عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
جان آفرین که جان همه عالم آفرید
جان مرا ز محنت و درد و غم آفرید
یکذره و هزار غمم کافتاب صبح
در ذره یی چو من غم صد عالم آفرید
بر طاق نه فلک مه نو آنکه نقش بست
ماهی چو طاق ابروی شوخت کم آفرید
دست قضا گهی که وجود تو می سرشت
زآب حیات و شیره جان درهم آفرید
زخم تو دید در دل چاکم طبیب عشق
آن زخم را ز لعل لبت مرهم آفرید
اهلی به دور دوست که دلها پر از غم است
باور مکن که چرخ دلی خرم آفرید
جان مرا ز محنت و درد و غم آفرید
یکذره و هزار غمم کافتاب صبح
در ذره یی چو من غم صد عالم آفرید
بر طاق نه فلک مه نو آنکه نقش بست
ماهی چو طاق ابروی شوخت کم آفرید
دست قضا گهی که وجود تو می سرشت
زآب حیات و شیره جان درهم آفرید
زخم تو دید در دل چاکم طبیب عشق
آن زخم را ز لعل لبت مرهم آفرید
اهلی به دور دوست که دلها پر از غم است
باور مکن که چرخ دلی خرم آفرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
باقد چون نیشکر آن سبز شیرین بنگرید
طوطی آن خط سبز و لعل رنگین بنگرید
نرگسش بیمار و بر بالینش ابروی سیه
خفتن بیمار و آن ریحان بالین بنگرید
آهوی چشم خوشش مردم بیک دیدن کشد
دیدن کردم کش آن آهوی چین بنگرید
حسن او را جلوه دیگر بود در چشم من
آن جهان حسن ازین چشم جهان بین بنگرید
گفتم از گل خوشتری گفتا تو هم بلبل شدی
شوخی آن شاخ گل زین وصف و تحسین بنگرید
مرگ جستیم از حق، آمین گفت و جانرا پاره کرد
ما دعا گفتیم و جانبخشی آمین بنگرید
اشک اهلی بارخ او بسته عقد دوستی
دوستان با خرمن مه عقد پروین بنرگید
طوطی آن خط سبز و لعل رنگین بنگرید
نرگسش بیمار و بر بالینش ابروی سیه
خفتن بیمار و آن ریحان بالین بنگرید
آهوی چشم خوشش مردم بیک دیدن کشد
دیدن کردم کش آن آهوی چین بنگرید
حسن او را جلوه دیگر بود در چشم من
آن جهان حسن ازین چشم جهان بین بنگرید
گفتم از گل خوشتری گفتا تو هم بلبل شدی
شوخی آن شاخ گل زین وصف و تحسین بنگرید
مرگ جستیم از حق، آمین گفت و جانرا پاره کرد
ما دعا گفتیم و جانبخشی آمین بنگرید
اشک اهلی بارخ او بسته عقد دوستی
دوستان با خرمن مه عقد پروین بنرگید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
لعل او از خون عاشق می بکام خود کشد
آه از آنروز که عاشق انتقام خود کشد
بد مگو محمود را گر می کشد جور ایاز
شاه اگر عاشق شود ناز غلام خود کشد
هرکجا ذکر قدت ای سرو شیرین بگذرد
نیشکر آنجا قلم بر حرف نام خود کشد
کی کشد ای باغبان از سرو عاشق بار ناز
ور کشد باری ز سرو خوشخرام خود کشد
رو متاب از منکه شست زلف او صیاد وار
دل بقلاب محبت سوی دام خود کشد
کام عاشق گنج وصل و تار زلفش اژدهاست
ترسم آخر اژدها ما را بکام خود کشد
همچو عیسی جان دهد اهلی کلامش مژده را
نام جانبخشت چو در سلک کلام خود کشد
آه از آنروز که عاشق انتقام خود کشد
بد مگو محمود را گر می کشد جور ایاز
شاه اگر عاشق شود ناز غلام خود کشد
هرکجا ذکر قدت ای سرو شیرین بگذرد
