عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
شور در دل فکند لعل خموشی که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست
از لطافت، سخنی چند که در دل داری
می توان خواند ز لبهای خموشی که تراست
خواب را شوخی چشم تو رم آهو کرد
چه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراست
ای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرد
از خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراست
سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
هر که چشم آب دهد از در گوشی که تراست
چه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرد
از فقیران، نگه باده فروشی که تراست
طرف دعوی صائب مشو ای بلبل مست
که دو هفته است همین جوش و خروشی که تراست
نیست ممکن که ترا پخته نسازد صائب
چون می تلخ درین میکده جوشی که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست
از لطافت، سخنی چند که در دل داری
می توان خواند ز لبهای خموشی که تراست
خواب را شوخی چشم تو رم آهو کرد
چه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراست
ای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرد
از خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراست
سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
هر که چشم آب دهد از در گوشی که تراست
چه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرد
از فقیران، نگه باده فروشی که تراست
طرف دعوی صائب مشو ای بلبل مست
که دو هفته است همین جوش و خروشی که تراست
نیست ممکن که ترا پخته نسازد صائب
چون می تلخ درین میکده جوشی که تراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
کار سرجوش کند درد ایاغی که مراست
پر طاوس بود پای چراغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست
خانه خلق اگر از روزنه روشن گردد
دل سیه می شود از روزن داغی که مراست
نیست محتاج به شمع دگران خانه من
هم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراست
نیست چون لاله مرا چشم به دست دگران
می برون آورد از خویش ایاغی که مراست
قسمت خال ز کنج دهن خوبان نیست
صائب از روی زمین کنج فراغی که مراست
پر طاوس بود پای چراغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست
خانه خلق اگر از روزنه روشن گردد
دل سیه می شود از روزن داغی که مراست
نیست محتاج به شمع دگران خانه من
هم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراست
نیست چون لاله مرا چشم به دست دگران
می برون آورد از خویش ایاغی که مراست
قسمت خال ز کنج دهن خوبان نیست
صائب از روی زمین کنج فراغی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
در لحد گل نکند شعله داغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست
درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد
می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟
دل من گرم نگردد به سخن با هر کس
ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست
نیست در زیر فلک پادشهان را صائب
از غم و محنت ایام فراغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست
درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد
می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟
دل من گرم نگردد به سخن با هر کس
ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست
نیست در زیر فلک پادشهان را صائب
از غم و محنت ایام فراغی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
دانه اشک بود توشه راهی که مراست
دل آسوده بود قافله گاهی که مراست
کمر از موجه خویش است مرا چون دریا
چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست
دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد
خونی برق بود مشت گیاهی که مراست
گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست
در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی
تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست
تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سیاهی که مراست
دیده پاک کلف می برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست
بحر روشنگر آیینه سیلاب بود
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست
حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه
کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟
چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟
غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست
دل آسوده بود قافله گاهی که مراست
کمر از موجه خویش است مرا چون دریا
چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست
دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد
خونی برق بود مشت گیاهی که مراست
گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست
در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی
تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست
تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سیاهی که مراست
دیده پاک کلف می برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست
بحر روشنگر آیینه سیلاب بود
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست
حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه
کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟
چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟
غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست
بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات
این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست
عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست
از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست
راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست
همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است
گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست
دل ما از نفس سوختگان تازه شود
هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست
نور خورشید در آیینه ما مستورست
جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست
چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است
ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست
هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب
سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست
بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات
این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست
عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست
از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست
راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست
همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است
گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست
دل ما از نفس سوختگان تازه شود
هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست
نور خورشید در آیینه ما مستورست
جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست
چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است
ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست
هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب
سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست
خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست
کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست
شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست
می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست
خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست
کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست
شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست
می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
آن که از بال هما افسر دولت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست
نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟
داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست
جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست
که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست
زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست
داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست
نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟
داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست
جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست
که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست
زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست
داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
غمگسار دل سودازده من شبهاست
همزبانی که مرا هست همین یاربهاست
در سیه خانه لیلی نبو مجنون را
با خیال تو حضوری که مرا در شبهاست
آرزو در دل من حلقه بیرون درست
سینه ساده من سد ره مطلبهاست
نیست ممکن به عزیزی نرسند آخر کار
یوسفی چند که محبوس درین قالبهاست
بهر دیوانه من نعل در آتش دارد
هر کجا کودک شوخی که درین مکتبهاست
چه خیال است که نشکسته درآید به کنار؟
دل که طوفان زده موجه این غبغبهاست
گرمی حرص به جز مرگ ندارد درمان
عرق سرد سرانجام علاج تبهاست
کار دنیای تو گر در گره افتد خوش باش
چه به جز زهر فنا در گره عقربهاست؟
می کشد غیرت هفتاد و دو ملت صائب
هر که چون پیر خرابات ز خوش مشربهاست
همزبانی که مرا هست همین یاربهاست
در سیه خانه لیلی نبو مجنون را
با خیال تو حضوری که مرا در شبهاست
آرزو در دل من حلقه بیرون درست
سینه ساده من سد ره مطلبهاست
نیست ممکن به عزیزی نرسند آخر کار
یوسفی چند که محبوس درین قالبهاست
بهر دیوانه من نعل در آتش دارد
هر کجا کودک شوخی که درین مکتبهاست
چه خیال است که نشکسته درآید به کنار؟
دل که طوفان زده موجه این غبغبهاست
گرمی حرص به جز مرگ ندارد درمان
عرق سرد سرانجام علاج تبهاست
کار دنیای تو گر در گره افتد خوش باش
