عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۳
گره تا کی ز ابروی سخن پرداز نگشاید؟
در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟
سراسر گرد دام از سایه گل راه گرداند
بدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشاید
زبخت تیره امید گشایش نیست در کارم
به سعی سرمه هرگز عقده آواز نگشاید
به خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجی
که بال بیغمی در چنگل شهباز نگشاید
اگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۸
زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۹
صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۵
هرکه از گریه بیدرد اثر می طلبد
همت از مردم کوتاه نظر می طلبد
علم فتح بلند از سپر انداختن است
ساده لوح آن که ز شمشیر ظفر می طلبد
نیست هر رشته سزاوار به گلدسته ما
دل صد پاره ما موی کمر می طلبد
گر شود هر سر مو پای طلب کافی نیست
قطع این بادیه سامان دگر می طلبد
طمع از خوان بخیلان نکند قطع امید
مور حرص از نی بی مغز شکر می طلبد
گرچه صد بار گره شد به گلویش این آب
صدف خام همان آب گهر می طلبد
یوسف آنجا که به زندان فراموشان است
از دل گمشده ما که خبر می طلبد؟
ماه از هاله عبث می شود آغوش طراز
سرو سیمین تو آغوش دگر می طلبد
خاک صحرای قناعت جگرش سوخته است
نه ز حرص است اگر مور شکر می طلبد
بی شکستن به مقامی نرسد عزم درست
کشتی ما مدد از موج خطر می طلبد
حاجت خود نکند عرض به هرکس صائب
هرچه می بایدش از آه سحر می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۱
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۰
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۶
دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۳
جام می چهره اندیشه نمایی دارد
سینه درد کشان طرفه صفایی دارد
دل بیدرد ندارد خبر از پیکانش
ور نه این بیضه فولاد همایی دارد
دلگشاتر ز تماشای بناگوش تو نیست
صبح هر چند دم عقده گشایی دارد
مستی از گل نکند مرغ چمن را غافل
ناله بیخبران راه به جایی دارد
در گلوی جرسش ناله خونین گره است
کاروانی که ز پی آبله پایی دارد
روزگاری است که از پیشروان می گردد
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
هر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر موی
غم تنهایی و اندوه جدایی دارد
گریه ماست که در هیچ دلی راهش نیست
ور نه باران ز صدف خانه خدایی دارد
تو غم خانه بی صاحب خود خور که حباب
خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد
بوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنواز
کز شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد
گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین
سرو آزاده ما دست دعایی دارد
صفحه روی ترا دیده بدبین مرساد
که عجب آینه زنگ زدایی دارد
کعبه و دیر شد از خامه صائب پرشور
فرصتش باد که مستانه نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۸
دعوی بوسه به آن غنچه دهن نتوان کرد
در میان چون نبود هیچ، سخن نتوان کرد
بس که تقریب پی آب شدن می جوید
نگه گرم به آن سیب ذقن نتوان کرد
خلوتی نیست که خالی ز سخن چین باشد
پیش آیینه درین عهد سخن نتوان کرد
ای که بر آتش گل داشته ای دست از دور
خنده بر ناله مرغان چمن نتوان کرد
دعوی خون من و وعده دلدار یکی است
که به افسون مه و سال کهن نتوان کرد
هر کجا خامه صائب بگشاید سر حرف
سخن از خسرو (و) افکار (حسن) نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۸
کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۶
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۸
گریه ابری است که از دامن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۵
چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟
بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد
هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما
به سراپرده خورشید جهانتاب رسد
رشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه است
به گسستن مگر این رشته به آن آب رسد
نفس هر دو جهان سوخت درین غواصی
تا که را دست به آن گوهر نایاب رسد
در سبب کوش که بی ابر بهار از دریا
نیست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
آسمانش یکی از حلقه بگوشان باشد
هر که را دست به آن زلف سیه تاب رسد
ساقی از گردش آن چشم به فریادم رس
که من آن صبر ندارم که می ناب رسد
گر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلک
حاش لله که به هنگامه احباب رسد
دامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفت
چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟
روزی هر کسی از راه نصیب آماده است
قسمت گرگ محال است به قصاب رسد
هست تا مجلس می روشنی آنجا فرش است
شب آدینه مگر شمع به محراب رسد
پیش کج بحث خمش باش که سرگردانی است
آنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسد
نیست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشق
خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد
که به ویرانه من پرتو مهتاب رسد
صائب از کوتهی بخت ندارم امید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۹
دل به مطلب اگر از راه تپیدن نرسد
گو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد
بهترین پایه صاحب نظران حیرانی است
دیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسد
پای فهمیده در آن سلسله زلف گذار
که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد
از دل پخته مزن لاف که این میوه خام
نرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسد
وحشتی قسمت مجنون من از عشق شده است
که به من هیچ غزالی به رمیدن نرسد
گرچه چون لاله نگونسار بود کاسه من
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی
کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد
نه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیم
دامن رفته ز دستم به کشیدن نرسد
می دود در پی آن چشم دل خام طمع
طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد
از لطافت به تماشایی آن سیب ذقن
بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد
آنچنان محو تو شد دیده نظار گیان
که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد
دل سودا زده و حرف شکایت، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
مهربان گر به یتیمان نشود دایه لطف
هوش اطفال به انگشت مکیدن نرسد
چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟
ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۱
بی تب و تاب به مخمور شرابی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۶
به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۴
کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟
دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند
نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟
دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟
داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟
آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند
چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند
شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟
وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند
رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۵
گوشه گیران که ز ایام کناری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند
بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده دل طرفه بهاری دارند
نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند
چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره دل آینه داری دارند
نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند
به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند
همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند