عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
باز از بویت دل پژمرده در نشوو نماست
معجز عیسا که می گویند بوی آشناست
مردم از این رفتن و باز آمدن بنشین دمی
کان چنین بالا به هر شکلی که می بینم بلاست
گر قدت سروست گلشن جنت بود
ور رخت آیینه است آیینه گیتی نماست
تیره بختم یار از آن یک ذره با من تیره است
ورنه آن خورشید با ذرات عالم در صفاست
گر وفایی می کنی ما را مکش از جور خویش
کانچه پیش دیگران جورست پیش ما وفاست
کوی تو شب تا به روز از برق آهی روشن است
روشن است ای شمع من کین روشنایی از کجاست
خسته تیغ بلا نا کشتنش از رحم نیست
رحمتی گرمی کنی تیغی بزن کامش رواست
خاک کویترا بآب چشم خود گل کرده ام
گر کسی آنجا فتد عیب تو نبود جرم ماست
از خیال طاق ابرویت که محراب دل است
اهلی سرگشته روز و شب به محراب دعاست
معجز عیسا که می گویند بوی آشناست
مردم از این رفتن و باز آمدن بنشین دمی
کان چنین بالا به هر شکلی که می بینم بلاست
گر قدت سروست گلشن جنت بود
ور رخت آیینه است آیینه گیتی نماست
تیره بختم یار از آن یک ذره با من تیره است
ورنه آن خورشید با ذرات عالم در صفاست
گر وفایی می کنی ما را مکش از جور خویش
کانچه پیش دیگران جورست پیش ما وفاست
کوی تو شب تا به روز از برق آهی روشن است
روشن است ای شمع من کین روشنایی از کجاست
خسته تیغ بلا نا کشتنش از رحم نیست
رحمتی گرمی کنی تیغی بزن کامش رواست
خاک کویترا بآب چشم خود گل کرده ام
گر کسی آنجا فتد عیب تو نبود جرم ماست
از خیال طاق ابرویت که محراب دل است
اهلی سرگشته روز و شب به محراب دعاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بس که دل پر آتشم بهر تو آه کرده است
گلخنی است کز غمت جامه سیاه کرد است
دیده اگر به خون کشم هست سزای دیدنش
سنک که میزنم به دل چه گناه کرده است
ترسم از آنکه چشم من کج نظرش گمان بری
بسکه به گوشه نظر در تو نگاه کرده است
منکر عشق چون شود دیده که از نظاره ات
چشم تو را بحال خود هردو گواه کرده است
سروقد تو تا گهی سوی چمن قدم نهد
نرگس مست عمرها دیده به راه کرده است
در شب غم به روشنی دانه در به گوش تو
آنچه کند کجا جوی خرمن ماه کرده است
اهلی اگر گرفته یی ملت عشق و کنج صبر
آنچه تو کرده یی همه همت شاه کرده است
گلخنی است کز غمت جامه سیاه کرد است
دیده اگر به خون کشم هست سزای دیدنش
سنک که میزنم به دل چه گناه کرده است
ترسم از آنکه چشم من کج نظرش گمان بری
بسکه به گوشه نظر در تو نگاه کرده است
منکر عشق چون شود دیده که از نظاره ات
چشم تو را بحال خود هردو گواه کرده است
سروقد تو تا گهی سوی چمن قدم نهد
نرگس مست عمرها دیده به راه کرده است
در شب غم به روشنی دانه در به گوش تو
آنچه کند کجا جوی خرمن ماه کرده است
اهلی اگر گرفته یی ملت عشق و کنج صبر
آنچه تو کرده یی همه همت شاه کرده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گشاد صد دل از آن غنچه شکر خند است
به یک کرشمه او کار خلق در بند است
به خنده نمیکنت که بر دلم دارد
حق نمک که فزون از هزار سوگند است
که زلفت از دل من گر هزار بار برد
مرا به هر سر مویت هزار پیوند است
مباش غره به حسن ای پسر که مستی حسن
هزار یوسف مصری به چاه افکند است
سری به باد هر ذره رفت در ره عشق
شهید عشق که داند که در جهان چند است
چو جنگ نیست، تورا گوشمال هجران بس
چه احتیاج نصیحت چه حاجت پند است
به آب خضر نبود احتیاج اهلی را
کنون به درد سفال سگ تو خرسند است
به یک کرشمه او کار خلق در بند است
به خنده نمیکنت که بر دلم دارد
حق نمک که فزون از هزار سوگند است
که زلفت از دل من گر هزار بار برد
مرا به هر سر مویت هزار پیوند است
مباش غره به حسن ای پسر که مستی حسن
هزار یوسف مصری به چاه افکند است
سری به باد هر ذره رفت در ره عشق
شهید عشق که داند که در جهان چند است
چو جنگ نیست، تورا گوشمال هجران بس
چه احتیاج نصیحت چه حاجت پند است
به آب خضر نبود احتیاج اهلی را
کنون به درد سفال سگ تو خرسند است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چهره از تیغ تو پر خون دردم کشتن خوش است
سرخ رو همچون خزان رفتن ازین گلشن خوش است
باغبان فرق است از نرگس بسی با چشم یار
منکر حس چون توان شد دیده روشن خوش است
با من دیوانه خوش دارد سگ آن کوی و من
چون زیم ناخوش به وی حالی که او با من خوش است
عاشقان را بستر سنجاب لایق کی بود
مردم دیوانه را خاکستر گلخن خوش است
کی ز خورشید جمالش خانه ام روشن شود
گر فتد گاهی سوی من عکسش از روزن خوش است
جیب پیراهن، خود از مستی درید آن غنچه لب
کان تن نازک میان چاک پیراهن خوش است
عاشقان راهست اهلی دست بر دامان یار
دست ما آلوده دلها دور از آن دامن خوش است
سرخ رو همچون خزان رفتن ازین گلشن خوش است
باغبان فرق است از نرگس بسی با چشم یار
منکر حس چون توان شد دیده روشن خوش است
با من دیوانه خوش دارد سگ آن کوی و من
چون زیم ناخوش به وی حالی که او با من خوش است
عاشقان را بستر سنجاب لایق کی بود
مردم دیوانه را خاکستر گلخن خوش است
کی ز خورشید جمالش خانه ام روشن شود
گر فتد گاهی سوی من عکسش از روزن خوش است
جیب پیراهن، خود از مستی درید آن غنچه لب
کان تن نازک میان چاک پیراهن خوش است
عاشقان راهست اهلی دست بر دامان یار
دست ما آلوده دلها دور از آن دامن خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عقده زلف تو سر رشته تقدیر من است
چکنم عقده گشایی نه بتدبیر من است
درد مجنون و غم کوهکن از من رمزیست
آیت عشقم و اینها همه تفسیر من است
حلقه کعبه بهل دست من مجنون گیر
که گشاده دل ازین حلقه زنجیر من است
کار من چون سگ کویت همه شب بیداری است
من مرید سگ آن کویم و آن پیر من است
همچو اهلی به عدم توسن همت رانم
این قدر هست که عشق تو عنانگیر من است
چکنم عقده گشایی نه بتدبیر من است
درد مجنون و غم کوهکن از من رمزیست
آیت عشقم و اینها همه تفسیر من است
حلقه کعبه بهل دست من مجنون گیر
که گشاده دل ازین حلقه زنجیر من است
کار من چون سگ کویت همه شب بیداری است
من مرید سگ آن کویم و آن پیر من است
همچو اهلی به عدم توسن همت رانم
این قدر هست که عشق تو عنانگیر من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ایکه چون چشم خوشت نرگس محموری نیست
در گلستان جهان به ز تو منظوری نیست
نقش روی تو چو بر تخته کشد شاگردی
تخته گر بر سر استاد زند دوری نیست
صحبت آراسته شد شمع رخ ساقی کو
زان که در صحبت ما بی رخ او نوری نیست
پیش ما غنچه مستور و گل مست یکیست
نزد صاحب نظران مستی و مستوری نیست
عاشقان از می وصلت همه مستند مدام
بجز از اهلی دل سوخته مخموری نیست
در گلستان جهان به ز تو منظوری نیست
نقش روی تو چو بر تخته کشد شاگردی
تخته گر بر سر استاد زند دوری نیست
صحبت آراسته شد شمع رخ ساقی کو
زان که در صحبت ما بی رخ او نوری نیست
پیش ما غنچه مستور و گل مست یکیست
نزد صاحب نظران مستی و مستوری نیست
عاشقان از می وصلت همه مستند مدام
بجز از اهلی دل سوخته مخموری نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بی اختیار ماست که دل بیقرار ازوست
ما را چه اختیار بود از اوست
تا حسن آن پری است چنان بر قرار خود
تنها نه من که هرکه بود بی قرار ازوست
آه این چه نو گل است که در بوستان حسن
چون لاله هر که می نگرم داغدار ازوست
کس را بمهوشی نرسد ناز پیش او
جایی که آفتاب فلک شرمسار از اوست
چون آب دیده هر که نه پاکیزه دامن است
گر مردم دویده بود بر کنار ازوست
خاکسترست از آتش غم دل ولی هنوز
جان مرا بهر نفسی صد غبار ازوست
اهلی تو طالع دل ما بین کزین چمن
گل زان دیگران بود و زخم خار ازوست
ما را چه اختیار بود از اوست
تا حسن آن پری است چنان بر قرار خود
تنها نه من که هرکه بود بی قرار ازوست
آه این چه نو گل است که در بوستان حسن
چون لاله هر که می نگرم داغدار ازوست
کس را بمهوشی نرسد ناز پیش او
جایی که آفتاب فلک شرمسار از اوست
چون آب دیده هر که نه پاکیزه دامن است
گر مردم دویده بود بر کنار ازوست
خاکسترست از آتش غم دل ولی هنوز
جان مرا بهر نفسی صد غبار ازوست
اهلی تو طالع دل ما بین کزین چمن
گل زان دیگران بود و زخم خار ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
به عهد یوسف من کز فرشته افزون است
کسی حکایت لیلی کند که مجنون است
اگر چه جام جمی آه از آن دل نازک
که تا نفس زده ام خاطرت دگرگون است
سگ تو واقف بیمار دل ز بیداری است
تو مست خواب چه دانی که حال ما چون است
چو غنچه سینه ریشم به بین و حال مپرس
که شرح زخم درونم ز وصف بیرون است
نواله ستمت قسمت از ازل داریم
نصیبه ازل است این ستم نه اکنون است
زرطل عشق گدا شاه اگر شود چه عجب
که ظل عشق عجب سایه همایون است
چو شیشه گریه تلخی که می کنی اهلی
هزار کاسه چشم از غم تو پر خون است
کسی حکایت لیلی کند که مجنون است
اگر چه جام جمی آه از آن دل نازک
که تا نفس زده ام خاطرت دگرگون است
سگ تو واقف بیمار دل ز بیداری است
تو مست خواب چه دانی که حال ما چون است
چو غنچه سینه ریشم به بین و حال مپرس
که شرح زخم درونم ز وصف بیرون است
نواله ستمت قسمت از ازل داریم
نصیبه ازل است این ستم نه اکنون است
زرطل عشق گدا شاه اگر شود چه عجب
که ظل عشق عجب سایه همایون است
چو شیشه گریه تلخی که می کنی اهلی
هزار کاسه چشم از غم تو پر خون است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نور دو چشم کز برم بریده رفته است
هیچ نمی رود زدل گرچه زدیده رفته است
پای بدامن کفن زان نکشد شهید عشق
کز سر مستی جهان دست کشیده رفته است
کعبه جان کجا برد بار تعلق خسان
یافته ره در آن حرم هر که جریده رفته است
هرکه ندیده روی او گر همه کام دیده است
عاقبت از جهان چو شد کام ندیده رفته است
از پی آن غزال چین اهلی اگر تو جان دهی
کی بکف آریش دگر کز تو رمیده رفته است
هیچ نمی رود زدل گرچه زدیده رفته است
پای بدامن کفن زان نکشد شهید عشق
کز سر مستی جهان دست کشیده رفته است
کعبه جان کجا برد بار تعلق خسان
یافته ره در آن حرم هر که جریده رفته است
هرکه ندیده روی او گر همه کام دیده است
عاقبت از جهان چو شد کام ندیده رفته است
از پی آن غزال چین اهلی اگر تو جان دهی
کی بکف آریش دگر کز تو رمیده رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چو سوختم از عشق و شستم از جان دست
هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست
به خاک پای تو ساقی که مردم از حسرت
ترحمی، که تو داری به آب حیوان دست
بده به تشنه لبان جرعه یی که ساغر بخت
چنانکه آمدازین دست می رود زان دست
چو گل ز خون دلم دامنت نشان دارد
در آستین چه کنی همچو غنچه پنهان دست
ز جیب چاک بدیوانگی چه عیب بود
مرا که عشق نمی دارد از گریبان دست
تو یوسفی چه عجب گر زدیدنت چون گل
بخون خویش بود غرقه صدهزاران دست
بیاد قبله ابروی آن صنم اهلی
گشاده اند به حق کافر و مسلمان دست
هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست
به خاک پای تو ساقی که مردم از حسرت
ترحمی، که تو داری به آب حیوان دست
بده به تشنه لبان جرعه یی که ساغر بخت
چنانکه آمدازین دست می رود زان دست
چو گل ز خون دلم دامنت نشان دارد
در آستین چه کنی همچو غنچه پنهان دست
ز جیب چاک بدیوانگی چه عیب بود
مرا که عشق نمی دارد از گریبان دست
تو یوسفی چه عجب گر زدیدنت چون گل
بخون خویش بود غرقه صدهزاران دست
بیاد قبله ابروی آن صنم اهلی
گشاده اند به حق کافر و مسلمان دست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
گرچه حسن همه کس آفت اهل نظرست
حسن خورشید مرا جذبه مهری دگرست
جگرش پاره کند گر نکند گریه خون
عاشق سوخته را کاین همه خون در جگرست
ماتم سوخته خویش بود گریه شمع
اینقدر هست که پروانه زخود بی خبرست
منت خاک رهت بر سرما تنها نیست
هرکجا هست غبار قدمت تاج سرست
گل چنان ساغر می خورد که کس بوی نبرد
درد سرها همه از نعره مرغ سحرست
دامن افشان زرهت زاهد و ما سرمه کشان
فرق از اهل نظر و اهل ورع این قدرست
عشق و رسوایی اگر عیب بود پیش کسان
عیب اهلی مکن ای خواجه که اینش هنرست
حسن خورشید مرا جذبه مهری دگرست
جگرش پاره کند گر نکند گریه خون
عاشق سوخته را کاین همه خون در جگرست
ماتم سوخته خویش بود گریه شمع
اینقدر هست که پروانه زخود بی خبرست
منت خاک رهت بر سرما تنها نیست
هرکجا هست غبار قدمت تاج سرست
گل چنان ساغر می خورد که کس بوی نبرد
درد سرها همه از نعره مرغ سحرست
دامن افشان زرهت زاهد و ما سرمه کشان
فرق از اهل نظر و اهل ورع این قدرست
عشق و رسوایی اگر عیب بود پیش کسان
عیب اهلی مکن ای خواجه که اینش هنرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
نیازمند ترا رسم خود پسندی نیست
طریق اهل دلان غیر دردمندی نیست
به خلق و لطف تو نازیم ای سهی بالا
که سرو قد تورا ناز سر بلندی نیست
مریض عشق تورا شربت طبیب چه سود
دوای خسته دلان جز لبان قندی نیست
مرا سجود نیاز از نماز شیخ به است
نماز زنده دلان جز نیازمندی نیست
خروش مرغ سحر زارتر بود اهلی
جراحتی بتر از زخم مستمندی نیست
طریق اهل دلان غیر دردمندی نیست
به خلق و لطف تو نازیم ای سهی بالا
که سرو قد تورا ناز سر بلندی نیست
مریض عشق تورا شربت طبیب چه سود
دوای خسته دلان جز لبان قندی نیست
مرا سجود نیاز از نماز شیخ به است
نماز زنده دلان جز نیازمندی نیست
خروش مرغ سحر زارتر بود اهلی
جراحتی بتر از زخم مستمندی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
باز از سر زلف دل آشفته خبر یافت
هر رشته مقصود که گم کرد، دگر یافت
صد قافله گر سعی برد در ره کعبه
در کعبه رسد آنکه سر کوی تو دریافت
در ظلمت هجران تو بامشعل خورشید
نتوان زدل گمشده یکذره اثر بافت
یعقوب برد روشنی دیده زیوسف
هر کس که نظر یافت درین راه نظر یافت
سرچشمه عشق است سخنهای تو اهلی
هر کس که فرو رفت درین چشمه گهر یافت
هر رشته مقصود که گم کرد، دگر یافت
صد قافله گر سعی برد در ره کعبه
در کعبه رسد آنکه سر کوی تو دریافت
در ظلمت هجران تو بامشعل خورشید
نتوان زدل گمشده یکذره اثر بافت
یعقوب برد روشنی دیده زیوسف
هر کس که نظر یافت درین راه نظر یافت
سرچشمه عشق است سخنهای تو اهلی
هر کس که فرو رفت درین چشمه گهر یافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت
کار دل از دست شد دست هم از کار رفت
حال چه پرسی زمن از هجر سوخت
کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت
بود مرادم که زود شب بشود روز وصل
کی به مراد کسی چرخ ستمکار رفت
عمر گرانمایه رفت هجر در آمد زدر
پای گریزم نماند قوت رفتار رفت
ساقی مجلس برفت بزم بر آمد بهم
گل زچمن شد برون رونق گلزار رفت
اهلی اگر جان کنی صرف سگانش رواست
زانکه در آن حلقه دوش ذکر تو بسیار رفت
