عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بسکه سنگینم ز بار غم به راه جستجو
همچو سوزن می روم در نقش پای خود فرو
در نیابد غیر خود در دیدهٔ یکرنگیم
می شوم با آن بت آیینه رو چون روبرو
زنده گر دارد دلم از نکهت زلفش چه دور
می دمد جان در نهاد روح جویا بوی او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
نه همین پیچد به خود از شوق رویت موی تو
نعل در آتش بود بر روی تو ابروی تو
با رخش ای گل مزن زین بیش لاف همسری
رشک نگذارد که بینم رنگ هم بر روی تو
حال عالم را توان دریافتن از فیض فکر
جان من جام جم است آیینهٔ زانوی تو
با تأمل گفتگو کن به که آموزد سخن
طوطی نطق ترا آیینهٔ زانوی تو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
حسن از تاب و تب است از شعلهٔ دیدار او
رنگ را آتش به جان افتاده از رخسار او
خانهٔ تن راست از باد نفس بیم زوال
خواب راحت کی سزد در سایهٔ دیوار او
صفا دارد ز بس اندام سیمین سمین او
بریزد سیل آب گوهر از کوه سرین او
چرا در عالم یکرنگی از رنجیدنش رنجم
که خط سرنوشت من بود چین جبین او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
ای شوخ قوشجی که ز بیداد خوی تو
اغری دویده باز نگاهم به سوی تو
چشمی سیاه کرده همانا به روی تو
هر حلقه ای که گشته نمایان ز موی تو
دور می اش ز حلقهٔ ماتم دهد نشان
بزمی که نقل او بود گفتگوی تو
افتد به شیشهٔ خانه افلاک رخنه ها
بالد هوا به خویشتن از بس ز بوی تو
زایل نگشت رنگ خجالت ز چهره اش
شرمنده گشته است گل از بس ز روی تو
بی تو نه ایم نیم نفس گرچه عمرهاست
از خویش رفته یم پی جستجوی تو
بی شک به رنگ آینه صاف است باطنش
هر کس که او نگفته خوش آمد به روی تو
زین بحر قانع ار شده باشی به قطره ای
جویا بجا بود چو گهر آبروی تو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
چه کنم با صف مژگان بلا پرور او
رگ جان می زند از خیره سری نشتر او
هر که سوزد زحسد سینهٔ کین آور او
گل کند آتش نمرود ز خاکستر او
بر زمین چون گل مهتاب فتد نقش پی اش
بسکه غلتیده صفا در قدم گوهر او
رو به خلوتگه آیینه که از بیتابی
بی تو زنجیر زهم می گسلد جوهر او
ای خوش آن دیدهٔ حق بین که زنظارهٔ حسن
نبود در نظرش غیر پدیدآور او
ریزد از لاله به تحریک نسیمی بر خاک
بسکه سرشار می رنگ بود ساغر او
مرغ یاقوت پری دوش به خوابم آمد
که مرا پلک و مه گشته چو بال و پر او
عین دریای وصال است به هر چشم زدن
چون حباب آنکه هوای تو بود در سر او
می توان یافتن از نالهٔ قمری که مدام
آتشی هست نهان در ته خاکستر او
دل جویا نخورد زین غزل آرایی آب
منقبت سنج بود خامهٔ مدحتگر او
شاه مردان جهان آنکه زبان قلمم
زین دو مطلع شده پیوسته ثناگستر او
به دو عالم ندهم ذرهٔ خاک در او
عالم و هر چه در او جمله به گرد سر او
هر که شد تاج سرش خاک در قنبر او
بر فلک ناز کند بلکه به بالاتر او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
مستغنی از می آیم ز جان نگاه او
ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او
ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند
آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او
بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد
باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
از نسبتی که هست به روی تو ماه را
بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
دایم به ناز بالش راحت بداده پشت
هر دل که نوک آن مژه شد تکیه گاه او
محروم مانده آنکه ز فیض انابت است
جویا بس است جرم نکردن گناه او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
چون سر راه تو گیرم دادخواه از دست تو
گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو
از فشار پنجهٔ جورت چه مالشها نیافت