نیشکر آنجا قلم بر حرف نام خود کشد
کی کشد ای باغبان از سرو عاشق بار ناز
ور کشد باری ز سرو خوشخرام خود کشد
رو متاب از منکه شست زلف او صیاد وار
دل بقلاب محبت سوی دام خود کشد
کام عاشق گنج وصل و تار زلفش اژدهاست
ترسم آخر اژدها ما را بکام خود کشد
همچو عیسی جان دهد اهلی کلامش مژده را
نام جانبخشت چو در سلک کلام خود کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
چند آن می لب عاشق مخمور به بیند
چند آب خضر تشنه لب از دور به بیبند
از روی تو کی سیر شود عاشق اگر هم
از صبح ازل تا نفس صور به بیند
تا گنج غم عشق تو در خانه دلهاست
یک خانه که از جور تو معمور به بیند؟
دزدیده ز مردم نگرد روی تو عاشق
ور دست دهد هم زتو مستور به بیند
روشن شودش صبح سعادت ز جمالت
هرکس که ترا در شب دیجور به بیند
مجنون صفت از خلق رمد آهوی سرمست
گر یکنظر آن نرگس مخمور به بیند
از خاک شهیدان غم عشق دمد نور
اهلی چه خوش آن دیده که این نور به بیند
چند آب خضر تشنه لب از دور به بیبند
از روی تو کی سیر شود عاشق اگر هم
از صبح ازل تا نفس صور به بیند
تا گنج غم عشق تو در خانه دلهاست
یک خانه که از جور تو معمور به بیند؟
دزدیده ز مردم نگرد روی تو عاشق
ور دست دهد هم زتو مستور به بیند
روشن شودش صبح سعادت ز جمالت
هرکس که ترا در شب دیجور به بیند
مجنون صفت از خلق رمد آهوی سرمست
گر یکنظر آن نرگس مخمور به بیند
از خاک شهیدان غم عشق دمد نور
اهلی چه خوش آن دیده که این نور به بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
خیال آن لب می جان ناتوان سوزد
عجب میی که بلب نارسیده جان سوزد
تو آفتابی و عمریست کز نظر دوری
هنوز مهر توام مغز استخوان سوزد
اگر زمین و زمان سوزد آتش دوزخ
شرار آتش هجر تو بیش از آن سوزد
بسوخت هجر پسر جان پیر کنعان لیک
نه آنچنانکه مرا هجرت ای جوان سوزد
لب تو آتش مهری که در دلم افکند
چو شمع اگر بزبان آورم زبان سوزد
زهر کناره چو شمعت هزار عاشق هست
ولیک حسن تو پروانه از میان سوزد
از آن دهان بکنایت سخن کند اهلی
که گر صریح کند جان عاشقان سوزد
عجب میی که بلب نارسیده جان سوزد
تو آفتابی و عمریست کز نظر دوری
هنوز مهر توام مغز استخوان سوزد
اگر زمین و زمان سوزد آتش دوزخ
شرار آتش هجر تو بیش از آن سوزد
بسوخت هجر پسر جان پیر کنعان لیک
نه آنچنانکه مرا هجرت ای جوان سوزد
لب تو آتش مهری که در دلم افکند
چو شمع اگر بزبان آورم زبان سوزد
زهر کناره چو شمعت هزار عاشق هست
ولیک حسن تو پروانه از میان سوزد
از آن دهان بکنایت سخن کند اهلی
که گر صریح کند جان عاشقان سوزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
آن سرو اگر از چشم من در چشم دشمن میشود
از مردم آلوده دل آلوده دامن میشود
آه از شب هجران من وین حسرت و حرمان من
چند آشنای جان من بیگانه از من میشود
شبها که منبی آن پسر آهی برآرم از جگر
همسایه را نور سحر روشن ز روزن میشود
بر روی آن زیبا صنم گر چشم دوزد دشمنم
از سوز غیرت بر تنم هر موی سوزن میشود
تا حسن او بر جا بود شور و فغان ما بود
از خوشه چین غوغا بود هرجا که خرمن میشود
آن عشوه جوی تندخو گر بیندم یکره بکو
بامن زرشک مهر او صد دوست دشمن میشود
اهلی من او را مایلم از گل چه باشد حاصلم
آتش پرستم گر دلم مایل بگلشن میشود
از مردم آلوده دل آلوده دامن میشود
آه از شب هجران من وین حسرت و حرمان من
چند آشنای جان من بیگانه از من میشود
شبها که منبی آن پسر آهی برآرم از جگر
همسایه را نور سحر روشن ز روزن میشود
بر روی آن زیبا صنم گر چشم دوزد دشمنم
از سوز غیرت بر تنم هر موی سوزن میشود
تا حسن او بر جا بود شور و فغان ما بود
از خوشه چین غوغا بود هرجا که خرمن میشود
آن عشوه جوی تندخو گر بیندم یکره بکو
بامن زرشک مهر او صد دوست دشمن میشود
اهلی من او را مایلم از گل چه باشد حاصلم
آتش پرستم گر دلم مایل بگلشن میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
گذر ز حسن خوش این بت پرست پیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
دل خورد غم که چرا مرده صفت خاک شود
زنده چون شمع بسوزش که زغم پاک شود
نه من از زخم فراق تو جگر چاک شدم
گر بکوهی رسد این زخم جگر چاک شود
گر سگ کوی تو خونم بخورد غم نبود
غم از آنست که دیوانه و بی باک شود
چند سوزد فلک از داغ فراقت دل خلق
آه اگر دود دل خلق بر افلاک شود
همه جا در ره من خار بلا میروید
بسکه باران غم از دیده نمناک شود
سر اهلی که سجودش همه در پای تو بود
بهتر آنست که هم در قدمت خاک شود
زنده چون شمع بسوزش که زغم پاک شود
نه من از زخم فراق تو جگر چاک شدم
گر بکوهی رسد این زخم جگر چاک شود
گر سگ کوی تو خونم بخورد غم نبود
غم از آنست که دیوانه و بی باک شود
چند سوزد فلک از داغ فراقت دل خلق
آه اگر دود دل خلق بر افلاک شود
همه جا در ره من خار بلا میروید
بسکه باران غم از دیده نمناک شود
سر اهلی که سجودش همه در پای تو بود
بهتر آنست که هم در قدمت خاک شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
گر من از درد تو مردم هرگزت دردی مباد
جان من گر خاک شد بر خاطرت گردی مباد
میرم از درد و نپرسی وه چه بی دردیست این
کس چو من هرگز اسیر چون تو بی دردی مباد
یارب ای سرو سهی عاشق شوی اما دلت
مبتلای عشق چون خود ناز پروردی مباد
هر دل افکاری که شد مست از بهار عشق تو
چون خزان بی اشک سرخ و چهره زردی مباد
عیش پیران گر همه خضرند بی خوبان چه سود
بزم خوبان نیز بی پیر جهانگردی مباد
عمر جاویدان اهلی صحبت صاحبدل است
آفتاب عمر هم بی سایه مردی مباد
جان من گر خاک شد بر خاطرت گردی مباد
میرم از درد و نپرسی وه چه بی دردیست این
کس چو من هرگز اسیر چون تو بی دردی مباد
یارب ای سرو سهی عاشق شوی اما دلت
مبتلای عشق چون خود ناز پروردی مباد
هر دل افکاری که شد مست از بهار عشق تو
چون خزان بی اشک سرخ و چهره زردی مباد
عیش پیران گر همه خضرند بی خوبان چه سود
بزم خوبان نیز بی پیر جهانگردی مباد
عمر جاویدان اهلی صحبت صاحبدل است
آفتاب عمر هم بی سایه مردی مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
