عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی
نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان
ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی
چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی
ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی
زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی
دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
دلی یا دیدهٔ عقلی تو، یا نور خدابینی؟
چراغ افروز عشاقی تو، یا خورشیدآیینی؟
چو نامت بشنود دل‌ها، نگنجد در منازل‌ها
شود حل جمله مشکل‌ها، به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا، تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
بگفتا جان ربایم من، قدم بر عرش سایم من
به آب و گل کم آیم من، مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی، ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر، که ره زن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری، چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر اوست بالینی
طبیب عاشقان است او، جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او، به آهن داده تلیینی
کند در حال گل را زر، دهد در حال تن را سر
ازو انوار دین یابد روان و جان‌‌ بی‌دینی
دران دهلیز و ایوانش، بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش، یکی ویسی و رامینی
زشمس الدین تبریزی، دلا این حرف می‌بیزی
به امیدی که باز آید، از آن خوش شاه شاهینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
چرا، چون ای حیات جان درین عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق، ندارد سنگ هشیاری؟
چرا زهری دهد تلخی؟ چرا خاری کند تیزی؟
چرا خشمی کند تندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گلزار روی او، عجب می‌ماندم روزی
که خاری اندرین عالم، کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بران چهره
که تا غیری نبیند آن، برون ناید زاغیاری
مگر خود دیدهٔ عالم، غلیظ و درد و قلب آمد
نمی تاند که دریابد زلطف آن چهرهٔ ناری
دو چشم زشت رویان را، لباس زشت می‌باید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری؟
که از عریانی لطفش، لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او، عرق‌ها می‌شود جاری
و او با این همه، جسمی فرو برید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش، زهر سو شد پدیداری
فروپوشید لطف او، نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا، همی‌فرمایدت هر دم
شراب می، که بفزاید زبی هوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را، فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل، اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را، نه پیش و پس، نه بر گردون
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری؟
کدامین سوی می‌دانی؟ کدامین سوی می‌بینی؟
تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر، به بیداری
چو دیده‌ی جان گشادی تو، بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی، چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه؟ نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمی‌جوید، همی‌جوید کله داری
کله بگذار و سر می‌جو، کزان سر، سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر، ببین زان سر تو خماری
زجامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه، که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن، مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش، که بر هر ابر در باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
زهجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستان‌ها شدی آتش، نکردی ذره‌یی تیزی
به هنگامی که هر جانی، به جانی جفت می‌گردند
بفرمودند گر جانی، به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را
زروی شرم و لطف او، فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روح‌ها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش، انا لا غیر می‌گفته ست
گر از جاهش ببردی بو، زحسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من، که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
ازان بحری گذشته‌‌ست او که دل‌ها دل ازو یابند
وجان‌ها جان ازو گیرند و هر چیزی ازو چیزی
اگر انکار خواهی کرد، از عجزی‌‌ست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانهٔ کعبه، وفی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز، از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآن گه باخودی، بالله که‌‌ بی‌الهام و تمییزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
هر آن چشمی که گریان‌‌ست در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌‌ست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر، سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه، ازان خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد بنالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان کوشد، رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید، چو بیند مر تو را‌‌ بی‌خود
کبابی از جگر در کف، زخون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر، گرفته قاف تا قاف است
ازان است آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت، کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او، شود همراز و هم رامی
چنان چون میوه‌های خام، ازان پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طرهٔ شامی
زرنج عام و لطف خاص، حکمت‌ها شود پیدا
که تا صافی شود دردی، که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین، که عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناکامی، که شیرین است ازو کامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او، نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن، بحمدالله
مبارک صاحب وامی، مبارک گردن وامی
زهی دریای لطف حق، زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این، چه جای سال و ایامی؟
زمخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه‌ی نور ایمانی، صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است؟ که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
الا ای یوسف مصری ازین دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا زنور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی، بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