ار دلم رحمی که خون شد بی گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگین است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشتهٔ یاقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام
از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست
در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو
نیست در اندیشه ات جویا جز امید کرم
گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
ترا دو ابروی پیوسته بر جبین شکفته
بود چو مطلع برجسته در زمین شکفته
مجو کدورت اطن زهم نشین شکفته
که هست آینهٔ روی دل جبین شکفته
مرا به پهلوی پر داغ تیر سینه شکافش
بود چو مصرع برجسته در زمین شکفته
مدام ساده ز چین جبهه اش چو آینه باشد
اسیر مشرب آن شوخ نازنین شکفته
عتاب و لطف نکویان بهم چو شکر و شیر است
هلاک عالم ترکان خشمگین شکفته
درون سینهٔ من جوش می زند گل داغش
خدا نصیب کند یار دلنشین شکفته
به باغ سینهٔ جویا که رشک خلد برین است
ز داغ سرزده گلهای آتشین شکفته
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
کی کنم سودا به نقد جان و دل کالای آه
نیست غیر از صورت او نقش بر دیبای آه
دردها را نیست با درد فراقت نسبتی
کی نفس در تنگنای سینه گیرد جای آه
دیده است این بر رخم یابی تو مانند حباب
قطرهٔ اشکی بخود بالیده از بالای آه
بی توام در تنگنای سینه شور محشر است
از فغان درد داد و اشک و واویلای آه
می زند پهلو به بالای تو شبهای فراق
سرو باغ سینه ام یعنی قد رعنای آه
در حریم سینه آتش زیر پا دارد ز داغ
نیست بیجا اینقدر از جای جستنهای آه
همچنان کز دود جویا پی به آتش می برند
می نماید سوز پنهان مرا سیمای آه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
در گلویم بی تو هر دم آب می گردد گره
آرزوها در دل بیتاب می گردد گره
گر خیال چین ابرویش کنم در سینه ام
چون انار ز درد دل خوناب می گردد گره
باده را نازم که از فیض طلوع نشئه اش
بر جبین او در نایاب می گردد گره
رتبهٔ بالانشینی های ابرویش نداشت
قطره سان زان روی از شرم آب می گردد گره
گر به کام غم پرستان افتد از طوفان درد
چون دل عاشق زغم بیتاب می گردد گره
بی تکلف سینه اش جویا چو درج گوهر است
در گلوی هر که بی او آب می گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
گشته بی لعل تو خم در دل میخانه گره
شده هر قطرهٔ می بر لب پیمانه گره
نبود چین جبین آینهٔ حسن ترا
چون هلال است ز ابروی تو بیگانه گره
تا قیامت به تمنای بناگوش کسی
در دل بحر بود گوهر یکدانه گره
غنچهٔ خاطر من بشکفد از شبنم اشک
می گشاید ز دلم گریهٔ مستانه گره
بر لبم بی می دیدار تو خمخانه نگاه
شده تبخاله صفت غنچهٔ پیمانه گره
زده ناخن به دلم مصرع بینش جویا
‏«ناخن شمع گشود از پر پروانه گره»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
از حیا تا رنگ رخسارت به پرواز آمده
بر هوا خیل پری در جلوهٔ ناز آمده
برگهای نسترن از شوخی موج نسیم
فوج ارواح است پنداری به پرواز آمده
جوش حیرت، عرض مطلب را چه رنگین کرده است
موبموی پیکرم آیینهٔ راز آمده
گرد راهش ریخت در جیب هوا بوی بهار
تکیه بر دوش رعونت با صدانداز آمده
یاد رنگین جلوه ای در سینه مستی می کند
فوج طاووسی است هر آهم به پرواز آمده
همچو نی جویا به غیر از ناله دیگر دم نزد
یک نفس لعل لبش با هر که دمساز آمده
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
سال سال از من نمی رسی چه جای ماه ماه
داد داد از درد حرمان وز تغافل آه آه
جسم زارم همچو نبض خسته آید در تپش
گر به این شوخی خرامی بر مزارم گاه گاه
مد آهم بسکه بر گردون رود شبهای هجر
اطلس گردون نماید در نظرها گاه گاه
تا قد طوبی نژادش گلشن آرا گشته است
گل بر اندام صنوبر چون بخندد قاه قاه
مطلبم تعریف ابرو باشد از وصف رخش
چون هلال عید بیند طفل گویده ماه ماه
ما نظر بر بخت خود دست از وصالش شسته ایم
