عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گر درد عشق در دل و در جان اثر کند
در دردمند عشق چه درمان اثر کند
در دین عاشقان که از اسلام برترست
کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند
در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی
حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند
از جور عشق تو دل و جانم خراب شد
در مملکت تعدی سلطان اثر کند
بعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنی
عدلی که در ولایت ویران اثر کند
ترسم که روز وصل نیابی اثر ز من
در من (اگر) فراق تو زین سان اثر کند
بسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشت
تا خدمتی کنم که ترا آن اثر کند
کردم برین قرار که یک شب بسوز دل
آهی کنم که در دلت ای جان اثر کند
شبها بگریه روز کنم در فراق تو
تا صبح وصل در شب هجران اثر کند
یک نکته از لب تو دلم را حیات داد
در مرده آب چشمه حیوان اثر کند
گر تو بلطف یاد کنی عاشقانت را
لطفت ز راه دور در ایشان اثر کند
یوسف چو پیرهن ببشیر وصال داد
بویش ز مصر تا در کنعان اثر کند
اشعار سیف جمله بذکرت مرصعست
در زر و سیم سکه شاهان اثر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
اگر بخت و اقبال یاری کند
مرا یار من غمگساری کند
درین کار اگر یار باید مرا
جز او کس نخواهم که یاری کند
چو بر آسمان اسب یابد مسیح
چرا بر زمین خر سواری کند
تو آنی که بی شمع رویت مرا
چراغ فلک خانه تاری کند
گر از رنگ و بوی تو یابد مدد
دی اندر زمستان بهاری کند
ز دست تو ای جان چو آب حیات
شراب اجل خوشگواری کند
ولی بی گل روی تو سیف را
مژه در ره چشم خاری کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندرآن خلوت بهشت آیین
غیر من هرچه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پسته سخن گو بود
نکنی باور ار ترا گویم
که چه سیمین بروسمن بو بود
بود دردست شاه چون چوگان
آنکه درپای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ وآب درجو بود
من بنور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه بدست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری ازدوست، سیف فرغانی
گر زتو تا تو یک سر مو بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دلم بوسه زآن لعل نوشین خوهد
وگر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبرست
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسروا گر می خوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
بماکی در آویزد ای دوست عشق
که شاهست و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم (را) کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
برآریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
بدست آورم گر ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بی نیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلم روی چون تو نگارین خوهد
چو بلبل که گلهای رنگین خوهد
ترا من خوهم غیر من جز ترا
که طوطی شکر زاغ سرگین خوهد
برآن خوان که مارا نهادند نان
طعام گداکاسه زرین خوهد
سعادت ترا بهر من خواسته است
جهان ویس رابهر رامین خوهد
بهر باغ در سرو چوبین بسی است
ولی باغ ما سرو سیمین خوهد
جهانی زحسن ونمی بینمت
جهان دیده دیده جهان بین خوهد
چنین حسن در نوع انسان کجاست
کسی نور مه چون زپروین خوهد
دل بنده دیوانه غافلست
که زنجیر ازآن زلف مشکین خوهد
هرآن کس که درکوی تو بانهاد
سرش زآستان تو بالین خوهد
تو خود همچو من عاشقی چون خوهی
کجا خوان شه کاسه چوبین خوهد
زتو سیف فرغانی، آن دلستان
دل خسته وجان غمگین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید
چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید
بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه
گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید
از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را
دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید
چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد
نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید
زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم
که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید
چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم
