عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
عجب نباشد اگر با من گدا ندهند
بیا که آنچه به رندان ره نشین دادند
به محرمان درِبار کبریا ندهند
چو می دهند زکات از کرم به مسکینان
مرا که از همه مسکینترم چرا ندهند
نمی زنیم دم از آب روی تا در عشق
ز گریه غایت مقصودِ ما به ما ندهند
گمان مبر که بپرسند از گناه کسی
نخست مژدهٔ عفو گناه تا ندهند
گهی که خوان عنایت کشد خیالی عشق
مرا بگیر نصیبی اگر تو را ندهند
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۲
چه گویم گردش گردون دون را
که خس را سر بر اوج آسمان برد
خردمندان و مردم زادگان را
ز بهر نانشان آب از رخان برد
خسیسی چند را داده ست توفیق
که ننگ آید مرا خود نامشان برد
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۳
ای وزیری که ملک و جاه تو را
از سماوات و ارض بیرون ارض
از زمانه شکایتی دارم
بر ضمیر تو کرد خواهم عرض
که در ایّام دولت تو، یکی
که دعای تو باشد او را فرض
نخورَد هیچ چیز الاّ غم
نکند هیچ کار الاّ قرض
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
وقت صبوحست ای پسر برخیز و در ده جام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک ‏
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا
نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا
نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی
نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا
فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی
نمی آید زمی مستی اثر بیرون شد از صهبا
چه دیده است این تماشائی که اندر ساحت گلشن
نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا
نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد
نماند آئینه اسکندر و نه کسوت دارا
زعشق روی عذرا عذر میخواهد زخود وامق
نمیخواند دگر مجنون حدیث از طره لیلا
فلاطون شد زخم بیزار و عیسی دارا را راغب
بجیب وآستین موسی نهان کرده ید و بیضا
بجای گوهر از عمان برآید لؤلؤ خونین
بگو غواص را بگذر تو خود از غوص این دریا
نه در آتشکده آتش نه رند میکده سرخوش
نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زیبا
بهاران خاصه در شیراز شورانگیز بدیارب
مگر از فتنه آخر زمان تبدیل شد سودا
مگر دست خدا آید بخل عقده مشکل
و گرنه مانده لا یعقل در این ره فکرت دانا
علی آن خواجه مطلق علی آن رهنمای حق
که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
یا ندیمی هذه شیئی عجاب
قداتیت سائلان این الجواب
درمنی و نیستی در من عجب
عکس اندر آینه یا مه در آب
تا بکی ای چشمه خضری نهان
تشنه گان مردند در موج سراب
جان پروانه مقیم کوی شمع
چشم حربا وقف روی آفتاب
چون توئی کی گنجد اندر چون منی
کی بگنجد هفت دریا در حباب
لیک فیضی گر نمی بیند زبحر
کی تواند رشحه افشاند سحاب
ما حجاب راه و بی پرده است یار
شعله ی کو تا بسوزاند حجاب
از خمار زهد دارم بس صداع
ساقیا قم فاسقنی کاس الشراب
یکشبم پیرانه سر بر در برت
تا بیاد آرم زنو عهد شباب
تشنه یکجرعه زان لعل لبم
العطش ساقی زسوز التهاب
با خلوص مرتضی زآتش چه باک
پاک تر زآتش برآید زرناب
کیست این مطرب که در پرده نواخت
ارغنون و بربط و عود و رباب
بی طناب این خیمه نیلی بپاست
رشته مهر تو شد او را طناب
لاجرم ذرات عالم یک بیک
ذره اند و مهر رویت آفتاب
چون و چند آشفته در عشقش مزن
بس کن این ما و منی ما للتراب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسودای پریشانیست یا رب کار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
وه که جز جور و جفا رسم نکورویان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گره زکار چو نگشود زاهدا زعبادت
زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت
بکی باده فروشان اگر خرند فروشم
بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت
نماز روی ارادت نمودن است بجانان
که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت
بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد
مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت
هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه
ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده
کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت
که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نبرد نام علی در اذان که واجب نیست
بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تو را که یوسف اندر چه زنخدانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ساقیا می که سلخ شبان است
شب تودیع می پرستان است
زاهدان میکنند استهلال
ساغر می چوبدر تابان است
مطرب امشب بزن تو پرده عیش
کاخرین بزم عیش مستان است
در میخانه امشبی باز است
بعد از این می بشیشه پنهان است
هر که امشب نخورد باده صاف
چو بفردا رسد پشیمان است
صبح بینی که شیخ در مسجد
هر طرف باز کرده دکان است
