عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گل من مگو که لب را بکسی گشاد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
من ازین دو چشم غلطان چه مراد نقش بندم
که ز ششدر امیدم نبود گشاد هرگز
نه که شادی وصالم ندهد زمانه و بس
که بهرچه دل نهادم دگرم نداد هرگز
مگرت بیاد آرم غم خود ز ناله ورنه
ز غرور خوبی از کس نکنی تو یاد هرگز
دل عاشقان ز خوبان همه شاد باد یارب
دل اهلی از تو بی غم نفسی مباد هرگز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت
خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هرچند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم
ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار
مستند ازین می همه کس بر حسب خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
با سینه نالان ز نی و چنگ چه حاصل
با خون جگر ساغر گلرنگ چه حاصل
دیوانه وش از حسرت آن شوخ پری رو
با بخت به جنگیم و ازین جنگ چه حاصل
ابروی بت ماست که محراب مرادست
ای قبله پرستان ز گل و سنگ چه حاصل
در جلوه حسن است رخ یار ولیکن
مارا که بود آینه در زنگ چه حاصل
سررشته وصلت که بود حاصل اهلی
آخر چو بیرون میرود از چنگ چه حاصل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
با هرگل نورسته که برخاست نشستیم
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
نوروزی ازین ما بفراغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهایی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
ماییم درین صیدگه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
می ده که بی غبار غمی از جهان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
خلق جهان بگریه من خنده گر زنند
طوفان شود ز گریه گهی کز جهان روم
تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من
قدر من آنگه است که من از میان روم
تا دل ز من ربود سگ آستان او
هرگز دلم نداد کز آن آستان روم
آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن
گر زیر پا نهم سر و بر آسمان روم
گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا
شبها بکوی دوست ز دشمن نهان روم
اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست
دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
سگ توام من و عمری بغم اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امید از تو نگاهی بگوشه چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم دره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
ز بسکه سینه کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
کاش آنزمان که سوخته میشد ستاره ام
میسوخت اول این جگر پاره پاره ام
گاهی که تیغ خشم کشی، در میانه ام
وانگه که بزم عیش کنی بر کناره ام
چندانکه بیش بنگرمت تشنه تر شوم
ز آب حیات سیر نسازد نظاره ام
تا کی خورم چو صورت سنگ از زمانه زخم
من سخت دل نه آدمیم سنگ باره ام
بهر خدا شفاعت یاران مکن قبول
زارم بکش که نیست جز این هیچ چاره ام
ایشمع حسن اینهمه گرمی چه حاجتست
من آن خخسم که منتظر یکشراره ام
جان گر قبول ورنه قبول اختیار ازوست
اهلی درین معامله من هیچکاره ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
روزه بگذشت و هوای می بیغش دارم
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
زان مرهم دل غیر دل ریش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
پیشت چو آب دیده خود خوار مانده ایم
خواری ز پیش ماست که بسیار مانده ایم
از جور سنگ فتنه رفیقان گریختند
ما پا سکشته ایم حزین وار مانده ایم
مجنون و کوهکن ز غم آسوده دل شدند
ماییم کز غم تو دل افکار مانده ایم
بردند دیگران بسخن کار خود ز پیش
ما بیزبان چو صورت دیوار مانده ایم
یوسف عزیز مصر شد و ما ز شوق او
حیران هنوز بر سر بازار مانده ایم
آن بیوفا طبیب نپرسد ز درد ما
ما از امید خسته و بیمار مانده ایم
هر کسکه هست همدم یاریست در جهان
اهلی من و توایم که بی یار مانده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
سگ توییم و بر آن در شکسته حال خوشیم
سبوی بخت شکستیم و باسفال خوشیم
ترا شکست مباد ایمه تمام که ما
به دلشکستگی خویش چون هلال خوشیم
دو روز عمر بما گر وفا کند چون نوح
نه یک دو روز که باغم هزار سال خوشیم
خیال وصل تو خوشحال میکند ما را
وصال چون ندهد دست با خیال خوشیم
نگاه کن سوی مجنون وشان خویش که ما
بیک نگاه ز چشم تو ایغزال خوشیم
کمال عشق و محبت غمست ای اهلی
خوشیم باغم و در غایت کمال خوشیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
به اعتقاد وفا بر کس اعتماد مکن
گر اعتماد کنی هم باعتقاد مکن
چو آخرم بجز از زهر غم نخواهی داد
دل مرا هم از اول بوعده شاد مکن
دعای عمر هر آنکس که میدهد بر ما
بگو که آتش ما را بهر زه باد مکن
هلاک غیر به تیغ تو نامرادی ماست
چنین ستم به اسیران نامراد مکن
بسست ساقی و می گو مباش و غلغل چنگ
زیادتی مطلب درد سر زیاد مکن
چو غنچه دل بگشاد از وفای دهر منه
بغیر زخم دل اندیشه گشاد مکن
اگرچه جان تو اهلی اسیر آنزلفست
گر از تو یاد نیارد تو نیز یاد مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
مارا کشی و زنده جاوید میکنی
عیسی نکرد آنچه تو خورشید میکنی
امید هرکه هست ز تیغ تو حاصلست
مارا گناه چیست که نومید میکنی
جامی ببخش و همت رندان مست بین
تا کی سخن ز حشمت جمشید میکنی
ساقی شدست مطرب دل خیز ایحریف
گر رقص بر ترانه ناهید میکنی
اهلی ز شاخ بخت چه جویی بر مراد
بیهوده میوه یی طلب از بید میکنی
تو ایسوار چرا سایه همعنان سازی
مگر که بر سر عاشق دو اسبه می تازی
خوش آندمیکه دل از غصه با تو پردازم
تو هم دمی بمن دردمند پردازی
بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسیکه یافت چو پروانه ذوق جانبازی
من ایهمای شرف کی رسم بطالع تو
مگر که هم تو مرا سایه بر سر اندازی
بسوز سینه اهلی اگر رسی شاید
که ناز حسن گذاری بعشق او نازی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید شریف گوید
شکر خدا که مژده راحت فرا رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مرثیه ملک منصور گوید
بهار آمد و نخل روان ز عالم شد
بهار خرم عالم خزان ماتم شد
دریغ و درد که از سروران عالمگیر
بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد
جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود
کهشبچراغ جهانتاب از جهان کم شد
طریق امن و سلامت نماند در عالم
کزین مصیبت و محنت زمانه درهم شد
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون زبار اوخم شد
شکست ساغر عیش و نشست غلغل بزم
سرود مجلس یاران ترانه غم شد
گرفته خلق جهان چون حسینیان ماتم
مگر مه رجب امسال با محرم شد
ازو که مرهم دل بود چونجگر شد چاک
کنون که به کند این زخم را که مرهم شد؟
پرید باز سفید از سر نشیمن خاک
فراز سدره چو روح القدس بیکدم شد
چراغ دیده ارباب دل ملک منصور
که روح قدسی ازو تا بعرش اعظم شد
چو آفتاب فاک سایه بر گرفت از خاک
که میل همدمی اش با مسیح مریم شد
سحاب بر سر خاکش که غرق رحمت باد
چنان گریست که چشم زمانه پر نم شد
چرا شکستی ازین دوستان او دیدند
شکسته باد دل دشمنان که خرم شد
بزرگوار خدایا، گرامیش داری
که از کرامت او بس کسی مکرم شد
بهر زمین که گذر همچو ابر رحمت کرد
گشاد چشمه آبی که رشک زمزم شد
کسی بیاد ندارد که درجهان هرگز
چنین فرشته خصالی ز نسل آدم شد
اگر چه خود ز میان رفت دولتش باقیست
که وارثش خلف ارجمند اکرم شد
سپهر لطف و جهان کرم ملک قاسم
که صیت شوکت او در بسیط عالم شد
چو تیغ فتنه نشانش اساس عدل نهاد
بنای پر خلل روزگار محکم شد
بیادگار پدر باد ذات این فرزند
که در مقام هنر بر پدر مقدم شد
همیشه ظل سلیمانیش مخلد باد
که کار ملک سلمان بر او مسلم شد