ازان نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبی‌یی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی، زعاشق هر سر مویی
دران دریا به رقص اندر شده غلطان و خندانی
نبیند خندهٔ جان را مگر که دیدهٔ جان‌ها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
زعریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او
زچشم و گوش و فهم و وهم، اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟
برو می‌چر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر تو را چون باد، از وسواس شیطانی
کزین جمله اشارت‌ها، هم از کشتی، هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی؟
هماره جان به تن آید، تو سوی تن نمی‌آیی؟
بدم دامن کشان، تا تو ز من دامن کشیدستی
زاشک خون همی‌ریزم درین دامن، نمی‌آیی؟
زهی‌‌ بی‌آبی جانم، چو نیسانت نمی‌بارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی
چو دورم زان نظر کردن، نظاره‌ی عالمی گشتم
نظاره‌ی من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی
الا ای دل پری خوانی، نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی، گر به سحر و فن نمی‌آیی
الا ای طوق وصل او، که در گردن همی‌زیبی
چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی‌آیی؟
زما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی؟
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری؟
سکونت از کجا آخر، سوی مسکن نمی‌آیی
الا ای نور غایب بین، درین دیده نمی‌تابی؟
الا ای ناطقه‌ی کلی، بدین الکن نمی‌آیی؟
چو ارزن خرد گشته ستم، زبهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور، بدین ارزن نمی‌آیی؟
همه جان‌ها شده لرزان، درین مکمن گه هجران
برای امن این جان‌ها، درین مکمن نمی‌آیی؟
زبان چون سوسن تازه به مدحت، ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی، بدین سوسن نمی‌آیی؟
الا ای بادهٔ شادان، به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی، چرا از دن نمی‌آیی؟
معاش خانهٔ جانم، اگر نز قرص خورشید است
چرا ای خانه‌‌ بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی؟
اگر نه طالب اویی به خانه خانه، خورشیدا
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی؟
چو صحرای جمال او، برای جان بود مأمن
چرا در خوف می‌باشی؟ چرا مأمن نمی‌آیی؟
تو بشکن جوز این تن را، بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی؟
تو آب و روغنی کردی، به نورت ره کجا باشد؟
مبر تو آب‌‌ بی‌روغن، که‌‌ بی‌دشمن نمی‌آیی
چه نقد پاک می‌دانی تو خود را؟ وین نمی‌بینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی؟
زعشق شمس تبریزی، چو موسی گفته‌ام ارنی
زسوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
مسلمانان مسلمانان، مرا جانی‌‌ست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد ازین سودا زبالایی
مسلمانان مسلمانان، به هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد ازان لولی سرنایی
مسلمانان مسلمانان، زجان پرسید کی سابق
ورای طور اندیشه، حریفان را چه می‌پایی
مسلمانان مسلمانان، بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
مسلمانان مسلمانان، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
مسلمانان مسلمانان، امانت دست من گیرید
که مستم ره نمی‌دانم، بدان معشوق زیبایی
مسلمانان مسلمانان، به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسپانید، زان خاک است بینایی
مسلمانان مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی، شکر خوردن به تنهایی
بیا ای شمس تبریزی، که بر دست این سخن بیزی
به غیر تو نمی‌باید، تویی آن که همی‌بایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
یکی فرهنگ دیگر نو برآر، ای اصل دانایی
ببین تو چاره‌یی از نو، که الحق سخت بینایی
بسی دل‌ها چو گوهرها، زنور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد، چه فرمایی؟
برو ای جان دولت جو، چه خواهم کرد دولت را؟
من و عشق و شب تیره، نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم، نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد، تو کم زن تا بیفزایی؟
دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت؟
چو جام از دست جان نوشی، ازان‌‌ بی‌دست و‌‌ بی‌پایی
به هر شب شمس تبریزی، چه گوهرها که می‌بیزی
چه سلطانی چه جان بخشی، چه خورشیدی، چه دریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
من پای همی‌کوبم، ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر، بازآی زشور و شر
آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم، تا‌‌ بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد؟ صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی، گر باده نخوردستی؟
آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان،‌‌ بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی؟
صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی
دامی که درو عنقا‌‌ بی‌پر شود و‌‌ بی‌پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟
خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گرچه
در جنبش باد دل، صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی، ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟
رستن زجهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه، کی باشد سردستی؟
ای طوطی جان پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو، در حلقهٔ مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو، ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو، رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک،‌‌ بی‌زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت به گوش تو
جان‌ها بپرستندت، گر جسم بنپرستی
ای خواجهٔ شنگولی، ای فتنهٔ صد لولی
بشتاب، چه می‌مولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ورصد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درج است درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پردهٔ نو بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شده‌یی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شده‌یی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان،‌‌ بی‌معده و‌‌ بی‌دندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
آورد طبیب جان، یک طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی، تو خوب و جوان گردی
تن را بدهد هستی، جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی، وزرخ ببرد زردی
آن طبلهٔ عیسی بد، میراث طبیبان شد