که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید
زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد
که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید
زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد
بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید
چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی
که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید
کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان
هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید
اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان
بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید
گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن
نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید
چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل
چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید
چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید
(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
ای ترا تعبیه درتنگ شکر مروارید
تابکی خنده زند لعل تو برمروارید
چون بگویی بفشانی گهر ازحقه لعل
چون بخندی بنمایی زشکر مروارید
بحرحسنی تو وهرگز صدف لطف نداشت
به زدندان تو ای کان گهر مروارید
در دندان بنمای از لب همچون آتش
تا زشرم آب شود بار دگر مروارید
ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیده تر مروارید
ریسمان مژه ام را بدر اشک ای دوست
چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید
گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
زآنکه غواص نجوید زشمر مروارید
لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید
در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
درکشم از پی گوش تو بزر مروارید
سخن بنده چو آبیست که کرده است آن را
دل صدف وار بصد خون جگر مروارید
شعرخود نزد تو آوردم وعقلم می گفت
کز پی سود ببحرین مبر مروارید
سیف فرغانی گرچه همه عیبست بگوی
کزتو نبود عجب ای کان هنر مروارید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دار
قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار
گرچه باهم نسبتی بود نیازوناز را
رو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دار
ذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کن
حال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دار
همچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه برد
بندگی من درآن حضرت فراوان عرضه دار
بی بهشتی کآسمان فرش ویست اندر زمین
آدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دار
تا شب قدر وصال او بیابم لطف کن
آنچه برمن می رود از روز هجران عرضه دار
دردمند عشقم ودرمان من دیدار اوست
تا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دار
خامشی امکان ندارد بعدازین احوال من
گربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه دار
بلبلم بی آن گلستان روز و شب گریان چو ابر
اشتیاق من بدان گلهای خندان عرضه دار
چون بدان یوسف رسی ذکر زلیخا بازگو
ور سلیمان را ببینی حال موران عرضه دار
در فراق یار یوسف حسن می دانی که من
همچو یعقوبم مقیم بیت احزان عرضه دار
تحفه یی ازجان شیرین کرده ام آنجا رسان
خدمتی چون شوق بلبل با گلستان عرضه دار
گر کسی بیداد بیند داد از سلطان خوهد
ازمن این قصه بدان سلطان خوبان عرضه دار
سیف فرغانی زهجر دوست بیدادی کشید
با جهان جان بگو یعنی بسلطان عرضه دار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ای هما سایه قدم از در من بازمگیر
سایه عالی خویش از سر من بازمگیر
طوطی خوش سخنم شکر من از لب نیست
ترک یک بوسه بگو شکر من بازمگیر
آفتابا دل من کان (و) محبت گهرست
نظر لطف خود از گوهر من بازمگیر
خاک کوی تو که در دیده دلها نورست
توتیاییست زچشم تر من باز مگیر
تا بوصل تو که جانان منی در برسم
دلبرا جان من از پیکر من بازمگیر
من درختم تو بهاری،بفراق چو خزان
برگ من خشک مدار و بر من بازمگیر
دل من مجمره و انده تو آتش اوست
عود سودای خود از مجمر من بازمگیر
کان مهر توام و سیم و زرم شعر منست
سکه خویش ز سیم وزر من بازمگیر
تا ز مستی غرورم ندهی هشیاری
جرعه فیض خوداز ساغر من بازمگیر
دی مرا گفتی اگر دیر بمانی بردر