شب همچو شمع آتش آهم زبانه زد
تیر مراد در دل شب بر نشانه زد
با آفتاب خویش شود همنفس چو صبح
در عشق هرکه یکنفس عاشقانه زد
شکر لبان نهند بر این آستانه روی
خوش وقت آنکه بوسه برین آستانه زد
جان در بهای صول چه باشد بهانه ایست
عاشق در وصال ترا زین بهانه زد
خواهد دمید صبح وصال از شب فراق
ساقی بیا که زهره سحر این ترانه زد
از بسکه سوختی دل اهلی ز داغ هجر
آتش چو لاله از دل چاکش زبانه زد
تیر مراد در دل شب بر نشانه زد
با آفتاب خویش شود همنفس چو صبح
در عشق هرکه یکنفس عاشقانه زد
شکر لبان نهند بر این آستانه روی
خوش وقت آنکه بوسه برین آستانه زد
جان در بهای صول چه باشد بهانه ایست
عاشق در وصال ترا زین بهانه زد
خواهد دمید صبح وصال از شب فراق
ساقی بیا که زهره سحر این ترانه زد
از بسکه سوختی دل اهلی ز داغ هجر
آتش چو لاله از دل چاکش زبانه زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
تو یار اگر نشوی بخت یار چون گردد
بسعی خویش کسی بختیار چون گردد
خطت بنقطه دل راه بسته چون پرگار
ازین میانه کسی برکنار چون گردد؟
تو گر بمهر نگردی قرار بخش دلم
فلک بکام دل بیقرار چون گردد؟
بپایبوس سگت گرنه رخ بخون شویم
ز گرد رخ غم ما بی غبار چون گردد؟
سگ توایم و ز مجنون وشی نمیدانیم
که آهویی چو تو ما را شکار چون گردد؟
بباد تا نشود استخوان و چهره زرد
خزان محنت ما نوبهار چون گردد؟
ز هجر و وصل چه اندیشه میکنی اهلی
که واقفست که انجام کار چون گردد
بسعی خویش کسی بختیار چون گردد
خطت بنقطه دل راه بسته چون پرگار
ازین میانه کسی برکنار چون گردد؟
تو گر بمهر نگردی قرار بخش دلم
فلک بکام دل بیقرار چون گردد؟
بپایبوس سگت گرنه رخ بخون شویم
ز گرد رخ غم ما بی غبار چون گردد؟
سگ توایم و ز مجنون وشی نمیدانیم
که آهویی چو تو ما را شکار چون گردد؟
بباد تا نشود استخوان و چهره زرد
خزان محنت ما نوبهار چون گردد؟
ز هجر و وصل چه اندیشه میکنی اهلی
که واقفست که انجام کار چون گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
بیا که نرگس ساقی بشارتی دارد
سر نیاز صراحی اشارتی دارد
بهر زبان که بود حرف عشق باشد نیک
سخن بفهم که هرکس عبارتی دارد
کجاست غیرت عشقت که زاهد از نخوت
به عاشقان تو چشم حقارتی دارد
به کعبه سر کویت که خاک پاکان است
خوشا صبا که مجال زیارتی دارد
به خاکپای تو کز خاک ره کسم نشناخت
مگر کسیکه درین ره بصارتی دارد
خراب چون نشود خانه دل عشاق
که هر دم از ستم عشق غارتی دارد
به خون دیده طهارت همی کند اهلی
اگرچه مست بتان شد طهارتی دارد
سر نیاز صراحی اشارتی دارد
بهر زبان که بود حرف عشق باشد نیک
سخن بفهم که هرکس عبارتی دارد
کجاست غیرت عشقت که زاهد از نخوت
به عاشقان تو چشم حقارتی دارد
به کعبه سر کویت که خاک پاکان است
خوشا صبا که مجال زیارتی دارد
به خاکپای تو کز خاک ره کسم نشناخت
مگر کسیکه درین ره بصارتی دارد
خراب چون نشود خانه دل عشاق
که هر دم از ستم عشق غارتی دارد
به خون دیده طهارت همی کند اهلی
اگرچه مست بتان شد طهارتی دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
دور از تو دل من به که پیغام فرستد
پیغام همان به که دلارام فرستد
پیش تو حکایت بزبان دل و جان است
آنجا رقم خامه دل خام فرستد
گر نامه نویسد دلم از خون جگر هم
کو طایر همت که بر آن بام فرستد
خواهم بدعا حرفی از آن لب که چو عیسی
جان تازه کند گر همه دشنام فرستد
لب تشنه آن رشحه کلکم مگرم بخت
این رحمت خاص از کرم عام فرستد
نرگس برهش دیده سپید است چو یعقوب
تا بوی خود آن سرو گلندام فرستد
هرگز نکند یاد من آن آهوی مشکین
هم باد که بویی بهر ایام فرستد
اهلی چکند عرض هنر نزد کسی کو
خاتم بسلیمان و به جم جام فرستد
پیغام همان به که دلارام فرستد
پیش تو حکایت بزبان دل و جان است
آنجا رقم خامه دل خام فرستد
گر نامه نویسد دلم از خون جگر هم
کو طایر همت که بر آن بام فرستد
خواهم بدعا حرفی از آن لب که چو عیسی
جان تازه کند گر همه دشنام فرستد
لب تشنه آن رشحه کلکم مگرم بخت
این رحمت خاص از کرم عام فرستد
نرگس برهش دیده سپید است چو یعقوب
تا بوی خود آن سرو گلندام فرستد
هرگز نکند یاد من آن آهوی مشکین
هم باد که بویی بهر ایام فرستد
اهلی چکند عرض هنر نزد کسی کو
خاتم بسلیمان و به جم جام فرستد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
خم مویش که در کین من بیمار می پیچد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
کس به هجر تو یار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
هرکه را از چشم تر اشکی بدامن میچکد
قطره خونی است گویی کز دل من میچکد
تا بسوزن دوستی میدوزم یکچاک دل
صدهزاران قطره خون از چشم سوزن میچکد
برق آه من سبب باشد گر از ابر بهار
قطره آبی گهی بر سرو و سوسن میچکد
غرقه در خون خودم شبها ز بس کز دود دل
بر سرم باران خون از بام و روزن میچکد
گل نه از باد هوا روید از آن خونابه ایست
کز دل مرغ سحر بر خاک گلشن میچکد
گرچه میگوید بقصد کشتم لعل تو تلخ
آب حیوان از لبت زان تلخ گفتن میچکد
گر بچشم خونفشان دم میزنی اهلی ز عشق
شربت خون نیز از چشم برهمن میچکد
قطره خونی است گویی کز دل من میچکد
تا بسوزن دوستی میدوزم یکچاک دل
صدهزاران قطره خون از چشم سوزن میچکد
برق آه من سبب باشد گر از ابر بهار
قطره آبی گهی بر سرو و سوسن میچکد
غرقه در خون خودم شبها ز بس کز دود دل
بر سرم باران خون از بام و روزن میچکد
گل نه از باد هوا روید از آن خونابه ایست
کز دل مرغ سحر بر خاک گلشن میچکد
گرچه میگوید بقصد کشتم لعل تو تلخ
آب حیوان از لبت زان تلخ گفتن میچکد
گر بچشم خونفشان دم میزنی اهلی ز عشق
شربت خون نیز از چشم برهمن میچکد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
اگر آن پری بعاشق نظر از وصال دارد
ز کرشمه اش که داند که چه در خیال دارد
دل تیره بخت مارا چه سعادتی ازین به
که ز ما برید و اکنون بتو اتصال دارد
مرو ای پری ببستان دل گل بخون مگردان
که بسینه خارخاری گل از آن جمال دارد
