عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دلم از شوق او مصحف چو بهر فال بگشاید
برویم مژده وصلش در اقبال بگشاید
چو مجنون گر نه مشتی استخوان گردم ز هجرانش
همای وصل او کی بر سر من بال بگشاید
چه جای آنکه عاشق را شکایت باشد از محنت
که عاشق نیست گر لب هم بشرح حال بگشاید
دلم از بند و جان از آتشم گاهی برون آید
که ترک مست من بند قبای آل بگشاید
گشاد از بخت اگر خواهی مروزین آستان اهلی
تحمل کن که گر نگشود پار امسال مگشاید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
گرم چو شمع برد یار سر چه خواهد شد
بغیر از آن که بمیرم دگر چه خواهد شد
بیک نگاه تو از قید جان توان رستن
اگر نگاه کنی اینقدرچه خواهد شد
مبند در بمن ای گلشن جمال که من
گدای یک نظرم یک نظر چه خواهد شد
من از تو روی نتابم ز بیم رسوایی
چنانکه من شده ام زین بتان بتر چه خواهد شد
مدار دست ز زنار زلف او اهلی
اگرچه دین ببرد گو ببر چه خواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل کارزوی وصل تو در سینه او بود
تیغ تو کلید در گنجینه او بود
چون لاله بهر دل که نگه کردم ازین باغ
داغ کهنش از غم دیرینه او بود
ماهیت خورشید چو دریافتم آخر
عکسی ز جمال تو در آیینه او بود
آه از ستم چرخ که با هرکه نشستم
گویا غم عالم همه در سینه او بود
آن شیخ که میگفت که ما فاسق و مستیم
فسق همه در یک شب آدینه او بود
ای برهمن از خرقه چو صوفی بدر آمد
زنار تو یکموی ز پشمینه او بود
غافل مشو از اهلی مسکین که همه عمر
چرخ از سبب مهر تو در کینه او بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
محرومی ما جز گنه بخت نباشد
ورنی دل کس نیز چنین سخت نباشد
گر در سر و سامان زدم آتش مکنم عیب
آنرا که جگر سوخت غم رخت نباشد
هرگز نپذیرد رقم نقش محبت
هر سینه که چون آینه یک لخت نباشد
از شوق تو در سر هوس خاک نشینی است
آنرا که سر تاج و دل تخت نباشد
از تیرگی بخت شدی اهلی از او گم
یارب که کسی چون تو سیه بخت نباشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
گفتم که جان قربان کنم آن مه چو مهمان در رسد
جان خود کجا ماند دمی کآن آفت جان در رسد
صد جان بهر مویی رود بر باد اگر آن شاخ گل
در جمع سرمستان خود کاکل پریشان در رسد
ایمرغ جان خود نامه بر موقوف قاصد هم مشو
ترسم که تا قاصد رسد ناگاه فرمان در رسد
مارا گریبان گر درد از دست غم نبود عجب
جایی که سرمستی چنین دست و گریبان در رسد
چون سبزه باز از خرمی سر برزنم از خاک اگر
بر خاک آن سرو روان چون آب حیوان در رسد
چوگان زلف او سرم گو کرد، گو باش اینچنین
باشد که یکبار دگر این گو بچوگان در رسد
اهلی کجا دستش دهد گل چیدن از باغی چنین
باشد بخار راه او در باغ رضوان در رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
کلک قضا که صورت ابروی او کشید
مدی ز مشک بر سر آهوی او کشید
مشکین غزال من ز بر من چه میرود
چون در کمند عشق مرا موی او کشید
شیرین مگر بشربت کوثر کند خدای
این تلخیی که جان من از خوی او کشید
مشنو که کلک صنع بدین نازکی دگر
سروی بشکل قامت دلجوی او کشید
روی گل ارچه باد بصد گونه سرخ ساخت
صد گونه انفعال گل از روی او کشید
مارا ز اوج عرش بدین قعر چاه غم
هاروت وار نرگس جادوی او کشید
مشق جنون زنیم که حرفی مگر توان
در گوش او ز سلسله موی او کشید
در بزم او چه تحفه برد اهلی گدا
جانی که داشت پیش سگ کوی او کشید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دل از غم زار و یارش صحبت اغیار میباید
هلاک جان عاشق را همین در کار میباید
به لاف عاشقی نتوان ز خیل عشقبازان شد
جگر پرخون و دل پر درد و دل افگار میباید