چه به جز زهر فنا در گره عقربهاست؟
می کشد غیرت هفتاد و دو ملت صائب
هر که چون پیر خرابات ز خوش مشربهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است
پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت
چشم پوشیدن این طایفه فتح الباب است
طوق زنجیر، گریبان سورست مرا
موی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب است
تا رسیده است به آن موی کمر پیچیده است
رشته جان من و موی کمر همتاب است
ذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیست
این محیطی است که هر قطره او گرداب است
اشک در دیده شرابی است که در جام جم است
داغ بر سینه چراغی است که در محراب است
فارغ از دردسر منت تعمیرم ساخت
صندل جبهه ویرانه من سیلاب است
حیف و صد حیف که از آب مروت خالی است
این همه کاسه زرین که بر این دولاب است
خواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشم
شب این طایفه روزی است که دل در خواب است
تا گرفته است ز لب مهر خموشی صائب
گوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است
پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت
چشم پوشیدن این طایفه فتح الباب است
طوق زنجیر، گریبان سورست مرا
موی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب است
تا رسیده است به آن موی کمر پیچیده است
رشته جان من و موی کمر همتاب است
ذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیست
این محیطی است که هر قطره او گرداب است
اشک در دیده شرابی است که در جام جم است
داغ بر سینه چراغی است که در محراب است
فارغ از دردسر منت تعمیرم ساخت
صندل جبهه ویرانه من سیلاب است
حیف و صد حیف که از آب مروت خالی است
این همه کاسه زرین که بر این دولاب است
خواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشم
شب این طایفه روزی است که دل در خواب است
تا گرفته است ز لب مهر خموشی صائب
گوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است
شمع بالین من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است
شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد
رونق افروز می پاک گهر مهتاب است
این چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
هر دلی مظهر انوار تجلی نشود
پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است
در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست
ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است
چشمه مست من رنگ نمی گرداند
در سرای من اگر سیل، گر مهتاب است
دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین
زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است
شمع بالین من خسته تب گرم من است
شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است
شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد
رونق افروز می پاک گهر مهتاب است
این چه رمزست که در خانه دربسته دل
از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
هر دلی مظهر انوار تجلی نشود
پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است
در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست
ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است
چشمه مست من رنگ نمی گرداند
در سرای من اگر سیل، گر مهتاب است
دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین
زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است
سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است
چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است
یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است
سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است
چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است
هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است
تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است
هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است
دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است
هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است
هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است
تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است
هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است
دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است
هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
شبنم غنچه بیدار دلان چشم بدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست
خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست
نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست
خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست
نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
هر که از درد طلب شکوه کند نامردست
عشق دردی است که درمان هزاران دردست
کثرت خلق به وحدت نرساند نقصان
که علم غوطه به لشکر زده است و فردست
مهر و مه نور دهد تا نظر ما بیناست
چرخ در گرد بود تا سر ما در گردست
کوچه گردان جنون موج سرایی دارند
عشرت روی زمین رزق بیابانگردست
جرم ابنای زمان را ز فلک می دانیم
هر چه شب دزد نماید گنه شبگردست
مس طلا می شود از نور عبادت صائب
روی شبخیز چو خورشید ازان رو زردست
عشق دردی است که درمان هزاران دردست
کثرت خلق به وحدت نرساند نقصان
که علم غوطه به لشکر زده است و فردست
مهر و مه نور دهد تا نظر ما بیناست
چرخ در گرد بود تا سر ما در گردست
کوچه گردان جنون موج سرایی دارند
عشرت روی زمین رزق بیابانگردست
جرم ابنای زمان را ز فلک می دانیم
هر چه شب دزد نماید گنه شبگردست
مس طلا می شود از نور عبادت صائب
روی شبخیز چو خورشید ازان رو زردست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
دل ازان نخل به امید ثمر خرسندست
گره جبهه خوبان، گره پیوندست
پرده خواب گران است سبک مغزان را
سایه بال هما گر چه سعادتمندست
سرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهی
دل آزاده ما را چه غم فرزندست؟
دردمندی است پر و بال اثر افغان را
ناخن ناله نی سینه خراش از بندست
هر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماست
عاشقان را به سر دار فنا سوگندست
باش خرسند به قسمت که درین وحشتگاه
هست اگر جنت دربسته، دل خرسندست
عارفان را گله از وحشت تنهایی نیست
نخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندست
صائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری است
که دل غنچه گل چاک ز شکرخندست
گره جبهه خوبان، گره پیوندست
پرده خواب گران است سبک مغزان را
سایه بال هما گر چه سعادتمندست
سرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهی
دل آزاده ما را چه غم فرزندست؟
دردمندی است پر و بال اثر افغان را
ناخن ناله نی سینه خراش از بندست
هر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماست
عاشقان را به سر دار فنا سوگندست
باش خرسند به قسمت که درین وحشتگاه
هست اگر جنت دربسته، دل خرسندست
عارفان را گله از وحشت تنهایی نیست
نخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندست
صائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری است
که دل غنچه گل چاک ز شکرخندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست
می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست
بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟
آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست
به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل می از لعل شکربار خودست
کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست
دل چون آینه از سنگ توقع دارد
بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست
می کند جلوه مستانه نکویان را مست
بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست
یکقلم فاختگان را خط آزادی داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست
به پریشانی عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست
نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست
عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب
بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!
چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟
که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست
چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟
نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست
چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟
چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟
نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست
می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست
بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟
آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست
به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل می از لعل شکربار خودست
کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست
دل چون آینه از سنگ توقع دارد
بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست
می کند جلوه مستانه نکویان را مست
بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست
یکقلم فاختگان را خط آزادی داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست
به پریشانی عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست
نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست
عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب
بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!
چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟
که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست
چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟
نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست
چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟
چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟
نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست