عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
زبان شکوه من چشم خونفشان من است
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهی مرساد!
که تا به کعبه مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که می گوید
خدنگ راست رو از خانه کمان من است
حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است
به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش
ز بس که نیش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهی مرساد!
که تا به کعبه مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که می گوید
خدنگ راست رو از خانه کمان من است
حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است
به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش
ز بس که نیش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
شراب کهنه که روشنگر روان من است
مصاحب من و پیر من و جوان من است
ز فیض بیخودی از هر دو کون آزادم
خط پیاله ز غم ها خط امان من است
ز انفعال گنه دل نمی توان برداشت
وگرنه جذبه توفیق همعنان من است
چه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟
خمیر مایه غم، مغز استخوان من است
ازان چو باد صبا گشته ام پریشان سیر
که دست زلف بلند تو در میان من است
دگر چه کار کند سعی طالع وارون؟
که خضر در پی پیچیدن عنان من است
چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟
که یک جهان دل روشن نگاهبان من است
به هر روش که فلک سیر می کند شادم
که این سمند سبکسیر، زیر ران من است
بهار در پس دیوار باغ پنهان شد
ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است
چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟
گلی نچید ز من آنکه باغبان من است
نکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟
که گر هما فکنم، زور بر کمان من است
بهار با نفس آتشین لاله و گل
کباب گرمی هنگامه خزان من است
نظر به نعمت الوان روزگارم نیست
چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است
بساط سحر کلامان به یکدگر پیچید
عصای موسی من کلک ناتوان من است
ز پاره گشتن پیوند جسم معلوم است
که ماه در ته پیران کتان من است
درین غزل به تأمل نگاه کن صائب
که بهترین غزلهای اصفهان من است
مصاحب من و پیر من و جوان من است
ز فیض بیخودی از هر دو کون آزادم
خط پیاله ز غم ها خط امان من است
ز انفعال گنه دل نمی توان برداشت
وگرنه جذبه توفیق همعنان من است
چه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟
خمیر مایه غم، مغز استخوان من است
ازان چو باد صبا گشته ام پریشان سیر
که دست زلف بلند تو در میان من است
دگر چه کار کند سعی طالع وارون؟
که خضر در پی پیچیدن عنان من است
چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟
که یک جهان دل روشن نگاهبان من است
به هر روش که فلک سیر می کند شادم
که این سمند سبکسیر، زیر ران من است
بهار در پس دیوار باغ پنهان شد
ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است
چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟
گلی نچید ز من آنکه باغبان من است
نکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟
که گر هما فکنم، زور بر کمان من است
بهار با نفس آتشین لاله و گل
کباب گرمی هنگامه خزان من است
نظر به نعمت الوان روزگارم نیست
چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است
بساط سحر کلامان به یکدگر پیچید
عصای موسی من کلک ناتوان من است
ز پاره گشتن پیوند جسم معلوم است
که ماه در ته پیران کتان من است
درین غزل به تأمل نگاه کن صائب
که بهترین غزلهای اصفهان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
اگر چه بالش خورشید تکیه گاه من است
شکستگی گلی از گوشه کلاه من است
عجب نباشد اگر شعر من بود یکدست
که عمرهاست کف دست تکیه گاه من است
ز شعرهای ترم گرم این چنین مگذر
که آب خضر نهان در شب سیاه من است
مباش منکر آب روان گفتارم
که سرو مصرع برجسته یک گواه من است
به چشم کم منگر در دوات تیره دلم
که چله خانه یوسف درون چاه من است
گذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگ
بلند همتی من دلیل راه من است
غزال معنی من رتبه دگر دارد
برون ز دایره چرخ صیدگاه من است
ز نور جبهه خورشید می توان دانست
که خانه زاد دوات درون سیاه من است
چرا بلند نگردد حدیث من صائب؟
که آستانه توفیق بوسه گاه من است
شکستگی گلی از گوشه کلاه من است
عجب نباشد اگر شعر من بود یکدست
که عمرهاست کف دست تکیه گاه من است
ز شعرهای ترم گرم این چنین مگذر
که آب خضر نهان در شب سیاه من است
مباش منکر آب روان گفتارم
که سرو مصرع برجسته یک گواه من است
به چشم کم منگر در دوات تیره دلم
که چله خانه یوسف درون چاه من است
گذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگ
بلند همتی من دلیل راه من است
غزال معنی من رتبه دگر دارد
برون ز دایره چرخ صیدگاه من است
ز نور جبهه خورشید می توان دانست
که خانه زاد دوات درون سیاه من است
چرا بلند نگردد حدیث من صائب؟
که آستانه توفیق بوسه گاه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
فلک دو تا ز گرانباری گناه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
منم که معنی بیگانه آشنای من است
نهال خامه من باغ دلگشای من است
چو نقش، پا ننهم از گلیم خود بیرون
حصار عافیت من ز نقش پای من است
به فکر باغ و غم آسیا چرا باشم؟
که آسمان و زمین باغ و آسیای من است
هزار خوشه پروین به نیم جو نخرم
که رزق من ز دو چشم ستاره زای من است
به پاکی گهر من چرا ننازد بحر؟
که خانه صدفش روشن از صفای من است
ز مهر کاسه دریوزه چون به کف دارد؟
اگر نه صبح گدای در سرای من است
نه آتشم که مرا خار دستگیر بود
چو آفتاب همان نور من عصای من است
درین زمانه که بر شرم پشت پا زده اند
منم که روی نگاهم به پشت پای من است
ز روی بستر گل شبنمم چو برخیزد
ز گرد بالش خورشید متکای من است
به چشم ظاهر اگر تیره ام چو خاکستر
هزار آینه رو، تشنه لقای من است
غبار خاطر من طرفه عالمی دارد
که از درون خورش و از برون قبای من است
ز آستان قناعت کجا روم صائب؟
که فرش و بستر و بالین و متکای من است
نهال خامه من باغ دلگشای من است
چو نقش، پا ننهم از گلیم خود بیرون
حصار عافیت من ز نقش پای من است
به فکر باغ و غم آسیا چرا باشم؟
که آسمان و زمین باغ و آسیای من است
هزار خوشه پروین به نیم جو نخرم
که رزق من ز دو چشم ستاره زای من است
به پاکی گهر من چرا ننازد بحر؟
که خانه صدفش روشن از صفای من است
ز مهر کاسه دریوزه چون به کف دارد؟
اگر نه صبح گدای در سرای من است
نه آتشم که مرا خار دستگیر بود
چو آفتاب همان نور من عصای من است
درین زمانه که بر شرم پشت پا زده اند
منم که روی نگاهم به پشت پای من است
ز روی بستر گل شبنمم چو برخیزد
ز گرد بالش خورشید متکای من است
به چشم ظاهر اگر تیره ام چو خاکستر
هزار آینه رو، تشنه لقای من است
غبار خاطر من طرفه عالمی دارد
که از درون خورش و از برون قبای من است
ز آستان قناعت کجا روم صائب؟
که فرش و بستر و بالین و متکای من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
ثبات دولت خوبی ز کوه تمکین است
حصار عافیت باغ، گوش سنگین است
چه وقت توست که لب بر لب پیاله نهی؟
برای حسن تو آیینه چشم بدبین است
به بوالهوس نکنی سرکشی، نمی دانی
که گل پیاده چو افتاد، مفت گلچین است
فریب دختر رزخورده ای، نمی دانی
که این سیاه درون را حجاب کابین است
چرا به روی تو هر کج نظر نگاه کند؟
هزار حیف که پیشانی تو بی چین است
غرور حسن ندانم چه با تو خواهد کرد
که مست حسنی و این خواب، سخت سنگین است
به گوش جان بشنو پندهای صائب را
که از نصیحت او روی شرم رنگین است
حصار عافیت باغ، گوش سنگین است
چه وقت توست که لب بر لب پیاله نهی؟
برای حسن تو آیینه چشم بدبین است
به بوالهوس نکنی سرکشی، نمی دانی
که گل پیاده چو افتاد، مفت گلچین است
فریب دختر رزخورده ای، نمی دانی
که این سیاه درون را حجاب کابین است
چرا به روی تو هر کج نظر نگاه کند؟
هزار حیف که پیشانی تو بی چین است
غرور حسن ندانم چه با تو خواهد کرد
که مست حسنی و این خواب، سخت سنگین است
به گوش جان بشنو پندهای صائب را
که از نصیحت او روی شرم رنگین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
گلی که طرح دهد رخ به نوبهار این است
لبی که می شکند دیدنش خمار این است
بلند بخت نهالی که از خجالت او
الف کشد به زمین سرو جویبار این است
به چشم دیده وران آفتاب عالمتاب
پیاده ای است زمین گیر اگر سوار این است
کند ز نشو و نما منع سبزه خط را
اگر حلاوت آن لعل آبدار این است
جهان به دیده خورشید تار می سازد
اگر ترقی آن خط مشکبار این است
ز زنگ، آینه آفتاب در خطرست