به اندک عشوه لطفی که از یاری کسی خواهد
تحمل بر جفای دشمنش بسیار میباید
بدان کان نمک یعقوب یوسف را کند همسر
دریغا دیده بینا درین بازار میباید
بهشت و کوثر و غلمان ترا ارزانی ای زاهد
سخن ازیار گو باما که ما را یار میباید
چه سود از این که میگویم فدایت باد جان من
بگفتن راست ناید کار را کردار میباید
سر کوی تو گلزاریست ای سرو از گلندامان
چو اهلی عندلیبی هم در این گلزار میباید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر من از دورش بنوبت ساغر می میرسد
نوبت ما یارب از دور فلک کی میرسد
مرهمی تا کی رسد بر ریش دل از لعل او
حالیا زان غمزه ام زخم پیاپی میرسد
عاشق لب تشنه را از ساقی دور فلک
دیده پرخون میشود تا جرعه یی می میرسد
در تحمل جان سخت من چو سنگ خاره است
زینهمه سختی که بر جان من از وی میرسد
باد اگر بر استخوانم میوزد از سوز دل
آتش سوزنده را ماند که بر نی میرسد
صبر کن از زخم دل اهلی که آن ابرو کمان
مرهمی گرمی نهد صد ناوک از پی میرسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
شاید که پرده زان رخ باد صبا گشاید
روی گشاده او کار مرا گشاید
ما را ز بوی یوسف نگشود هیچ کاری
شاید که آن سهی قد بند قبا گشاید
زان آفتاب خوبان یکذره کم نگردد
گر چشم التفاتی بر حال ما گشاید
این ناز و سر بلندی کاین سرو ناز دارد
کی نرگسش سوی ما چشم رضا گشاید
اهلی منال از آن بت کز ناز برتو دربست
یک در اگر به بندد صد در خدا گشاید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
جایم بروز واقعه پهلوی او کنید
او قبله من است رخم سوی او کنید
نخلی برآورید بلند و به سایه اش
خاکم بیاد قامت دلجوی او کنید
محراب وار بر سنگ مزار من
نقشی بصورت خم ابروی او کنید
در بیستون برید مرا پیش کوهکن
جای شهید عشق به پهلوی او کنید
بوی وفا اگر نشنیدید از کسی
بویی بخاک تربتم از بوی او کنید
زنار بت پرستی خود می برم بخاک
یعنی که رشته کفنم موی او کنید
در شیشه یی کنید کلاب سرشک من
وانرا که یار کشت کفن شوی او کنید
تلقین من که هندوی زنار بسته ام
حرفی ز سحر نرگس جادوی او کنید
تعویذ دوستی است که اهلی نوشته است
این را بیاد گار ببازوی او کنید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
دلی که شاد ز وصل تو دیر دیر شود
به یک نظر که به بیند ترا چه سیر شود
مرا چه غم که رقیبت چو سگ گشاد دهان
کسی که مست تو شد در دهان شیر شود
من از هلاک خودم نیست غم از آن ترسم
که ترک مستی و چشمت بخون دلیر شود
گرفت در گلویم آب خنجر تو اجل
نهشت آنقدرم کز گلو به زیر شود
ز درد عشق تو چون به نمیشود اهلی
اگر هلاک شود زود به که دیر شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
چون ننالم که ز عشقم همه بیداد رسد
بجز از ناله زارم که به فریاد رسد
صورت چین که به آرایش نقاش کسی است
کی بزیبایی آن حسن خدا داد رسد
مرهمی نه بدل از خنده شیرین ورنه
از ترشرویی شیرین چه بفرهاد رسد
شاخ طوبی نتواند به تو ایشیخ رسید
چکند شاخ گیاهی که بشمشاد رسد
با غم روی تو آسوده و مجموع دلم
آه گر زلف پریشان تو با باد رسد
آه من خاطر مجموع پریشان سازد
دور باد آنکه بدان سرودل آزاد رسد
زهر چشمی بنما اهلی دلسوخته را
تا بیک چشم زدن در عدم آباد رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
اطیفه عجب از غمزه نرگست دادند
که عالمی کشد و خاطری برنجاند
خراب مستی آن عاشقم که در گامش
چو جرعه یی بفشانند جان برافشاند
ز باد فتنه میان من و فرج گرد است
سفال باده بیاور که گرد بنشاند
به خاک میدکده تنها نه من فرو ماندم
که صدهزار چو قارون بخود فروماند
ندانم از در دلها چه یافتی اهلی
که همتت دو جهان را بهیچ نستاند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
خوشم به هجر تو گر وصل صد حضور آرد
که این صفای دل افزاید آن غرور آرد
درآ بصحبت مستان که شمع قامت تو
بیکقدم که نهد صد صفا و نور آرد
بروزگار تو از صابری نشان نبود
مگر که مادر گیتی دل صبور آرد
کرا مجال؟ بنزدیکی توای خورشید
که تاب دیدن خورشید هم زدور آرد؟
اگر نسیم تو ای گل صبا برد در باغ
هزار بلبل شوریده در نفور آرد
کسی که در سر کوی تو سرزند برخشت
اگر حکایت جنت کند قصور آرد
پیام دوست که آرد به بیکسان اهلی
سروش غیب مگر مژده سرور آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
نصیب کوهکن از وصل دوست چون باشد
که سنگ تفرقه اش کوه بیستون باشد
ننالم از تو گرم جای لطف قهر کنی
که بر من این ستم از بخت واژگون باشد
کجا ز شوق وصالت سخن کنم با کس
گرم نه سرزنش از تهمت جنون باشد
مراد من بده و با رقیب هم منشین
که درد رشک ز نومیدی ام فزون باشد
تو آب خضری و لب تشنه چون زید بی تو
وگر زید مگر از گریه غرق خون باشد
کسیکه روی تو دید و نشست با تو دمی
تو خود بگو که دگر بی رخ تو چون باشد
پر است ساغر چشمم ز خون دل اهلی
اگرچه کاسه درویش سرنگون باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
بعد مرگم زاغ چون هر پاره جایی افکند
دیده ام باشد بکوی دلربایی افکند
چشم آن دارد که لافد با دو چشم آن غزال
لیک می ترسم که خود را در بلایی افکند
کی گذارد کبر نیکویی که آن سلطان حسن
گوشه چشمی بحال بینوایی افکند
استخوانم عاقبت شاهی شود در عرصه یی
سایه گر بر خاک من زینسان همایی افکند
اهلی از بخت بد است اینهم که دایم روزگار
رشته مهرت بدست بیوفایی افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
چون گل روی تو را آتش می تاب دهد
عارض پر عرقت چشم مرا آب دهد
سوی مسجد مرو ای قبله من ورنه امام
رو بسوی تو کند پشت به محراب دهد
نرگس مست تو ای شوح چه مشرب دارد
که به بیگانه می و زهر با حباب دهد
گر چنین سیل دمادم رود از دیده ما
عاقبت گریه ما خانه بسیلاب دهد
اهلی ایمن نشود از تو گرش جام دهی
کاین شراب آن دم آبی است که قصاب دهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا حیات ابد از لبت هوس باشد
که می گر آب حیات است یک نفس باشد
بزیر تیغ تو ای شوخ در صف عشاق
کسی که پیش نیامد همیشه پس باشد
تو آفتابی و با ذره کی شوی نزدیک
مرا ز دور همین دیدن تو بس باشد
دلم به سینه صد چاک بی تو محزون است
حزین بود دل مرغی که در قفس باشد
ببخش ساقی اگر جرعه یی دهد دستت
که غایت کرم است آنچه دسترس باشد
بغیر پیر مغان از که التماس کنم
که بی طلب ندهد آنچه ملتمس باشد
بکوی دوست ز طوفان گریه اهلی
کسی نماند و گر ماند تا چه کس باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شیوه خوبی لیلی همه کس چون داند؟
حالتی هست جز از حسن که مجنون داند
آنچه در جان خراب و دل پرخون من است
هم مگر جان خراب و دل پرخون داند
من بحسن از همه افزون مه خود را دانم
او مرا نیز بعشق از همه افزون داند
با شهیدان محبت دم عیسی چه کند
چاره کشته عشق آن لب میگون داند
جز غم دل سخن از اهلی شوریده مپرس
در همه عمر چه دانست که اکنون داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
خط دمید از رخ او کار بلا بالا شد
یارب این فتنه پنهان ز کجا پیدا شد
وه که دی غمزه زنان شوخ کمان ابروی من
نگهی کرد که مرغ دل من از جا شد
عاشق روی تو آلوده نگردید بهیچ
غرقه بحر غمت تشنه لب از دریا شد
حالتی داشتم از عشق نهان با مه خود
ناله یی کردم و احوال درون گویا شد
اهلی آن خرقه که بر عیب نهان می پوشید
عاقبت چاک شد از بیخودی و رسوا شد