عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
این منم، یارب که با دلدار هم زانو شدم
پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم
دور دور از آفتاب روی او می سوختم
گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم
وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید
من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق
رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم
از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع
وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم
چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ
مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم
مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند
خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم
پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم
دور دور از آفتاب روی او می سوختم
گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم
وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید
من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق
رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم
از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع
وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم
چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ
مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم
مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند
خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
عهدها را گه آن شد که ز سر تازه کنیم
مهرها را به دل خسته اثر تازه کنیم
غزل سوخته خواهیم از آن مطرب مست
داغ دیرینه خود باز ز سر تازه کنیم
جگر سوخته را ریش کهن بگشاییم
دردها را به همه شهر خبر تازه کنیم
دوست را درد دل خود به فغان یاد دهیم
باغ را ناله مرغان سحر تازه کنیم
باده نوشیم بران روی و پیاله هر دم
گر به نیمی رسد از خون جگر تازه کنیم
مست و لایعقل با دوست به بازار شویم
قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنیم
چون خورده باده، لبش پاک کنیم از دامن
وز سر آلودگی دامن تر تازه کنیم
امشب آن است که افسانه هجران گوییم
ور ترا خواب برد، بار دگر تازه کنیم
زنده داریم از این پس شب، اگر عمر شود
پس دعای شه جمشید گهر تازه کنیم
زلف آشفته از آن روی به یک سوی نهیم
جان آزرده خسرو به نظر تازه کنیم
مهرها را به دل خسته اثر تازه کنیم
غزل سوخته خواهیم از آن مطرب مست
داغ دیرینه خود باز ز سر تازه کنیم
جگر سوخته را ریش کهن بگشاییم
دردها را به همه شهر خبر تازه کنیم
دوست را درد دل خود به فغان یاد دهیم
باغ را ناله مرغان سحر تازه کنیم
باده نوشیم بران روی و پیاله هر دم
گر به نیمی رسد از خون جگر تازه کنیم
مست و لایعقل با دوست به بازار شویم
قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنیم
چون خورده باده، لبش پاک کنیم از دامن
وز سر آلودگی دامن تر تازه کنیم
امشب آن است که افسانه هجران گوییم
ور ترا خواب برد، بار دگر تازه کنیم
زنده داریم از این پس شب، اگر عمر شود
پس دعای شه جمشید گهر تازه کنیم
زلف آشفته از آن روی به یک سوی نهیم
جان آزرده خسرو به نظر تازه کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۸
ما عافیت نثار ره درد کرده ایم
جان را به می برید عدم فرد کرده ایم
زین بحر آبگون چو کسی آب خوش نخورد
دل را ز آب خورد جهان سرد کرده ایم
نیک است هر بدی که کند کس به جای من
گر نیک و بد ز هر چه توان کرد کرده ایم
تا چند از طپانچه توان سرخ داشتن؟
روی امل که پیش کسان زرد کرده ایم
این سینه حریف که گردد ز خاک سیر
کردیم پر غبار و چه در خورد کرده ایم
از بهر آن که تیره کنیم آب آسمان
دهر از غبار سینه پر از گرد کرده ایم
نظارگیست چشم در این چرخ مهره باز
این کعبتین در خور آن نرد کرده ایم
ای عشق، درد بخش که درمان مراد نیست
درمان جان خسرو از این درد کرده ایم
جان را به می برید عدم فرد کرده ایم
زین بحر آبگون چو کسی آب خوش نخورد
دل را ز آب خورد جهان سرد کرده ایم
نیک است هر بدی که کند کس به جای من
گر نیک و بد ز هر چه توان کرد کرده ایم
تا چند از طپانچه توان سرخ داشتن؟
روی امل که پیش کسان زرد کرده ایم
این سینه حریف که گردد ز خاک سیر
کردیم پر غبار و چه در خورد کرده ایم
از بهر آن که تیره کنیم آب آسمان
دهر از غبار سینه پر از گرد کرده ایم
نظارگیست چشم در این چرخ مهره باز
این کعبتین در خور آن نرد کرده ایم
ای عشق، درد بخش که درمان مراد نیست
درمان جان خسرو از این درد کرده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۸
اول به سینه بهر غمت جای کرده ام
وآنگاه دلبری چو تو خود رای کرده ام
شادی به روی تو چو غمم بهر روی تست
اینک درون جان خودت جای کرده ام
سنگم که می زنند مگو کاین نهفته دار
کاین جلوه خویش را به ته پای کرده ام
بیرون کشم دو دیده که در عهد حسن تو
گه گه نظر به ماه شب آرای کرده ام
مجنون روزگار توام کز غم تو خو
با آهوان بادیه پیمای کرده ام
وصف تو نیست در خور خسرو، من این صفت
وام از سخنوران شکرخای کرده ام
وآنگاه دلبری چو تو خود رای کرده ام
شادی به روی تو چو غمم بهر روی تست
اینک درون جان خودت جای کرده ام
سنگم که می زنند مگو کاین نهفته دار
کاین جلوه خویش را به ته پای کرده ام
بیرون کشم دو دیده که در عهد حسن تو
گه گه نظر به ماه شب آرای کرده ام
مجنون روزگار توام کز غم تو خو
با آهوان بادیه پیمای کرده ام
وصف تو نیست در خور خسرو، من این صفت
وام از سخنوران شکرخای کرده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۰
بیار، ساقی، دریای بیکرانه به سویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم
طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم
خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم
به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم
حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟
به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم
طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم
خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم
به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم
حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟
به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۴
گذشت یار و نسازم به خوی او، چه کنم؟
چو صبر نیست ز روی نکوی او، چه کنم؟
رقیب گویدم، ای خون گرفته، چشم ببند
چو عاشقم من مسکین به روی او، چه کنم؟
شدم اسیر سمند و خلاص می جویم
ولیک می کشدم دل به سوی او، چه کنم؟
به جوی اوست کنون آب و من چنین تشنه
ولی ز خون من است آب جوی او، چه کنم؟
روم به باغ بدین بو که خوش شود دل تنگ
به هیچ باغ نیابم چو موی او، چه کنم؟
چه جای آنست که گویندم «آبروی مریز»
بسوخته ست مرا آرزوی او، چه کنم؟
فتادگی خودش عرضه می دهم از پی
فتاده چند براین خاک کوی او، چه کنم؟
چو شیر خورد همه خون خسرو آن بدخو
ز شیرخوارگی این است خوی او، چه کنم
چو صبر نیست ز روی نکوی او، چه کنم؟
رقیب گویدم، ای خون گرفته، چشم ببند
چو عاشقم من مسکین به روی او، چه کنم؟
شدم اسیر سمند و خلاص می جویم
ولیک می کشدم دل به سوی او، چه کنم؟
به جوی اوست کنون آب و من چنین تشنه
ولی ز خون من است آب جوی او، چه کنم؟
روم به باغ بدین بو که خوش شود دل تنگ
به هیچ باغ نیابم چو موی او، چه کنم؟
چه جای آنست که گویندم «آبروی مریز»
بسوخته ست مرا آرزوی او، چه کنم؟
فتادگی خودش عرضه می دهم از پی
فتاده چند براین خاک کوی او، چه کنم؟
چو شیر خورد همه خون خسرو آن بدخو
ز شیرخوارگی این است خوی او، چه کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۹
بیا که بهر تو جان در بلا گرو کردم
بتی خریدم و هر دو سرا گرو کردم
تنی شکسته به خاکی فروختم بر در
دلی خراب به تیغ جفا گرو کردم
غلام راتبه خوار غم توام، مفروش
که رخت عمر به دست بلا گرو کردم
اگر چه سر بفروشم، خزید نتوان باز
چنین که دل به گل عشق و پا گرو کردم
چه روز بود که افتاد در سر این سودا
که دل به مهر و زبان در دعا گرو کردم
اگر ستاند و منکر شود، حلالش باد
متاع دل که بدان آشنا گرو کردم
سگم، اگر ندهم جان به بوی او بر باد
بدین قرار نفس با صبا گرو کردم
دلت چو در خور عشق است، خسروا، افسوس
که قیمت گهری بر گدا گرو کردم
