عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دی از نظر چو سرو و خرامان من گذشت
من دانم از غمش که چه بر جان من گذشت
سوزم چو شمع و بر همه این سوز روشن است
زین اشگ آتشین که بدامان من گذشت
صد دل کباب همچو من از گریه مست شد
هرجا حکایت دل بریان من گذشت
کاری نکرد ناله من هم تو رحم کن
فریاد رس که کار ز افغان من گذشت
اهلی، بجای سبزه و گل خار غم دمید
هرجا که ابر دیده گریان من گذشت
من دانم از غمش که چه بر جان من گذشت
سوزم چو شمع و بر همه این سوز روشن است
زین اشگ آتشین که بدامان من گذشت
صد دل کباب همچو من از گریه مست شد
هرجا حکایت دل بریان من گذشت
کاری نکرد ناله من هم تو رحم کن
فریاد رس که کار ز افغان من گذشت
اهلی، بجای سبزه و گل خار غم دمید
هرجا که ابر دیده گریان من گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مجال حلقه صحبت کرابخانه تست؟
که کعبه حلقه چشمش بر آستانه تست
میانه تن و جان باوجود مهر ازل
کجاست آنچه میان من و میانه تست
بهانه جویی و کامم نمیدهی دانم
غرض ز خواهش من عشوه و بهانه تست
مرا به خازن جنت چکار و نسیه خلد
که آنچه نقد مرا دست در خزانه تست
نشان نماند ز تیرت جز استخوان از ما
ولی خوشیم که این استخوان نشانه تست
من از زبانه آتش چه ترسم ای دوزخ
مگر زبان ملامت کم از زبانه تست
بیا که صحبت مارا صفا تویی اهلی
چراغ مجلس ما آه عاشقانه تست
که کعبه حلقه چشمش بر آستانه تست
میانه تن و جان باوجود مهر ازل
کجاست آنچه میان من و میانه تست
بهانه جویی و کامم نمیدهی دانم
غرض ز خواهش من عشوه و بهانه تست
مرا به خازن جنت چکار و نسیه خلد
که آنچه نقد مرا دست در خزانه تست
نشان نماند ز تیرت جز استخوان از ما
ولی خوشیم که این استخوان نشانه تست
من از زبانه آتش چه ترسم ای دوزخ
مگر زبان ملامت کم از زبانه تست
بیا که صحبت مارا صفا تویی اهلی
چراغ مجلس ما آه عاشقانه تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ما عاشقیم و روی بتان قبله گاه ماست
بر جرم عاشقی همه عالم گواه ماست
از شوخی نظر دل ما خون بریخت
هر بد که کرد دیده ما پیش راه ماست
ما برق آه خود بفلک بر کشیده ایم
جرم ستاره سوختگی هم گناه ماست
گر در ره وفا نکنیم استخوان سفید
پس وای بر خجالت روی سیاه ماست
از آفتاب حسن تو شب در جهان نماند
مارا اگر شبی است هم از دود آه ماست
دشمن که قصد کشتن ما آرزو کند
بدخواه حال ما نبود نیکخواه ماست
تاب نظر نیاورد آن گل زناز کی
اهلی نگه مکن که ملول از نگاه ماست
بر جرم عاشقی همه عالم گواه ماست
از شوخی نظر دل ما خون بریخت
هر بد که کرد دیده ما پیش راه ماست
ما برق آه خود بفلک بر کشیده ایم
جرم ستاره سوختگی هم گناه ماست
گر در ره وفا نکنیم استخوان سفید
پس وای بر خجالت روی سیاه ماست
از آفتاب حسن تو شب در جهان نماند
مارا اگر شبی است هم از دود آه ماست
دشمن که قصد کشتن ما آرزو کند
بدخواه حال ما نبود نیکخواه ماست
تاب نظر نیاورد آن گل زناز کی
اهلی نگه مکن که ملول از نگاه ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
شمع را پیش رخت اشک نیاز اینهمه چیست
گرنه سر گرم تو شد سوز و نیاز اینهمه چیست
صد کنار از غم سرد تو پر آب است ز اشک
بکناری بنشین شوخی و ناز اینهمه چیست
گر بمحراب حقیقت بود ابروی بتان
سجده اهل حقیقت به مجاز اینهمه چیست
ای خضر گر نشوی کشته آن آب حیات
خود بگو خاصیت عمر دراز اینهمه چیست
ماچو در پای تو نقد دو جهان یافته ایم
چشم شوخ تو بما شعبد باز اینهمه چیست
اهلی،آن عهد شکن گرنه پشیمان زوفاست
خشم و نازش بمن غمزده باز اینهمه چیست
گرنه سر گرم تو شد سوز و نیاز اینهمه چیست
صد کنار از غم سرد تو پر آب است ز اشک
بکناری بنشین شوخی و ناز اینهمه چیست
گر بمحراب حقیقت بود ابروی بتان
سجده اهل حقیقت به مجاز اینهمه چیست
ای خضر گر نشوی کشته آن آب حیات
خود بگو خاصیت عمر دراز اینهمه چیست
ماچو در پای تو نقد دو جهان یافته ایم
چشم شوخ تو بما شعبد باز اینهمه چیست
اهلی،آن عهد شکن گرنه پشیمان زوفاست
خشم و نازش بمن غمزده باز اینهمه چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سگ کوی تو که شب تا به سحر پیش من است
مهربانیش ز بهر جگر ریش من است
غیرتم با تو چنان است که با خویش بدم
هرکه بیگانه زهمر تو بود خویش من است
از تو هر کو به شفاعت طلبد خون مرا
نیکخواه دل من نیست بداندیش من است
تشنه لعل توام زهر من است آب حیات
هرچه پیش دگران نوش بود نیش من است
مدعی خانه خرابست ازین رشک که دوست
گنج حسن است و خرابش دل درویش من است
اهلی، از سجده آن بت نبود عیب مرا
بت پرستم من و این برهمنی کیش من است
مهربانیش ز بهر جگر ریش من است
غیرتم با تو چنان است که با خویش بدم
هرکه بیگانه زهمر تو بود خویش من است
از تو هر کو به شفاعت طلبد خون مرا
نیکخواه دل من نیست بداندیش من است
تشنه لعل توام زهر من است آب حیات
هرچه پیش دگران نوش بود نیش من است
مدعی خانه خرابست ازین رشک که دوست
گنج حسن است و خرابش دل درویش من است
اهلی، از سجده آن بت نبود عیب مرا
بت پرستم من و این برهمنی کیش من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
کسی زکعبه کوی تو نامراد نرفت
که حلقه بر در این خانه زد؟ که شاد نرفت
به خاک پای تو کز خاک درگهت دل ما
بسنگ تفرقه چون مرغ خانه زاد نرفت
بجان دوست که هرچند مهر ورزیدم
جفا زخاطر این چرخ کج نهاد نرفت
بتخت بخت مکن تکیه گر سلیمانی
کدام تخت که آخر چو گل بباد نرفت
رهین منت پیر مغان بود اهلی
که حق خدمت او هرگزش زیاد نرفت
که حلقه بر در این خانه زد؟ که شاد نرفت
به خاک پای تو کز خاک درگهت دل ما
بسنگ تفرقه چون مرغ خانه زاد نرفت
بجان دوست که هرچند مهر ورزیدم
جفا زخاطر این چرخ کج نهاد نرفت
بتخت بخت مکن تکیه گر سلیمانی
کدام تخت که آخر چو گل بباد نرفت
رهین منت پیر مغان بود اهلی
که حق خدمت او هرگزش زیاد نرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
هرچند که یوسف بجمال از همه بیش است
حسن نمکین تو بلای دل ریش است
چون گل همه تن آب حیاتی تو ولیکن
چون خار دل آزار رقیبت همه نیش است
در دوستی مدعیان نیست جز آزار
هر کو ببدان دوست شود دشمن خویشست
دشمن ببرادر صفتی دوست نگردد
یوسف نگر ای مه که چه آزرده خویش است
مارا چه غم از مهر تو گر کم شد اگر بیش
کوته نظران را نظر اندر کم و بیش است
کام دلم ایکافر بدکیش کرم کن
آخر چو ترا مهر و وفا در همه کیش است
در کوی تو اهلی چه بود از همه واپس
زیرا که بجانبازی و مهر از همه پیش است
حسن نمکین تو بلای دل ریش است
چون گل همه تن آب حیاتی تو ولیکن
چون خار دل آزار رقیبت همه نیش است
در دوستی مدعیان نیست جز آزار
هر کو ببدان دوست شود دشمن خویشست
دشمن ببرادر صفتی دوست نگردد
یوسف نگر ای مه که چه آزرده خویش است
مارا چه غم از مهر تو گر کم شد اگر بیش