غم هجر اگر رساند همه را بحال مردن
تو کجا ز ناز پرسی که کسی چه حال دارد
به کسی نمی نماید خضر آب زندگانی
ز لب تو آب حیوان مگر انفعال دارد
بزمین رقیب ترسم که فرو رود چو قارون
که کمال سر گرانی ز غرور مال دارد
به سگش چگونه اهلی ز کمال خود زند دم
که به نسبت سگ او صفت کمال دارد
ز کرشمه اش که داند که چه در خیال دارد
دل تیره بخت مارا چه سعادتی ازین به
که ز ما برید و اکنون بتو اتصال دارد
مرو ای پری ببستان دل گل بخون مگردان
که بسینه خارخاری گل از آن جمال دارد
غم هجر اگر رساند همه را بحال مردن
تو کجا ز ناز پرسی که کسی چه حال دارد
به کسی نمی نماید خضر آب زندگانی
ز لب تو آب حیوان مگر انفعال دارد
بزمین رقیب ترسم که فرو رود چو قارون
که کمال سر گرانی ز غرور مال دارد
به سگش چگونه اهلی ز کمال خود زند دم
که به نسبت سگ او صفت کمال دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
یارم وداع کرد و ز آغوش میرود
نام وداع می برم و هوش میرود
زان خون دل ز دیده روانست کز نظر
آن نورسیده سرو قباپوش میرود
دوش آن نشاط خنده و امروز گریه یی
کز خاطرم نشاط شب دوش میرود
بی دوست دیک سینه غم جوش میزند
وین خون دیده بر رخ از آن دوش میرود
مشکل حکایتی است که رنجد ز ناله یار
وزناله کار عاشق خاموش میرود
ای باد یاد سنبل و گل پیش ما مکن
چون حرف از آن دو زلف و بناگوش میرود
اهلی زجور یار غباری شد و هنوز
دنبال آن سوار قباپوش میرود
نام وداع می برم و هوش میرود
زان خون دل ز دیده روانست کز نظر
آن نورسیده سرو قباپوش میرود
دوش آن نشاط خنده و امروز گریه یی
کز خاطرم نشاط شب دوش میرود
بی دوست دیک سینه غم جوش میزند
وین خون دیده بر رخ از آن دوش میرود
مشکل حکایتی است که رنجد ز ناله یار
وزناله کار عاشق خاموش میرود
ای باد یاد سنبل و گل پیش ما مکن
چون حرف از آن دو زلف و بناگوش میرود
اهلی زجور یار غباری شد و هنوز
دنبال آن سوار قباپوش میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
کمال صنع الهی در آن جمال بود
که حسن و خال و خطش جمله بر کمال بود
کرا مجال چو پروانه وصل آن شمع است
وگر مجال بود بودنش محال بود
به تیره بخت اجل گر چو برق برگذری
سعادت ابدش رهنمای حال بود
بیک نظر که کند آفتاب محو شود
غبار ظلمت اگر صدهزار سال بود
چو چنگ رشته جانم ز گوشمال گسست
نوازشی بنما چند گوشمال بود
خیال لعل تو جان را بشهد جان پرورد
حرام بادش اگر بی تو می حلال بود
بپوش شمع رخ ای نور دیده از اهلی
که نور دیده او شمع این جمال بود
که حسن و خال و خطش جمله بر کمال بود
کرا مجال چو پروانه وصل آن شمع است
وگر مجال بود بودنش محال بود
به تیره بخت اجل گر چو برق برگذری
سعادت ابدش رهنمای حال بود
بیک نظر که کند آفتاب محو شود
غبار ظلمت اگر صدهزار سال بود
چو چنگ رشته جانم ز گوشمال گسست
نوازشی بنما چند گوشمال بود
خیال لعل تو جان را بشهد جان پرورد
حرام بادش اگر بی تو می حلال بود
بپوش شمع رخ ای نور دیده از اهلی
که نور دیده او شمع این جمال بود