بتی خریدم و هر دو سرا گرو کردم
تنی شکسته به خاکی فروختم بر در
دلی خراب به تیغ جفا گرو کردم
غلام راتبه خوار غم توام، مفروش
که رخت عمر به دست بلا گرو کردم
اگر چه سر بفروشم، خزید نتوان باز
چنین که دل به گل عشق و پا گرو کردم
چه روز بود که افتاد در سر این سودا
که دل به مهر و زبان در دعا گرو کردم
اگر ستاند و منکر شود، حلالش باد
متاع دل که بدان آشنا گرو کردم
سگم، اگر ندهم جان به بوی او بر باد
بدین قرار نفس با صبا گرو کردم
دلت چو در خور عشق است، خسروا، افسوس
که قیمت گهری بر گدا گرو کردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۵
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۸
گر رسم روزی به تو نوآشنایی ها کنم
هر چه باید خواهم و بخت آزمایی ها کنم
او چو شاه از گوشه های چشم بیند سوی من
من ازان لبها به صد منت گدایی ها کنم
ای خوش آن وقتی که اوخوش خوش رود در خواب و من
پیش چشم و زلف او شرح جدایی ها کنم
از شراب عشق سیل آمد، مصلایم ببرد
گر شوم هشیار ازین می، پارسایی ها کنم
از در او مست بیرون آیم و در پیش خلق
چون گدایان توانگر خودنمایی ها کنم
ور شبی در کنج تاریکم ستد، در پیش او
خویش را زنده بسوزم، روشنایی ها کنم
بندگی را خط نویسم بر رخ از خون جگر
وز دو دیده هم برو ثبت گوایی ها کنم
گر طفیل پاسبانان بینم اندر کوی تو
با سگان آن سر کو آشنایی ها کنم
یک غزل گر بشنود آن مه به گوش خود ز من
همچو خسرو، پیش خلقی خودستایی ها کنم
هر چه باید خواهم و بخت آزمایی ها کنم
او چو شاه از گوشه های چشم بیند سوی من
من ازان لبها به صد منت گدایی ها کنم
ای خوش آن وقتی که اوخوش خوش رود در خواب و من
پیش چشم و زلف او شرح جدایی ها کنم
از شراب عشق سیل آمد، مصلایم ببرد
گر شوم هشیار ازین می، پارسایی ها کنم
از در او مست بیرون آیم و در پیش خلق
چون گدایان توانگر خودنمایی ها کنم
ور شبی در کنج تاریکم ستد، در پیش او
خویش را زنده بسوزم، روشنایی ها کنم
بندگی را خط نویسم بر رخ از خون جگر
وز دو دیده هم برو ثبت گوایی ها کنم
گر طفیل پاسبانان بینم اندر کوی تو
با سگان آن سر کو آشنایی ها کنم
یک غزل گر بشنود آن مه به گوش خود ز من
همچو خسرو، پیش خلقی خودستایی ها کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۱
آن کلاه کج بر آن سرو بلند او ببین
وان شراب آلوده لبهای چو قند او ببین
دل در آن زلف است، عذرش مشنو، ای باد صبا
مو به موی او به خود پیوند و بند او ببین
ای که می بافیش مو، آهسته تر کن شانه را
ریش دلها را به جعد چون کمند او ببین
هان و هان، ای چشم من، کاندر کمین آن رخی
جان من، بر آتش سینه سپند او ببین
ای رقیب، ار می کشی اول دل من پاره کن
داغهای خنجر بیدادمند او بین
دل اسیر عشق شد، اقبال بخت من نگر
سر فدای تیغ شد، بخت بلند او ببین
پیش من روزی سواره می گذشت، آهم بجست
اینک اینک داغ بر ران سمند او ببین
جان من، مخرام غافل پیش هر درمانده ای
ناگهان آهی ز جان مستمند او ببین
پند خسرو شاهد ساقیست، هان تا نشنوی
خان و مان های خراب اینک ز پند او ببین
وان شراب آلوده لبهای چو قند او ببین
دل در آن زلف است، عذرش مشنو، ای باد صبا
مو به موی او به خود پیوند و بند او ببین
ای که می بافیش مو، آهسته تر کن شانه را
ریش دلها را به جعد چون کمند او ببین
هان و هان، ای چشم من، کاندر کمین آن رخی
جان من، بر آتش سینه سپند او ببین
ای رقیب، ار می کشی اول دل من پاره کن
داغهای خنجر بیدادمند او بین
دل اسیر عشق شد، اقبال بخت من نگر
سر فدای تیغ شد، بخت بلند او ببین
پیش من روزی سواره می گذشت، آهم بجست
اینک اینک داغ بر ران سمند او ببین
جان من، مخرام غافل پیش هر درمانده ای
ناگهان آهی ز جان مستمند او ببین
پند خسرو شاهد ساقیست، هان تا نشنوی
خان و مان های خراب اینک ز پند او ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۰
چشم را در ملک خوبی شحنه بیداد کن
غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
زلف بر دست صبا نه تا پریشانش کند
خان و مانی را به هر مویی از آن آباد کن
تیغ عیاری بکش، سرهای مشتاقان ببر
پس طریق عشقبازی را ز سر بنیاد کن
ای که از حسن و جوانی مست و خواب آلوده ای
گاه گاه از حال بیداران شبها یاد کن
ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »
دل به زلفت بستم، ار در بندگی در خورد نیست
ای سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا
روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن
من نیم زینها که خواهم از جنابت سر کشید
خواه فرمان ستم فرمای و خواهی داد کن
ملک خوبی را شنیدم سکه نو زد، ای صبا
اولش جان خدمتی ده، پس مبارک باد کن
سینه من کوه در دست و به ناخن می کنم
آن که نامم بود خسرو، بعد از این فرهاد کن
غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
زلف بر دست صبا نه تا پریشانش کند
خان و مانی را به هر مویی از آن آباد کن
تیغ عیاری بکش، سرهای مشتاقان ببر
پس طریق عشقبازی را ز سر بنیاد کن
ای که از حسن و جوانی مست و خواب آلوده ای
گاه گاه از حال بیداران شبها یاد کن
ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »
دل به زلفت بستم، ار در بندگی در خورد نیست
ای سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا
روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن
من نیم زینها که خواهم از جنابت سر کشید
خواه فرمان ستم فرمای و خواهی داد کن
ملک خوبی را شنیدم سکه نو زد، ای صبا
اولش جان خدمتی ده، پس مبارک باد کن
سینه من کوه در دست و به ناخن می کنم
آن که نامم بود خسرو، بعد از این فرهاد کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۵
ای بی خبر، ز دیده بی خواب عاشقان
تا سوخته دلت ز تف و تاب عاشقان
ذکر لب و دهان تو تسبیح بیدلان
نعل سم سمند تو محراب عاشقان
شب خواب دیدمت به بر خویشتن، ولی
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان!
یک شب به میهمانی خونابه من آی
تا بی خبر شوی ز می ناب عاشقان
گفتی که کشتن تو هوس دارم آشکار
پوشیده نیست لطف تو در باب عاشقان
گر چه درون حجره جانهاست جای تو
هم ایمنی خطاست ز پرتاب عاشقان
مردن همم رها نکنی زیر پای خویش
زین گونه هم مبر مه من آب عاشقان
خسرو نزار و غمزه خوبان کشید تیغ
شرمنده می شویم ز قصاب عاشقان
تا سوخته دلت ز تف و تاب عاشقان
ذکر لب و دهان تو تسبیح بیدلان
نعل سم سمند تو محراب عاشقان
شب خواب دیدمت به بر خویشتن، ولی
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان!
یک شب به میهمانی خونابه من آی
تا بی خبر شوی ز می ناب عاشقان
گفتی که کشتن تو هوس دارم آشکار
پوشیده نیست لطف تو در باب عاشقان
گر چه درون حجره جانهاست جای تو
هم ایمنی خطاست ز پرتاب عاشقان
مردن همم رها نکنی زیر پای خویش
زین گونه هم مبر مه من آب عاشقان
خسرو نزار و غمزه خوبان کشید تیغ
شرمنده می شویم ز قصاب عاشقان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۶
ز زلف تو کمر فتنه بر میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن
دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن
ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن
نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن
خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن
نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن
دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن
ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن
نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن
خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن
نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۳
ای سمن نامه وفا بستان
نسخه زان روی دلربا بستان
وی بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتی بر او عصا بستان
خاک او توتیا شد، ای نرگس
دیده بفروش و توتیا بستان
گر توانی بدو رسانیدن
یک سلام از من، ای صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و یا بستان
روی چون ماه را به چرخ نمای
هفت آیینه رو نما بستان
به غلامی بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خیال خود بفروش
لیکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردی و جان همی خواهی
گر بخواهی ستد، بیا بستان
زر چه جویی، ببین رخ زردم
وز غم خویش کیمیا بستان
نامه ما اگر نمی خوانی
قصه باری ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از برای خدای را بستان