کوته نظران را نظر اندر کم و بیش است
کام دلم ایکافر بدکیش کرم کن
آخر چو ترا مهر و وفا در همه کیش است
در کوی تو اهلی چه بود از همه واپس
زیرا که بجانبازی و مهر از همه پیش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
روی کسی چو صورت آینه سوی تست
کز خویشتن تهی و پر از مهر روی تست
ای آفتاب بر فلک همچو ماه تو
پشتش از آن خمیده که مایل بسوی تست
تنها نه از حدیث تو من در حکایتم
هر جا که میروم همه این گفتگوی تست
گل را بخاک کوی تو لاف صفا چراست
چون آب روی گل همه از خاک کوی تست
ای نوگل بهشت که مستم زبوی تو
بوی بهشت گر بودم هم ببوی تست
مارا ز جعد موی تو مشکل حکایتی است
گر مشکلی گشاده شود هم زموی تست
اهلی چو شیشه خنده ساقی ره توزد
کاین گریه های تلخ گره در گلوی تست
کز خویشتن تهی و پر از مهر روی تست
ای آفتاب بر فلک همچو ماه تو
پشتش از آن خمیده که مایل بسوی تست
تنها نه از حدیث تو من در حکایتم
هر جا که میروم همه این گفتگوی تست
گل را بخاک کوی تو لاف صفا چراست
چون آب روی گل همه از خاک کوی تست
ای نوگل بهشت که مستم زبوی تو
بوی بهشت گر بودم هم ببوی تست
مارا ز جعد موی تو مشکل حکایتی است
گر مشکلی گشاده شود هم زموی تست
اهلی چو شیشه خنده ساقی ره توزد
کاین گریه های تلخ گره در گلوی تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
خندید گل و غنچه شکفت و چمن آراست
آن غنچه پژمرده که نشکفت دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
از کوی حبیبم سوی گلزار مخوانید
گلزار من آنجاست که دلدار من آنجاست
گلگشت چمن بر دل آزاده بود خوش
مرغان چمن را بگل و سرو چه پرواست
اهلی چو توان در قدم یار سر افکند
فرصت شمر اکنون که سرانجام نه پیداست
آن غنچه پژمرده که نشکفت دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
از کوی حبیبم سوی گلزار مخوانید
گلزار من آنجاست که دلدار من آنجاست
گلگشت چمن بر دل آزاده بود خوش
مرغان چمن را بگل و سرو چه پرواست
اهلی چو توان در قدم یار سر افکند
فرصت شمر اکنون که سرانجام نه پیداست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
هر کرا حسنی بود آیینه دار روی اوست
هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست
فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی
چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست
عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن
قوت بازوی عشق است این نه از بازوی اوست
دیدنش جان بخشد اما زهر چشمش میکشد
زهر و تریاکی عجب با نرگش جادوی اوست
گاه گاه از شرم مردم روی ازو پوشم ولی
تا نظر در خود کنم بینم که چشمم سوی اوست
مست آن چشمند اهلی، نوغر الان جهان
وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست
هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست
فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی
چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست
عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن
قوت بازوی عشق است این نه از بازوی اوست
دیدنش جان بخشد اما زهر چشمش میکشد
زهر و تریاکی عجب با نرگش جادوی اوست
گاه گاه از شرم مردم روی ازو پوشم ولی
تا نظر در خود کنم بینم که چشمم سوی اوست
مست آن چشمند اهلی، نوغر الان جهان
وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
جور آن بت همه بر جان پریشان من است