تریاق درو یابی، گر زهر اجل خوردی
ای طالب آن طبله، روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری، مه روی جهان گردی
حبی‌‌ست درو پنهان، کان ناید در دندان
نی تری و نی خشکی، نی گرمی و نی سردی
زان حب کم از حبه، آیی بر آن قبه
کان مسکن عیسی شد، وان حبه بدان خردی
شد محرز و شد محرز، از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز، آن را که تو پروردی
گفتم به طبیب جان، امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد، چون تو قدم افشردی
از جا نبرد چیزی، آن را که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را، کو را زغم استردی
خامش کن و دم درکش، چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو، تو زان گروان فردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
افتاد دل و جانم در فتنهٔ طراری
سنگینک و جنگینک، سر بسته چو بیماری
آید سوی‌‌ بی‌خوابی، خواهد زدرش آبی
آب چه، که می‌خواهد تا درفکند ناری
گوید که به اجرت ده، این خانه مرا چندی
هین تا چه کنی؟ سازم از آتشش انباری
گه گوید این عرصه، کین خانه برآوردی
بوده‌‌ست ازان من، تو دانی و دیواری
دیوار ببر زین جا، این عرصه به ما واده
در عرصهٔ جان باشد دیوار تو مرداری
آن دلبر سروین قد، در قصد کسی باشد
در کوی همی‌گردد، چون مشتغل کاری
ناگه بکند چاهی، ناگه بزند راهی
ناگه شنوی آهی، از کوچه و بازاری
جان نقش همی‌خواند، می‌داند و می‌راند
چون رخت نمی‌ماند، در غارت او باری
ای شاه شکرخنده، ای شادی هر زنده
دل کیست؟ تو را بنده، جان کیست؟ گرفتاری
ای ذوق دل از نوشت، وی شوق دل از جوشت
پیش آر به من گوشت، تا نشنود اغیاری
از باغ تو جان و تن، پر کرده زگل دامن
آموخت خرامیدن، با تو به سمن زاری
زان گوش همی‌خارد، کومید چنین دارد
وان گاه یقین دارد این از کرمت، آری
تا از تو شدم دانا، چون چنگ شدم جانا
بشنو هله مولانا، زاری چنین زاری
تا عشق حمیاخد، این مهر همی‌کارد
خامش، که دلم دارد‌‌ بی‌مشغله گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
پنهان به میان ما، می‌گردد سلطانی
وندر حشر موران، افتاده سلیمانی
می‌بیند و می‌داند، یک یک سر یاران را
امروز درین مجمع، شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر، همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی، ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تختهٔ پیشانی
می بیند و می‌خواند، با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد، یک‌‌ بی‌من و‌‌ بی‌مایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما، چون دل سبکی دارد
یارب تو نگه دارش، زآسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همی‌آید، پر شرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پر گریه و غم باشد،‌‌ بی‌دولت خندانی
خورشید چه غم دارد، ار خشم کند گازر؟
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
ای شاه مسلمانان، وی جان مسلمانی
پنهان شده وافکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم می‌کش و هم می‌کش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که می‌خواهی می‌کن، که همه جانی
گفتی که تو را یارم، رخت تو نگه دارم
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست وگر هستم، گر عاقل و گر مستم
ورهیچ نمی‌دانم، دانم که تو می‌دانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمی‌گنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که رسولم من
یارب که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس، بر بام تویی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدم‌ها را خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو می‌نالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه می‌آیی در پردهٔ پنهانی؟
ای چشم نمی‌بینی این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که بچه دهی آن، گفتا که به بذل جان
گنجی‌‌ست به یک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری؟
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمهٔ جادویی، در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیدهٔ انسانی؟
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیدهٔ دل سرمه
تا سوی درت آید، جویندهٔ ربانی
تا جزو به کل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا، نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی، یا نامه نمی‌خوانی
گر نامه نمی‌خوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیخته‌یی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
در پردهٔ خاک ای جان؟ عیشی‌‌ست به پنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنی‌یی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمی‌دانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، می‌گفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همی‌خندم،‌‌ بی‌خندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفره‌‌ست این، کز چرخ همی‌ریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
از آتش ناپیدا، دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
شهد و شکرش گویم، کان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم، یا نادره سلطانی؟
زین فتنه و غوغایی، آتش زده هر جایی
وزآتش و دود ما، برخاسته ایوانی
با این همه سلطانی، آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم، بربود دل و جانم
آن کس که به پیش او، جانی به یکی نانی
من دوش زبوی او، رفتم سر کوی او
ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی
آن جا دل و دلداری، هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری، هم شهره و پنهانی
در خدمت خاک او، عیشی و تماشایی
در آتش عشق او، هر چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
هر لحظه یکی صورت، می‌بینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی، جز چشم گشودن نی
از نعمت روحانی، در مجلس پنهانی
چندانک خوری می‌خور، دستوری دادن نی
آن میوه که از لطفش، می آب شود در کف
وان میوهٔ نورس را بر کف بنهادن نی
این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد
در مشک تتاری نی، در عنبر و لادن نی
می کوبد تقدیرش، در هاون تن جان را
وین سرمهٔ عشق او، اندرخور هاون نی
دیدی تو چنین سرمه، کو هاون‌ها ساید؟
تا باز رود آن جا، آن جا که تو و من نی
آن جا روش و دین نی، جز باغ نوآیین نی
جز گلبن و نسرین نی، جز لاله و سوسن نی
بگذار تنی‌ها را، بشنو ارنی‌ها را
چون سوخت منی‌ها را، پس طعنه گه لن نی
تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبهٔ جان آن جا، جای سر سوزن نی