا
دور ساغر بی تو گرداب خطر باشد مرا
سرگردان دارد خمار باده ام از زندگی
آسمان چون کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم مانند بلبل هرزه گرد هر چمن
باغها طاؤس سان از بال و پر باشد مرا
زندگی بی جلوهٔ نازک میانان مشکل است
رشته جان بستهٔ موی کمر باشد مرا
نقش بر آب است اساس هستی من چون حباب
تکیه بر سیلاب اشک چشم تر باشد مرا
گریهٔ بیتاب عشقم خالی از دردی نمی ام
نالهٔ بی طاقت هجرم اثر باشد مرا
طینت پاک است جویا لازم اهل سخن
آب شمشیر زبان آب گهر باشد مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را
عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم
به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم
تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را
شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی
زبان مار سازد دوریت موج شرابم را
دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد
به چشم کم نشاید دید جویا اضطرابم را
عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم
به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم
تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را
شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی
زبان مار سازد دوریت موج شرابم را
دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد
به چشم کم نشاید دید جویا اضطرابم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
رنگین کنی زخون جگر گر خیال را
شاید که دلنشین شود اهل کمال را
در پیش قامت تو چو بید موله است
سر بر زمین ز بار خجالت نهال را
مایل به ابروی تو دم حیرتم که هست
حاجت به همنشین ادافهم لال را
ترسم به شیشه خانهٔ رنگت فتد شکست
با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
تا در خیال نرگس پرخواب او شدم
بستم به چشم و دل، ره خواب و خیال را
از فیض عجز در چمن عرش طایریم
اینجا شکست شاهپری کرده بال را
سروت به گلشنی که خرامان شود به ناز
خجلت، چو نخل موم، گدازد نهال را
جویا به روی خفتهٔ غفلت زند گلاب
با چشم کم مبین عرق انفعال را
شاید که دلنشین شود اهل کمال را
در پیش قامت تو چو بید موله است
سر بر زمین ز بار خجالت نهال را
مایل به ابروی تو دم حیرتم که هست
حاجت به همنشین ادافهم لال را
ترسم به شیشه خانهٔ رنگت فتد شکست
با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
تا در خیال نرگس پرخواب او شدم
بستم به چشم و دل، ره خواب و خیال را
از فیض عجز در چمن عرش طایریم
اینجا شکست شاهپری کرده بال را
سروت به گلشنی که خرامان شود به ناز
خجلت، چو نخل موم، گدازد نهال را
جویا به روی خفتهٔ غفلت زند گلاب
با چشم کم مبین عرق انفعال را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را
گردیده دامن آتش خس پوش دیده را
بالد طراوت از گل رخسار او به خویش
پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را
خودداری از نگاه من امشب مدار چشم
حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را
موج سرشک پرده در راز عاشق است
بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را
جویا شنیده آنکه زبان فهم حیرت است
فریادها بود لب خاموش دیده را
گردیده دامن آتش خس پوش دیده را
بالد طراوت از گل رخسار او به خویش
پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را
خودداری از نگاه من امشب مدار چشم
حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را
موج سرشک پرده در راز عاشق است
بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را
جویا شنیده آنکه زبان فهم حیرت است
فریادها بود لب خاموش دیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نونهال من چو دید آیینه را
از گریبان گل دمید آیینه را
خلق خوش با سینهٔ صفای تو است
هیچ کس بی رو ندید آیینه را
از گداز شرم پیش عارضش
چون عرق جوهر چکید آیینه را
دیده چون بگشود عکست بر رخت
همچو دل بر طپید آیینه را
می کند نام خدا عکس لبت
جام لبریز نبید آیینه را
صورتت چون عکس اندازد درو
جان توان داد و خرید آیینه را
گشته جویا جلوه گاه عکس او
می توان دربرکشید آیینه را
از گریبان گل دمید آیینه را
خلق خوش با سینهٔ صفای تو است
هیچ کس بی رو ندید آیینه را
از گداز شرم پیش عارضش
چون عرق جوهر چکید آیینه را
دیده چون بگشود عکست بر رخت
همچو دل بر طپید آیینه را
می کند نام خدا عکس لبت
جام لبریز نبید آیینه را
صورتت چون عکس اندازد درو
جان توان داد و خرید آیینه را
گشته جویا جلوه گاه عکس او
می توان دربرکشید آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را
به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را
نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری
نهان در هر شکنج دام دارم صد بیابان را
اگر بر خوان نعمتهای معنی دسترس خواهی
زشور فکر کن شبها نمکدان چشم حیران را
ز لبخندی که کردی رو به سوی غیر از غیرت
به داغ سینهٔ من سرنگون کردی نمکدان را
به گلشن قهقه گل نالهٔ زنجیر شد جویا
نسیم آورده گویا بوی آن زلف پریشان را
به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را
نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری
نهان در هر شکنج دام دارم صد بیابان را
اگر بر خوان نعمتهای معنی دسترس خواهی
زشور فکر کن شبها نمکدان چشم حیران را
ز لبخندی که کردی رو به سوی غیر از غیرت
به داغ سینهٔ من سرنگون کردی نمکدان را
به گلشن قهقه گل نالهٔ زنجیر شد جویا
نسیم آورده گویا بوی آن زلف پریشان را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
نیست حاجت خط مشکین عارض جانانه را
این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال
کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
تا قیامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان
درخور شب طول باید داد این افسانه را
از دل ما یعنی از وستگه مشرب مپرس
نه فلک سرگشتهٔ چندند این ویرانه را
گرد باد خاک مجنون را به چشم کم مبین
دشت در دامان خود پروده این دیوانه را
قیمت اشکم فزود از پهلوی چشم سفید
میفزاید پنبه آب گوهر یکدانه را
سیر کن برپای شمع قامتش از برگ گل
در بهاران برگ ریزان پر پروانه را
نشئهٔ دیگر بود با مجلس ارباب درد
بادهٔ ما چشم پرخون می کند پیمانه را
دانه را از قطره های خون دل سامان دهم
تا به دام لفظ آرم معنی بیگانه را
با ضعیفان بسکه خست می کند گردون چه دور
گر رباید از دهان مور جویا دانه را
این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال
کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
تا قیامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان
درخور شب طول باید داد این افسانه را
از دل ما یعنی از وستگه مشرب مپرس
نه فلک سرگشتهٔ چندند این ویرانه را
گرد باد خاک مجنون را به چشم کم مبین
دشت در دامان خود پروده این دیوانه را
قیمت اشکم فزود از پهلوی چشم سفید
میفزاید پنبه آب گوهر یکدانه را
سیر کن برپای شمع قامتش از برگ گل
در بهاران برگ ریزان پر پروانه را
نشئهٔ دیگر بود با مجلس ارباب درد
بادهٔ ما چشم پرخون می کند پیمانه را
دانه را از قطره های خون دل سامان دهم
تا به دام لفظ آرم معنی بیگانه را
با ضعیفان بسکه خست می کند گردون چه دور
گر رباید از دهان مور جویا دانه را