سخت تر زان دل چونسنگ مگر جان من است
که گزیدست بدندان لب لعلش که بر او
زخم دندان نه باندازه دندان من است
در غم او همه کس مست و گریبان چاکند
از میان همه دستش بگریبان من است
عاقبت کار حریفان همه سامان بگرفت
آنچه سامان نپذیرد سر و سامان من است
دین عاشق برضای دل معشوق بود
کفر اگر یار قبولش بود ایمان من است
غافل از حال من امشب مشو ای همسایه
کامشبم می کشد آن شمع که مهمان من است
امشب از گرمی مجلس جگر شمع بسوخت
وین نه از شورمی، از آتش پنهان من است
ابر رحمت بگنه شویی اهلی نرسد
چشم امید بدین دیده گریان من است
سخت تر زان دل چونسنگ مگر جان من است
که گزیدست بدندان لب لعلش که بر او
زخم دندان نه باندازه دندان من است
در غم او همه کس مست و گریبان چاکند
از میان همه دستش بگریبان من است
عاقبت کار حریفان همه سامان بگرفت
آنچه سامان نپذیرد سر و سامان من است
دین عاشق برضای دل معشوق بود
کفر اگر یار قبولش بود ایمان من است
غافل از حال من امشب مشو ای همسایه
کامشبم می کشد آن شمع که مهمان من است
امشب از گرمی مجلس جگر شمع بسوخت
وین نه از شورمی، از آتش پنهان من است
ابر رحمت بگنه شویی اهلی نرسد
چشم امید بدین دیده گریان من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گرنه بر غم عاشقان کار جهان مشوش است
خار چراست یار گل مرغ چرا در آتش است
داغ درون چو لاله ام هیچ نگه نمیکنی
این نگری که ظاهرم چهره بخون منقش است
جانب کعبه ام مخوان کعبه کجا و من کجا
قبله من که عاشقم روی بتان مهوش است
بر محک وفا زدم روی جهانیان همه
نیست بغیر جام می همنفسی که بی غش است
اهلی،از آن نفس که شد بنده کوی نیکویان
از همه غصه شادمان با همه ناخوشی خوش است
خار چراست یار گل مرغ چرا در آتش است
داغ درون چو لاله ام هیچ نگه نمیکنی
این نگری که ظاهرم چهره بخون منقش است
جانب کعبه ام مخوان کعبه کجا و من کجا
قبله من که عاشقم روی بتان مهوش است
بر محک وفا زدم روی جهانیان همه
نیست بغیر جام می همنفسی که بی غش است
اهلی،از آن نفس که شد بنده کوی نیکویان
از همه غصه شادمان با همه ناخوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای پری وش نمک حسن تو رشک ملک است
حسن لیلی صفتان چاشنیی زین نمک است
دهنت نیست یقین، در شکم از وی میان
گر گمانی است درین است در آن خود چه شک است
چون بپوشم غم خود راز تو کان غمزه شوخ
واقف از سر دل اهل نظر یک بیک است
قلب آلوده ما سوختی از سنگدلی
دل سنگین تو در قلب شناسی محک است
به کمانخانه ابروی تو دل هر که سپرد
هدف تیر ملامت ز کمان فلک است
بس معانی ز عدم کلک تو آرد بوجود
اهلی این ادهم کلک تو عجب تیزتک است
حسن لیلی صفتان چاشنیی زین نمک است
دهنت نیست یقین، در شکم از وی میان
گر گمانی است درین است در آن خود چه شک است
چون بپوشم غم خود راز تو کان غمزه شوخ
واقف از سر دل اهل نظر یک بیک است
قلب آلوده ما سوختی از سنگدلی
دل سنگین تو در قلب شناسی محک است
به کمانخانه ابروی تو دل هر که سپرد
هدف تیر ملامت ز کمان فلک است
بس معانی ز عدم کلک تو آرد بوجود
اهلی این ادهم کلک تو عجب تیزتک است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
مرا که جان پی قربان شدن بود پیشت
تو خواهی ام کش و خواهی رقیب بد کیشت
ترا بشاهی حسن آن بزرگی از بختست
که آفتاب کم از ذره یی بود پیشت
جراحت دل من تازه تر شد از نمکت
اگر چه گرم کنی مرهم دل ریشت