پهن کرده بساط سالوسی
زینتش سبحه است و قرآن است
هر خطیبی بمنبری بنوا
گوئیش مرغکی نواخوان است
آن یکی در فروغ درمانده
و آن دگر در اصول حیران است
و آن دگر از بهشت گوید و حور
و آن یکی از جحیم ترسان است
شعر گوید که مبطل صوم است
حاش لله کس ار غزلخوان است
می کشی هر کجاست با لب خشک
چشم او همچو شیشه گریان است
خندد آشفته و بخواند شعر
آنکه مدح علی عمرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
خوردن خون رزان را تو گنه میدانی
خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی
آفتش باده گلناری و چشم سیه است
داد منصور چه سر بر سر دار عبرت
میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
گو مخوانند بفردوس برینش زنهار
هر که را خاک در میکده آرامگه است
از گدایان ره عشق گرفته کسوت
آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است
نگه مست تو کافیست پی مستی عشق
سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است
گر تو را روی بیار است تفاوت نکند
اگرت جای بدیر است و یا خانقه است
ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد
خبری باز نیاورده و چشمم بره است
رحمی ای نوح بساحل برسانم زکرم
که مرا کشتی امید بدریا تبه است
چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر
دوستت از گنه آشفته اگر روسیه است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن‌ را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن می‌جویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
می‌توان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
باد دی در بوستا اظهار شوکت میکند
گلستان را خاروش در قید ذلت میکند
من سرا پا دردم از این نخوت دی ساقیا
داروی میخانه تو رفع علت میکند
آتش می پخته کرده صوفیان خام را
نار نمرودی بلی تکمیل خلت می کند
بت پرست ار بنگرد زنار زلفینت برخ
بگذرد زآئین ولابد ترک ملت میکند
ترک مال و جاه گفتم لیک هستم منفعل
گر سر و جان داد عاشق رفع خجلت میکند
یوسف آسا آخر از چاهت برد بر اوج ماه
گر برادروار دوران با تو حیلت میکند
فضل حیدر مینگارد چون نهان و آشکار
لاجرم آشفته دعوی فضیلت میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
گرد عسلی لعل تو مور و مگسانند
یا خط نظر بند بصاحب هوسانند
ما هیچکسان جز تو کس ایعشق نداریم ‏
این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند
لیلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم
رحمی تو که این قافله از باز پسانند
از پرتو رخسار تو دودی قبس طور
از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند
آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند
کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند
ایشمع تو از آه سحرخیز بپرهیز
زیرا که در این سلسله صاحب نفسانند
عشاق کدامند و چه نامند بکویت
در رهگذر جلوه ات ای برق خسانند
در کوی تو آشفته و اغیار هم آواز
با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند
اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ
ما را بدرشاه نجف گر برسانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
آنان که حجاب تن و جان را بدریدند
در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند
پیمانه بدادند و قدح باز گرفتند
گفتند هنیئا لک و پاسخ بشنیدند
یک طایفه ی رشته تسبیح گرفتند
یک سلسله زنار و چلیپا بگزیرند
جمعی بخرابات بجامی شده آباد
قومی بمناجات مرادند و مریدند
بی سعی گروهی همه در کعبه مجاور
یک قوم طلبکار و بکعبه نرسیدند
اکسیر زخاک در میخانه گرفتیم
بیهوده کسان از زر و زیبق طلبیدند
نازم بخرابات که مستان خرابش
پیمانه و ساغر نه که خمخانه کشیدند
آنان که زدی دست ملامت بزلیخا
یوسف چو بدیدند همه دست بریدند
فوجی بتجمل کمر و تاج ستاندند
قومی زتغافل زسر خویش رمیدند
صد سلسله دل داشت بزلف تو نشیمن
مرغ دل آشفته چو دیدند پریدند
بر کس نسزد کسوت والای ولایت
این جامه ببالای تو از ناز بریدند
آنان که به تو دست خدا دست ندادند
رفتند و سر انگشت بحسرت بگزیدند
قومی که زتو روی باغیار نمودند
از کعبه به بتخانه آزر گرویدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
رندان خرابات در میکده بستند
رفتند بپای خم و آسوده نشستند
دیدند خمار من و یک جرعه ندادند
چون تو به دل عهد محبت بشکستند
در بند تعین همه بالاف تجرد
آزاد زخلقند و نه از خویش برستند
بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته
چون نیک به بینی همه خود را بپرستند
از جام می سرخ ندیدند چو مستی
آن سبز گیا را زپی نشئه بجستند
درخرمن عقل و خرد و دین زده آتش
دود است که پیوسته بر افلاک فرستند
ابلیس به بینند و بگویند خدائی
زین قوم بپرهیز که مردود الستند
بیزار بود پیر خرابات ازینان
کازباده خرابند وز توحید نه مستند
آشفته تو و میکده و سر سلونی
غم نیست اگر بر تو در میکده بستند