نسخه زان روی دلربا بستان
وی بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتی بر او عصا بستان
خاک او توتیا شد، ای نرگس
دیده بفروش و توتیا بستان
گر توانی بدو رسانیدن
یک سلام از من، ای صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و یا بستان
روی چون ماه را به چرخ نمای
هفت آیینه رو نما بستان
به غلامی بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خیال خود بفروش
لیکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردی و جان همی خواهی
گر بخواهی ستد، بیا بستان
زر چه جویی، ببین رخ زردم
وز غم خویش کیمیا بستان
نامه ما اگر نمی خوانی
قصه باری ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از برای خدای را بستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۱
ای زندگانی بخش من لعل شکر گفتار تو
در آرزوی مردنم از حسرت دیدار تو
گر شهد بینم در زبان یا آب حیوان در دهان
تحقیق می دانم که آن نبود به جز گفتار تو
معذوری از زلف سیه پوشی به روی همچو مه
سیری ندارد هیچگه چون دیده از دیدار تو
گر خود ترا زین چشم تر دشواری می آید نظر
بیرون کشم دیده ز سر آسان کنم دشوار تو
زین پس به خوبان ننگرم، در کوی ایشان نگذرم
گر هیچ یک ره جان برم از غمزه خونخوار تو
خواهی نمک زن ریش را، خواهی بکش درویش را
هر خون که باشد خویش را بر بسته ام دربار تو
در کوی تو بر هر دری افتاده می بینم سری
این نیست کار دیگری جز کار تو، جز کار تو
چون غم به گفتار آورم یا دیده در کار آورم
چون رو به دیوار آورم باری بود دیوار تو
خواهی که بهر خنده ای پیش افگنی افگنده ای
اینک چو خسرو بنده ای او بنده دیدار تو
در آرزوی مردنم از حسرت دیدار تو
گر شهد بینم در زبان یا آب حیوان در دهان
تحقیق می دانم که آن نبود به جز گفتار تو
معذوری از زلف سیه پوشی به روی همچو مه
سیری ندارد هیچگه چون دیده از دیدار تو
گر خود ترا زین چشم تر دشواری می آید نظر
بیرون کشم دیده ز سر آسان کنم دشوار تو
زین پس به خوبان ننگرم، در کوی ایشان نگذرم
گر هیچ یک ره جان برم از غمزه خونخوار تو
خواهی نمک زن ریش را، خواهی بکش درویش را
هر خون که باشد خویش را بر بسته ام دربار تو
در کوی تو بر هر دری افتاده می بینم سری
این نیست کار دیگری جز کار تو، جز کار تو
چون غم به گفتار آورم یا دیده در کار آورم
چون رو به دیوار آورم باری بود دیوار تو
خواهی که بهر خنده ای پیش افگنی افگنده ای
اینک چو خسرو بنده ای او بنده دیدار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۳
تا به زمانه شد خبر از مه با کمال تو
شیفته گشت عالمی ز ابروی چون هلال تو
تا به دو هفته ماه اگر راست کند جمال تو
تیز نگاهش اوفتد هر شبی از کمال تو
از خطت ار چه کشته شد خلق بترس از خدا
نامه او سیاه باد از رقم وبال تو
قرعه دروغ می زنم بهر صبوری، ارنه کو
دولت آنکه بنگرم روی خجسته فال تو
دور ز بندگی تو گر چه خیال گشته ام
از دل و دیده می کنم بندگی خیال تو
گیر که ذره بر رود، کی رسد آفتاب را
همت مدبری چو من، پس هوس وصال تو
خال تو گشت و چشم من رهزن خال چون منی
کافر سرخ چشم من دزد دلم خیال تو
نخل قد تو دردلم کاب همی خورد ز خون
بین که چه میوه می دهد زین خورشم نهال تو
عمر به کنج فرقتم رفت و نگفتیم گهی
این قدری که خسروا، چیست به گوشه حال تو
شیفته گشت عالمی ز ابروی چون هلال تو
تا به دو هفته ماه اگر راست کند جمال تو
تیز نگاهش اوفتد هر شبی از کمال تو
از خطت ار چه کشته شد خلق بترس از خدا
نامه او سیاه باد از رقم وبال تو
قرعه دروغ می زنم بهر صبوری، ارنه کو
دولت آنکه بنگرم روی خجسته فال تو
دور ز بندگی تو گر چه خیال گشته ام
از دل و دیده می کنم بندگی خیال تو
گیر که ذره بر رود، کی رسد آفتاب را
همت مدبری چو من، پس هوس وصال تو
خال تو گشت و چشم من رهزن خال چون منی
کافر سرخ چشم من دزد دلم خیال تو
نخل قد تو دردلم کاب همی خورد ز خون
بین که چه میوه می دهد زین خورشم نهال تو
عمر به کنج فرقتم رفت و نگفتیم گهی
این قدری که خسروا، چیست به گوشه حال تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۲
عشق نوست و یار نوست و بهار نو
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!