ز مومیایی شمع وصال رحمی کن
به دلشکستگی عاشقان درویشت
به ذوق مستی عشق آن زمان رسی ای دل
که طعم نوش دهد نشتر بد اندیشت
بدان دو آهوی مجنون شکار او اهلی
مکن نگاه که بیگانه سازد از خویشت
تو خواهی ام کش و خواهی رقیب بد کیشت
ترا بشاهی حسن آن بزرگی از بختست
که آفتاب کم از ذره یی بود پیشت
جراحت دل من تازه تر شد از نمکت
اگر چه گرم کنی مرهم دل ریشت
ز مومیایی شمع وصال رحمی کن
به دلشکستگی عاشقان درویشت
به ذوق مستی عشق آن زمان رسی ای دل
که طعم نوش دهد نشتر بد اندیشت
بدان دو آهوی مجنون شکار او اهلی
مکن نگاه که بیگانه سازد از خویشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای سرو روان خاک شوم در ته پایت
جان من و جان همه عالم به فدایت
در خلوت دل شو که چه جای دگران است
بالله که جان هم نتوان دید به جایت
در حشر قیامت بود آن دم که شهیدان
خیزند و سراسیمه درافتند به پایت
گر کشته شوم بهر تو یکبار بکو حیف
تا زنده شوم از نفس روح فزایت
بسیار زند بر سر خود سنگ ندامت
آن کو دل و دین باخت به امید وفایت
جایی که زلیخا نکند ناله ز یوسف
زن بهتر از آن مرد که نالد ز جفایت
اهلی، به گدایی ز تو خرسند شد اما
شاهنشه حسنی چه غم از حال گدایت
جان من و جان همه عالم به فدایت
در خلوت دل شو که چه جای دگران است
بالله که جان هم نتوان دید به جایت
در حشر قیامت بود آن دم که شهیدان
خیزند و سراسیمه درافتند به پایت
گر کشته شوم بهر تو یکبار بکو حیف
تا زنده شوم از نفس روح فزایت
بسیار زند بر سر خود سنگ ندامت
آن کو دل و دین باخت به امید وفایت
جایی که زلیخا نکند ناله ز یوسف
زن بهتر از آن مرد که نالد ز جفایت
اهلی، به گدایی ز تو خرسند شد اما
شاهنشه حسنی چه غم از حال گدایت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کور شد از غم رقیب کان پری از بام ماست
کوری چشم رقیب روشنی چشم ماست
از همه عالم بود منزل من کوی دوست
منزل ازین خوبتر در همه عالم کجاست
بیهده تا کی زنم دست بسر از غمش
دست من از کار شد نوبت دست دعاست
یار طبیب دل است گر ز جفا سوخت دل
دست چو برهم نهد مرهم داغ جفاست
خاک رهی کش بود نقش قدمهای او
قبله اهل وفا کعبه اهل صفاست
لاله صفت کام ماست داغ جفا از حبیب
چشم و دل بوالهوس بر گل باغ وفاست
کوهکن از هجریار گر کند افغان رواست
کوه بنالد ز هجر، هجر بلای خداست
از آن شاه حسن پادشه وقت شد
ظل همایون دوست سایه فر هماست
کوری چشم رقیب روشنی چشم ماست
از همه عالم بود منزل من کوی دوست
منزل ازین خوبتر در همه عالم کجاست
بیهده تا کی زنم دست بسر از غمش
دست من از کار شد نوبت دست دعاست
یار طبیب دل است گر ز جفا سوخت دل
دست چو برهم نهد مرهم داغ جفاست
خاک رهی کش بود نقش قدمهای او
قبله اهل وفا کعبه اهل صفاست
لاله صفت کام ماست داغ جفا از حبیب
چشم و دل بوالهوس بر گل باغ وفاست
کوهکن از هجریار گر کند افغان رواست
کوه بنالد ز هجر، هجر بلای خداست
از آن شاه حسن پادشه وقت شد
ظل همایون دوست سایه فر هماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
در دل و جان از آن مژه قصد تو راه کردن است
کشت مرا نگاه تو این چه نگاه کردن است
طاعت من همین بود کز تو بقبله بنگرم
زانکه نظر بغیر تو عین گناه کردن است
گرنه بعشق زنده شد عمر حضر چه فایده
بی رخ دوست زندگی عمر تباه کردن است
هست به آه و ناله خوش خاطر دردمند عشق
حاصل درد عشق هم ناله و آه کردن است