کار دل از دست شد دست هم از کار رفت
حال چه پرسی زمن از هجر سوخت
کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت
بود مرادم که زود شب بشود روز وصل
کی به مراد کسی چرخ ستمکار رفت
عمر گرانمایه رفت هجر در آمد زدر
پای گریزم نماند قوت رفتار رفت
ساقی مجلس برفت بزم بر آمد بهم
گل زچمن شد برون رونق گلزار رفت
اهلی اگر جان کنی صرف سگانش رواست
زانکه در آن حلقه دوش ذکر تو بسیار رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گمره عشقم و نبود به من مست گرفت
که چنین می بردم او که مرا دست گرفت
خاک ره گشتن ما عین سرافرازی بود
چشم کوتاه نظر همت ما پست گرفت
موج بحر کرم افکند مرادم به کنار
ورنه این صید نشاید به دو صد شست گرفت
از وجود و عدم یار فراغت دارد
هستی ام نیستی و نیستی ام هست گرفت
اهلی از عشق تو شد کافر و زنار پرست
نام ایمان به زبان بهر زبان بست گرفت
که چنین می بردم او که مرا دست گرفت
خاک ره گشتن ما عین سرافرازی بود
چشم کوتاه نظر همت ما پست گرفت
موج بحر کرم افکند مرادم به کنار
ورنه این صید نشاید به دو صد شست گرفت
از وجود و عدم یار فراغت دارد
هستی ام نیستی و نیستی ام هست گرفت
اهلی از عشق تو شد کافر و زنار پرست
نام ایمان به زبان بهر زبان بست گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
وقت طرب ایام گل و موسم کشت است
میخانه ما در همه ایام بهشت است
بی یاد تو در هیچ مقامی نه نشستم
گر گوشه محراب و گر کنج کنشت است
سر تا قدمی روشنی دیده چو خورشید
ایزد تن پاکت مگر از نور سرشتست
آدم به چنین خوبی و عیسی نفسی نیست
حقا که پری هم سخنش پیش تو زشت است
چون دوخته گردد دل صد چاک تو اهلی
چون رشته مقصود ترا چرخ نرشتست
میخانه ما در همه ایام بهشت است
بی یاد تو در هیچ مقامی نه نشستم
گر گوشه محراب و گر کنج کنشت است
سر تا قدمی روشنی دیده چو خورشید
ایزد تن پاکت مگر از نور سرشتست
آدم به چنین خوبی و عیسی نفسی نیست
حقا که پری هم سخنش پیش تو زشت است
چون دوخته گردد دل صد چاک تو اهلی
چون رشته مقصود ترا چرخ نرشتست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
جز از وصال تو با کس سر وصولم نیست
به جز قبول تو هیچ از جهان قبولم نیست
اگرچه بی تو به هر سر چو باد می گردم
به هیچ منزل راحت سر نزولم نیست
زدست طعن چنان سر به جیب از آن دارم
که تاب سرزنش مردم فضولم نیست
که نامه ام به تو آرد که برتر از عرشی
بغیر طایر همت کسی رسولم نیست
بجز خیال دو آهوی تو من محزون
کسی ملال گذار دل ملولم نیست
بر آن سرم که بمیرم بر آستان اهلی
چو در حریم وصالش ره دخولم نیست
به جز قبول تو هیچ از جهان قبولم نیست
اگرچه بی تو به هر سر چو باد می گردم
به هیچ منزل راحت سر نزولم نیست
زدست طعن چنان سر به جیب از آن دارم
که تاب سرزنش مردم فضولم نیست
که نامه ام به تو آرد که برتر از عرشی
بغیر طایر همت کسی رسولم نیست
بجز خیال دو آهوی تو من محزون
کسی ملال گذار دل ملولم نیست
بر آن سرم که بمیرم بر آستان اهلی
چو در حریم وصالش ره دخولم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
من سری دارم که بر خاک ره از جولان اوست
هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست
او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی
گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست
گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم
این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست
پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند
من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست
در هوا هر ذره خاکی مردم چشمی بود
بسکه چشم عاشقان خاک ره از جولان اوست
دامن اهلی که چاک از عشق شد چون دوزیش
تا بدامان قیامت چاک در دامان اوست
هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست
او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی
گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست
گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم
این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست
پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند
من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست
در هوا هر ذره خاکی مردم چشمی بود
بسکه چشم عاشقان خاک ره از جولان اوست
دامن اهلی که چاک از عشق شد چون دوزیش
تا بدامان قیامت چاک در دامان اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
لوح خاک ما به خون نقش از دل صد چاک ماست
عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست
خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت
برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست
هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است
شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست
حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست
وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست
کشته عشقم که می گوید بآواز بلند
صید دولت می کند هر سر که در فتراک ماست
نیست کار عاشقان باترک چشمش دوستی
فتنه ترکان شدن کار دل بی باک ماست
غایت لطف است اگر ساقی کند چشمی به خشم
زهر چشمی کان شکر لب می کندتریاک ماست
حسن روی آن پری رخسار اهلی چشم عقل
در نمی یابد که بیش از دیده ادراک ماست
عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست
خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت
برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست
هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است
شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست
حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست
وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست
کشته عشقم که می گوید بآواز بلند
صید دولت می کند هر سر که در فتراک ماست
نیست کار عاشقان باترک چشمش دوستی
فتنه ترکان شدن کار دل بی باک ماست
غایت لطف است اگر ساقی کند چشمی به خشم
زهر چشمی کان شکر لب می کندتریاک ماست
حسن روی آن پری رخسار اهلی چشم عقل
در نمی یابد که بیش از دیده ادراک ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
شمعی که گرم خشم تر از برق لامع است
گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
برگشته است ماه من از مهر من دگر
بازم مگر ستاره اقبال راجع است
با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما
با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع
باید مرا هلاک شدن این چه طالع است
تنها نسوخت خرمن ما برق حسن تو
هر جا که هست لمعه روی تو لامع است
اهلی بقای خویش مجو در فراق یار
زانرو که در فراق بتان عمر ضایع است
گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
برگشته است ماه من از مهر من دگر
بازم مگر ستاره اقبال راجع است
با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما
با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع
باید مرا هلاک شدن این چه طالع است
تنها نسوخت خرمن ما برق حسن تو
هر جا که هست لمعه روی تو لامع است
اهلی بقای خویش مجو در فراق یار
زانرو که در فراق بتان عمر ضایع است