حلقه یی می زن وپای ازدر من بازمگیر
سیف فرغانی اگر مرگ نخواهی چون جان
گلوی نفس خود از خنجر من بازمگیر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
چو خمر عشق تو خوردم سخن نگیرم باز
که هرکه مست شود با همه بگوید راز
بنهب دست بر آورد در ولایت جان
غمت که از سر دل پای می نگیرد باز
بدرگه تو فرو برده ایم پای ثبات
بحضرت تو برآورده ایم دست نیاز
سپر بر وی درآورد جانم از تسلیم
چو شد بسوی دلم نرگس تو تیرانداز
تو رو نمودی و کردند عاشقان افغان
چو گل شکفت برآرند بلبلان آواز
چو گشت دانه خال تو دام دل زین پس
بهر طرف نکند مرغ همتم پرواز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش
رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد
ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش
کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم
وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
زهی از جمال تو گشته جهان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
کسی کو بهر جای خوش نیست با تو
مبادا برو هیچ جا در جهان خوش
من از ناخوشی فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با دیگران خوش
زتلخی غمهای شیرین گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
همی دار با عاشقان زآنکه داری
چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش
نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش
بدنیای دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش
چو گربه درین خانه گر ره بیایم
چو سگ جای سازم برین آستان خوش
که هر ذره یی بر زمین در تو
چو خورشید وماهند بر آسمان خوش
ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش
بترک دو عالم نمازی نیت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش
کسی را که مقصود دیدار باشد
سرش نیست با حور ودل با جنان خوش
نگر سیف فرغانیا تا نباشی
ببازی درین کوی چون کودکان خوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
تا چه معنیست در آن روی جهان آرایش
که دلم برد بدان صورت جان افزایش
چون جهان سربسر آرایش از آن رو دارد
بچه آراسته شد روی جهان آرایش
بر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرم
از تن چون گل و پیراهن گل پیمایش
آن بت پسته دهن را لب همچون یاقوت
شکرینست و منم طوطی شکر خایش
چون بوصلش طمع خام تو ناپخته بماند
ای دل سوخته تا چند پزی سودایش
لاله را در چمن و غنچه گل را در باغ
مشک در جیب کند طره عنبر زایش
چون کسی را نبود دیده معنی روشن
ای تن تو همه جان صورت خود منمایش
بنده از دست جفای تو بجایی نرود
که سر کوی تو بندیست گران برپایش
ذره یی را که رخ روشن تو بر وی تافت
آفتابی نتواند که بگیرد جایش
یک کف از خاک سر کوی تو وز عاشق جان
زر بمزدور ده و کار همی فرمایش
سیف فرغانی از تست چو جام از باده
که بکلی همه رنگ تو گرفت اجزایش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
منم امروز دور از مشرب خویش
بسر پویان بسوی مطلب خویش
بلعلت تشنه شد آب روانم
رها کن تشنه را در مشرب خویش
تو خورشیدی و من بی نور رویت
چنین تا کی بروز آرم شب خویش
ز شوق ار بر دهانت می نهم لب
نه لعل تو همی بوسم لب خویش
چنانم متحد با تو که در تو
همی یابم حرارت از تب خویش
تو با این حسن اگرچه دین نداری
امام عصری اندر مذهب خویش
ترا از دوستی خواهم که چون جان
کنم پیراهنی از قالب خویش
مرا خود از سر غفلت خبر نیست
که دارم پای تو در جورب خویش
غم تو قوت من شد کسبم اینست
حلالی می خورم از مکسب خویش
بیاو از رقیب خود میندیش
فلک را نیست بیم از عقرب خویش
من از درد تو ای درمان دلها
بیارب آمدم از یارب خویش
بدین طالع ندانم از که نالم
ز ماه دوست یا از کوکب خویش
درین ره سیف فرغانی فروماند
چنین تا کی دواند مرکب خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل
نام تو آرام جان درد تو درمان دل
من بتواولی که تو آن منی آن من
دل بتو لایق که تو آن دلی آن دل
عشق ستمکار تو رفته بپیکار جان
شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل
تر کنم از آب چشم روی چو نان خشک را
چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل
بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید
تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
انده دنیانداد دامن جانم ز دست
تا غم تو برنکردسر ز گریبان دل
عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد
سر بفلک برکشید سنجق سلطان دل
روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند
کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل
تا برهاند مرا ز انده من سالهاست
تا غم تو می کشد تنگی زندان دل
از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد
گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
باغ را گرچه برخ کرد بهشت آیین گل
همچو روی تو نباشد برخ رنگین گل
باغ در جلوه و بلبل (شده) صاحب تمکین
حال دیگر شده چون آمده در تلوین گل
چند گویم سخن باغ که همچون خارست
بوستان در ره عشاق تو با چندین گل
رخ تو آتش کانون جمالست و از آن
شهر پر می شود از روی تو در تشرین گل
جای آنست که از گلشن حسنت رضوان
از پی زیب نهد بر رخ حورالعین گل
شکل موزون تو نظمی است رخت شه بیتش
ناظم صنع بسی کرده درو تضمین گل
گر تو دستور دهی ماه بروبد هر شب
از سر کوی تو با مکنسه پروین گل
خویشتن را همه تن جسم خوهد چون نرگس
تا نظر در رخ خوب تو کند مسکین گل
چیست فردوس چو در وی ننمایی تو جمال
چه بود باغ که او را نکند تزیین گل
من بدیدار تو از وجد بیارامم اگر
شورش بلبل دیوانه کند تسکین گل
تو چنین سرو سمن بار مرو در بستان
کز خجالت نکند یاسمن و نسرین گل
ای عروس چمن از پرده خجلت پس ازین
روی منمای که در جلوه درآمد این گل
اندرین باغ شکر با گل و گل با شکرست
چون درآیی شکری می خور و بر می چین گل
در بهاران ز من این دسته گل خاص تر است
گر چه نزد همه عام است بفروردین گل
سیف فرغانی جان داد و ترا نیست غمی
آری از مردن بلبل نشود غمگین گل
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم
من ضعیف چنین کار صعب چون کردم
بقوت تو چنین کار من توانم کرد
که سینه پر زغم ودیده پر زخون کردم
چو نفس ناقص من کرد درفزونی کم
من زیاده طلب درکمی فزون کردم
نظر عصا کش من شد سوی تو واین غم را
بچشم سوی دل کور رهنمون کردم
غم تو گفت بشادی برون نه از دل پای
کنون که دست تصرف در اندرون کردم
چوتو عنان عنایت بدست من دادی
لگام بر سر این توسن حرون کردم
مکن تعجب واین کار را مدان دشوار
چو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردم
کنون بدون غمت سر فرو نمی آرم
که بی غم تو بسی کارهای دون کردم
بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است
چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم
برآستان تو چون پای من قرار گرفت
بزیر سقف فلک دست خود ستون کردم
مقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملک
زجیب روزن افلاک سر برون کردم
بپای سیر که برآتشش نهم از شوق
چه خاک بر سر این چرخ آبگون کردم
زعاشقان تو امروز سیف فرغانیست
زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ای گنج غم نهاده بویرانه دلم
وی مسکن خیال تو کاشانه دلم
عشقت که با تصرف او خاک زر شود
این گنج او نهاد بویرانه دلم
رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش
افگند شاه مهر تو در خانه دلم
زآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شد
زنجیردار عشق تو دیوانه دلم
برآتش هوای تو چون مرغ پربسوخت
ازتاب شمع روی تو پروانه دلم
اندر ازل که عالم و آدم نبود بود
مجنون بکوی عشق تو همخانه دلم
گر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاک
آب از محبت تو خورد دانه دلم
چون دل زبندگی تو داغ قبول یافت
تن جان نثار کرد بشکرانه دلم
پوشیده داشتند زمردم حدیث او
پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر دست دوست وار در آری بگردنم
پیوسته بوی دوستی آید ز دشمنم
دیده رخ چو آتش تو دید برفروخت
قندیل عشق در دل چون آب روشنم
در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب
سوزی فتیله وار و گدازی چو روغنم
گر یکدم آستین کنم از پیش چشم دور
از آب دیده تر شود ای دوست دامنم
هرگه شراب عشق تو در من اثر کند
گر توبه آهنست بخامیش بشکنم
چون که ز دانه هیچ نگردم ز تو جدا
گر چه بباد بر دهی ای جان چو خرمنم
در فرقت تو زین تن بی جان خویشتن
در جامه ناپدید از جان بی تنم
گر همچو میخ سنگ جفا بر سرم زنی
آن ظن مبر که خیمه ز پهلوت برکنم
ور تار ریسمان شود این تن عجب مدار
غمهای تست در دل چون چشم سوزنم
فردا که روز آخر خواندست ایزدش
اول کسی که با تو خصومت کند منم
من جان چو سیف پیش محبان کنم سپر
گر تیغ برکشی که محبان همی زنم