چند چو اهلی از غمت مشق جنون کنم به شعر
ترک کنم که بیش ازین نامه سیاه کردن است
کشت مرا نگاه تو این چه نگاه کردن است
طاعت من همین بود کز تو بقبله بنگرم
زانکه نظر بغیر تو عین گناه کردن است
گرنه بعشق زنده شد عمر حضر چه فایده
بی رخ دوست زندگی عمر تباه کردن است
هست به آه و ناله خوش خاطر دردمند عشق
حاصل درد عشق هم ناله و آه کردن است
چند چو اهلی از غمت مشق جنون کنم به شعر
ترک کنم که بیش ازین نامه سیاه کردن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دل کباب ز خوناب دیده بد نام است
بسوختیم و هنوز از تو کار ما خام است
اگر نه مهر تو می ورزد آفتاب چرا
ملازم سر کوی تو صبح تا شام است
بیا و جرعه مستان غم به رغبت نوش
که صاف شیشه افلاک درد این جام است
غرور حسن ببین و نیاز عشق که ما
دعای خیر کنیم و جواب دشنام است
ادب ز کف مده از امتحان عشق بترس
که خاصه بهر همین شیوه عاشقی عام است
کسی که طالب گنج وصال شد اهلی
اگر نه در دهن اژدهاست ناکام است
بسوختیم و هنوز از تو کار ما خام است
اگر نه مهر تو می ورزد آفتاب چرا
ملازم سر کوی تو صبح تا شام است
بیا و جرعه مستان غم به رغبت نوش
که صاف شیشه افلاک درد این جام است
غرور حسن ببین و نیاز عشق که ما
دعای خیر کنیم و جواب دشنام است
ادب ز کف مده از امتحان عشق بترس
که خاصه بهر همین شیوه عاشقی عام است
کسی که طالب گنج وصال شد اهلی
اگر نه در دهن اژدهاست ناکام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
به زهر چشم دهی جان و دل فرحناک است
چه دلبری تو که زهر از کف تو تریاک است
چه شد که جامه یوسف شد از زلیخا چاک
هنوز جان زلیخا ز دست او چاک است
مباش همدم هرخس کز او بود جان بخش
حیات خضر کز آلایش جنان پاک است
فرشته محرم دل نیست دیوره چه سگ است
چو گل مجال ندارد چه جای خاشاک است
گرت هوای بلندیست میل پستی کن
که پای خاک نشینان بر اوج افلاک است
درین چمن چه گل چشم بسته یی اهلی
بزخم کشته غم بین که در دل چاک است
چه دلبری تو که زهر از کف تو تریاک است
چه شد که جامه یوسف شد از زلیخا چاک
هنوز جان زلیخا ز دست او چاک است
مباش همدم هرخس کز او بود جان بخش
حیات خضر کز آلایش جنان پاک است
فرشته محرم دل نیست دیوره چه سگ است
چو گل مجال ندارد چه جای خاشاک است
گرت هوای بلندیست میل پستی کن
که پای خاک نشینان بر اوج افلاک است
درین چمن چه گل چشم بسته یی اهلی
بزخم کشته غم بین که در دل چاک است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
چون غنچه صد دل پاره شد لب ناگشودن مشکل است
با این پریشان خاطری مجموع بودن مشکل است
از غمزه چشم خوشت نتوان که دل باز آور
دل صید شاین چون شود بازش ربودن مشکل است
پیش شهیدان غمت من چون بگویم عاشقم
در زمره اهل هنر خود را ستودن مشکل است
همسایه ام گوید که کس همسایه عاشق مباد
بس کز فغانم خلق را شبها غنودن مشکل است
اهلی، تو در معنی فزا صورت بحال خود بهل
تن کاستن آسان بود جان را فزودن مشکل است
با این پریشان خاطری مجموع بودن مشکل است
از غمزه چشم خوشت نتوان که دل باز آور
دل صید شاین چون شود بازش ربودن مشکل است
پیش شهیدان غمت من چون بگویم عاشقم
در زمره اهل هنر خود را ستودن مشکل است
همسایه ام گوید که کس همسایه عاشق مباد
بس کز فغانم خلق را شبها غنودن مشکل است
اهلی، تو در معنی فزا صورت بحال خود بهل
تن کاستن آسان بود جان را فزودن مشکل است