عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل هجران زده از سیر گلستان سیر است
دور از او موج هوابر سر ما شمشیر است
نزند ال و پرش در دم حیرت رنگم
این خزان جلوه، تذرو چمن تصویر است
نالهٔ العطش آمد ز نگاهش چون شمع
آتش عشق تو آنرا که گریبانگیر است
گریه نگذاشت چو پروانه به گردش گردد
موج اشکم به پر و بال نگه زنجیر است
آه جویا چو جرس پهلوی گردون بشکافت
نفس خستهٔ درد تو دم شمشیر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ترا کاری بجز جور و جفا نیست
مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست
مکرر سیر باغ حسن کردیم
گلشن را رنگ و بویی از وفا نیست
گزیدم بسکه شبها از ندامت
چو مقراضم لب و دندان جدا نیست
به جان شرمنده ام از همت دل
که در بند حصول مدعا نیست
دوای دل بود دردی که ما راست
دل عشاق محتاج دوا نیست
حریفی را به پیری می پرستم
که همچون صبح بی صدق و صفا نیست
به خود امیدها دارم که هرگز
امیدی از کسم غیر از خدا نیست
دلم بیگانهٔ بزمی است کآنجا
نگاهی با نگاهی آشنا نیست
مرا در عشقبازی از نکویان
به جز مهر و وفایی مدعا نیست
چه می دانستم ای بیگانه خوبان
که در شهر شما رسم وفا نیست
سرت گردم ترحم کن به جویا
دلش را اینقدر تاب جفا نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست
برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک
نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار
گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد
هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
کو گذشتی که سحر روی به دنیا نکند
شام آن کس که چو مهر از سر دنیا برخاست
در خیالت به ره دیده و دل بسکه دوید
نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست
سیر در جنت آزادی اش ارزانی باد
هر که مانند تو جویا ز تمنا برخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
نه همین رشک رخ و زلفش گل و سنبل گداخت
خاک پای باغ را تا ریشه های گل گداخت
از هوای گلستان صاف طراوت می چکد
یا ز شرم بوی زلفش نکهت سنبل گداخت؟
صد گلستان آرزو را آبیاری می کند
در خزان از بس ز هجر گل دل بلبل گداخت
همچو شبنم آب شد جویا گل از رشک رخش
نه همین سنبل به باغ از شرم آن کاکل گداخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
خط پشت لب میگون تو عنوان گل است
دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است
شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی
موج خون جگرم جوش خیابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک نالهٔ بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچهٔ نشکفتهٔ باغ سخن است
خندهٔ زیر لبت چاک گریبان گل است
نحسن رنگین تو از بس نمکین افتاده است
چشم جویا ز خیال تو نمکدان گل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر بخرامد، نسیم خلد برین است
چون بنشیند، بهشت روی زمین است
ناز تو رنگینی جمال تو افزود
شهپر طاووس حسن، چین جبین است
مست نگاهم، تبسمی مزه ام بس
لعل تو از خنده پستهٔ نمکین است
از چه نگردم به گرد دشت چو مجنون
لیلی چشم سیهت خانه نشین است
دیدهٔ بد دور از رخی که ز عکسش
آینه رشک نگارخانهٔ چین است
برد ز جویا توان و صبر به یغما
نرگسش مستش که رهزن دل و دین است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بی زبانی روز محشر عذرخواه ما بس است
خامشی در شرمساریها گواه ما بس است
ما تنگ ظرفان به یاد باده مستی می کنیم
در بهاران سایهٔ تا کی پناه ما بس است
گرد راه نیستی شو تا به مقصد پی بری
در محبت، رفتن از خود خضر راه ما بس است
احتیاج شاهدی در دعوی عشق تو نیست
مهر داغی بر سر طومار آه ما بس است
در شب هجران او جویا ز یادش می رویم
اینقدر در عشق بازیها گناه ما بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آرامم از خط تو رمیدن گرفته است
تا نکهت بهار دمیدن گرفته است
خون دلم ز پنجهٔ مژگان به راه او
دامان انتظار چکیدن گرفته است
صهبا به بزم تا نرسیده است نارس است
می در پیاله رنگ رسیدن گرفته است
وحشت مرا رساند به سر منزل وصال
آن صید را دلم ز رمیدن گرفته است
از فیض آبیاری می لاله های رنگ
جویا به باغ حسن دمیدن گرفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
راه عشق است اینکه در هر گام صد جا آتش است
گرم رفتاران این ره را ته پا آتش است
دیده ام آیینه دار صورت خوبی کیست؟
چون شرر تار نگاهم را گره با آتش است
از خرام یاد رخسار تو می سوزد دلم
همچو نخل شعله اندامت سراپا آتش است
ما سمندر طینتان غواص بحر خود شدیم
عشق گوهر دل صدف گردیده دریا آتش است
جای خونم نیست در تن بلکه لبریزم ز عشق
زندگی جویا چو شمع محفلم با آتش است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
سررشتهٔ امل همه ای دل به دست تست
تعمیر قصر عافیت اندر شکست تست
ترسیده چشم آینه رویان روزگار
از صافیی که با قدرانداز شست تست
قمری همین نه در گلوی تو است طوق
آزاده سرو هم به چمن پای بست تست
از خط جام حلقه کند نام باده را
این نشئه ای که در نگه نیم مست تست
جویا به خون نشسته گل و لاله در چمن
از رشک رنگ و بوی بت می پرست تست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
لخت دل دور از تو امشب در گلوی غنچه است
بی تو خوناب جگر صاف سبوی غنچه است
حسن مستور از بت بازار دلکش تر بود
آشنایی دلم با گل ز روی غنچه است
خون عشرت بی تو در پیمانه باشد لاله را
باده پهلو شکافی در سبوی غنچه است
باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست
بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است
کی توان گل چید از من نشکفد تا خاطرم
معنی ام در دل نهان جویا چو بوی غنچه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
جان اسیر تست تا تیغت به خونم مایل است
می کشم ناز تو تا تیرت ترازو در دل است
چون توان آسوده زیر چرخ کین ویرانه را
هر طرف دیدیم دیوارش به این سو مایل است
گر ز دنیا نگذرد سالک به مقصد کی رسد؟
چون شرر تا چشم پوشید از جهان در منزل است
حسن کردار تو را اشک ندامت آبروست
گرنه این باران بود تخم عمل بی حاصل است
گریه کی از رفتن جان می کنند آزادگان
در فشانیهای چشمم مزد دست قاتل است
پیش رخسارت صفای مه نباشد در حساب
آفتاب از دفتر حسن تو فرد باطل است
شد دلم جویا حدی خوان از فغان عندلیب
غنچه را لیلای بوی او مگر در محمل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چون نیاساید دل از هجر بتان در زیر پوست
دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم
همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا
می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
از شکاف سینه جویا غنچه سان گل می کند
تا به کی ماند دل خونین نهان در زیر پوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بسکه گرد کلفتش بسته است راه از شش جهت
چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
همچو بوی غنچه از یاد تو هر شب تا سحر
گشته ما را بستر گل تکیه گاه از شش جهت
هر طرف دیوانه سان زان روی می بینم که هست
جلوهٔ دیدار مقصود نگاه از شش جهت
تیره روزان تو را از تنگنای آسمان
بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
کشتی ما ایمن است از چار موج حادثات
شد و لای «پنج تن» ما را پناه از شش جهت
این جواب آن غزل جویا که می گوید وحید:‏
‏«همچو شب زلفش کند روزم سیاه از شش جهت»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دیده از فیض تو پریخانه شده است
نکته از جوش تماشای تو دیوانه شده است
می پرستان همه وارسته ز بند خویشند
خط آزادی دلها خط پیمانه شده است
نرسیدی دمی ای بخت به فریاد دلم
بهر خواب تو مگر ناله ام افسانه شده است
در هوای طلب وصل تو ای شمع نگاه
نفس سوخته خاکستر پروانه شده است
شوخ طبعان چو سویدا به دلت جای دهند
بسکه جویا سخنکهای تو رندانه شده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بی تو دل را سیر گلشن باعث آرام نیست
لاله و گل را شراب عیش ما در جام نیست
بسکه در هر حالتی طبعت به شوخی مایل است
ون در غلطان ترا در خواب هم آرام نیست
اینقدر ناآشنایی هم زخوبان ناخوش است
چون تغافل بگذرد از حد کم از ابرام نیست
جنگهای آشتی فرمای او را دیده ام
هیچ حلوا پیش ما شیرین تر از دشنام نیست
زخمی شمشیر عشقت تن به مردن کی دهد؟
لذت بی طاقتی در عالم آرام نیست
هر نوید آمدن جویا حیات تازه است
وصل را در مشرب ما لذت پیغام نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
از باده غنچهٔ دل آن سیمبر شکفت
لعل لبش زخنده گلبرگ تر شکفت
بوی بهار مهر دهد جور گل رخان
از آب تیغ او گل چاک جگر شکفت
با یاد عارض تو زفیض بهار عشق
بر روی من هزار گل از چشم تر شکفت
از ناخن صبا گره غنچه وا نشد
گلهای فیض در دل از آه سحر شکفت
دور از بهار وصل گل داغ بر دلم
مانند داغ لاله ز خون جگر شکفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دل را گشاد کار ز فیض دماغ ماست
این قفل را کلید ز خط ایاغ ماست
پاشیدن از خجالت رخسار او به خاک
طور نیازپاشی گلهای باغ ماست
ارواح قدسیان دم پروانگی زنند
در محفلی که روشنی اش از چراغ ماست
در خون نشسته لاله صفت برگ برگ گل
از رشک لخت لخت دل داغ داغ ماست
هر قطرهٔ سرشک جگر گوشهٔ دلست
آن گوهر است اشک که چشم و چراغ ماست
باشد برون ز عالم هستی دیار ما
جویا کسی که رفت ز خود در سراغ ماست