گر به یمن عشق شد جویا میسر واه واه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
برنتابد دیدهٔ خونین ما بار نگاه
زان سبب با چشم دل باشیم در کار نگاه
روز وصلت مردم چشمم بسان عنکبوت
می دود از شوق دیدار تو بر تار نگاه
چشم بستن می نماید جلوهٔ دیدار دوست
هست حایل در من و معشوق دیوار نگاه
ترک چشمش باز امشب از سیه مستی بریخت
در گریبان دل ما جام سرشار نگاه
کیست آگه غیر دریا از ته کار حباب
کس چو دریا جویا نفهمیده است اسرار نگاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
زان چشم مست کار صبوحی کند نگاه
در هر رگم چو شمع از آن می دود نگاه
همچون شکست شیشه صدا می شود بلند
در بزم می چو بر نگهی برخورد نگاه
خواهم که بینمش ولی از دور باش حسن
مانند شمع بزم به چشمم تپد نگاه
حقت به جانب است که نظاره دشمنی
دشنام دادنی بود افزون ز حد نگاه
نظاره خار پیرهن اختلاط اوست
چندان نگاه مکن که به طبعش خلد نگاه
از شوق دیدن تو و از ضعف تن چه دور
با خویشتن مرا اگر از جا برد نگاه
کو طاقتی که از تواند ز جای خاست
بر صفحهٔ جمال تو هر جا فتد نگاه
چون بینمت که مدعیان در کمینگه اند
اینجا به گوشها چو فغان می رسد نگاه
جویا ز بس گداخته از شرم روی او
چون قطرهٔ سرشک ز چشمم چکد نگاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
غنچه بی جلوهٔ دیدار تو دل تنگ شده
دید تا روی تو آیینه به صد رنگ شده
برق آهم به دل کوه چنان کرده اثر
که شرر سرمهٔ مژگان دل سنگ شده
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
کردم از لخت جگر طرح زبان تازه ای
ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای
تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام
این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای
قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است
سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای
ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد
هست چشم دل به راه میهمان تازه ای
دیده ام گردید اگر بی مایهٔ نقد سرشک
از جگر پرکاله بگشاید دکان تازه ای
غنچه آسا، حیرتم مهر لب اظهار شد
ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه ای
گردش چرخ کهن جویا مکرر گشته است
کاش می کردند طرح آسمان تازه ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
گشتم اسیر نوگل بلبل ندیده ای
از گرد راه بی خبریها رسیده ای
بر برق ترک سمند تغافل نشسته ای
با وحشت آرمیده ای از خود رمیده ای
جور آشنا ستمگر دشمن مروتی
دامن به زور از کف عاشق کشیده ای
هرگز ز ناز گوش به حرفم نکرده ای
در حق من ز غیر سخنها شنیده ای
جویا مپرس حال دل بی قرار من
از دست اوست بسمل در خون تپیده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
دل چیست واله نگه ترک زاده ای
از حلقه های چشم به دام اوفتاده ای
خواهم دل به دام محبت فتاده ای
صبر کمی و خواهش از حد زیاده ای
گشتیم اسیر و شیفتهٔ ترک زاده ای
شست جفا به سینهٔ عاشق گشاده ای
با نیم غمزه صد دل طاقت شکسته ای
عرض هزار حوصله بر باد داده ای
با چشم سهو هم سوی عاشق ندیده ای
دلها به طاق ابروی نسیان نهاده ای
تا کی دلم ز پهلوی مژگان او بود
آماجگاه تیر به زهر آب داده ای
جویا قد خمیده ام از جور روزگار
در کشمکش فتاده بسان کباده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
صورت حالش دگرگون شد ز گل رخساره ای
کار دارد با دل مومینم آتشپاره ای
العطش گویان ز هر مژگان زبان بیرون فکند
بسکه گردیده است چشمم تشنهٔ نظاره ای
یک نگه کافی است چون شمع از برای شش جهت
چشم مستش را که دارد هر طرف آواره ای
رفتی و از خار خارت در چمن گردیده است
چشم تر هر نرگس و هر گل دل صد پاره ای
می برد از خویشتن ما را حنای پنجه اش
می برد جویا ز دست امشب، حریفان چاره ای!‏