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر طراوت ایام نوبهار این است
قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب
که چاره دل آشفته روزگار این است
لبی که می شکند دیدنش خمار این است
بلند بخت نهالی که از خجالت او
الف کشد به زمین سرو جویبار این است
به چشم دیده وران آفتاب عالمتاب
پیاده ای است زمین گیر اگر سوار این است
کند ز نشو و نما منع سبزه خط را
اگر حلاوت آن لعل آبدار این است
جهان به دیده خورشید تار می سازد
اگر ترقی آن خط مشکبار این است
ز زنگ، آینه آفتاب در خطرست
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر طراوت ایام نوبهار این است
قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب
که چاره دل آشفته روزگار این است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشا دلی که نمکسود از ملاحت اوست
کباب آتش بی زینهار طلعت اوست
به سر دهند عزیزان گلستانش جای
چو سایه هر که گرفتار نخل قامت اوست
سری کز افسر خورشید می ستاند باج
همان سرشت که در وی هوای خدمت اوست
دهان شیر بود امن تر ز ناف غزال
مرا که جوشن داودی از حمایت اوست
چه نسبت است به صبح آن بیاض گردن را؟
که فرد باطلی از دفتر صباحت اوست
کسی است عاشق صادق چو صبح در آفاق
که صرف آه کند یک دو دم که قسمت اوست
اگر ترا نظر موشکاف، احول نیست
نظام عالم کثرت دلیل وحدت اوست
زمین سوخته را ابر می کند سرسبز
امید نامه صائب به ابر رحمت اوست
کباب آتش بی زینهار طلعت اوست
به سر دهند عزیزان گلستانش جای
چو سایه هر که گرفتار نخل قامت اوست
سری کز افسر خورشید می ستاند باج
همان سرشت که در وی هوای خدمت اوست
دهان شیر بود امن تر ز ناف غزال
مرا که جوشن داودی از حمایت اوست
چه نسبت است به صبح آن بیاض گردن را؟
که فرد باطلی از دفتر صباحت اوست
کسی است عاشق صادق چو صبح در آفاق
که صرف آه کند یک دو دم که قسمت اوست
اگر ترا نظر موشکاف، احول نیست
نظام عالم کثرت دلیل وحدت اوست
زمین سوخته را ابر می کند سرسبز
امید نامه صائب به ابر رحمت اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
ز درد، عشق مرا بی نیاز ساخته است
ز جستجوی دوا بی نیاز ساخته است
ادا چگونه کنم شکر درد بی درمان؟
که از طبیب مرا بی نیاز ساخته است
کمند جاذبه بحر، همچو سیل بهار
مرا ز راهنما بی نیاز ساخته است
نظر به ملک سلیمان سیه نمی سازد
قناعتی که مرا بی نیاز ساخته است
خوشم به بی سر و پایی، که خانه بر دوشی
مرا ز هر دو سرا بی نیاز ساخته است
رسانده است مرا بیخودی به مأوایی
که از مقام رضا بی نیاز ساخته است
کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!
کز آب خضر، مرا بی نیاز ساخته است
تپیدن دل بیتاب در طریق طلب
مرا ز منت پا بی نیاز ساخته است
هوای باطل دنیا عجب فسونسازی است
که خلق را ز خدا بی نیاز ساخته است
جمال کعبه مقصود، از کمال ظهور
مرا ز قبله نما بی نیاز ساخته است
نیازمندی ما کی به خاطرت گذرد؟
چنین که ناز ترا بی نیاز ساخته است
نیازمند تو کرده است ما فقیران را
ترا کسی که ز ما بی نیاز ساخته است
منم که ناز به معشوق می کنم صائب
وگرنه عشق که را بی نیاز ساخته است؟
ز جستجوی دوا بی نیاز ساخته است
ادا چگونه کنم شکر درد بی درمان؟
که از طبیب مرا بی نیاز ساخته است
کمند جاذبه بحر، همچو سیل بهار
مرا ز راهنما بی نیاز ساخته است
نظر به ملک سلیمان سیه نمی سازد
قناعتی که مرا بی نیاز ساخته است
خوشم به بی سر و پایی، که خانه بر دوشی
مرا ز هر دو سرا بی نیاز ساخته است
رسانده است مرا بیخودی به مأوایی
که از مقام رضا بی نیاز ساخته است
کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!
کز آب خضر، مرا بی نیاز ساخته است
تپیدن دل بیتاب در طریق طلب
مرا ز منت پا بی نیاز ساخته است
هوای باطل دنیا عجب فسونسازی است
که خلق را ز خدا بی نیاز ساخته است
جمال کعبه مقصود، از کمال ظهور
مرا ز قبله نما بی نیاز ساخته است
نیازمندی ما کی به خاطرت گذرد؟
چنین که ناز ترا بی نیاز ساخته است
نیازمند تو کرده است ما فقیران را
ترا کسی که ز ما بی نیاز ساخته است
منم که ناز به معشوق می کنم صائب
وگرنه عشق که را بی نیاز ساخته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که غیر صدق طلب راهبر نخواسته است
کباب همت آن سایل تهیدستم
که غیر داغ چراغ دگر نخواسته است
خوشا کسی که درین خاکدان به جز در دل
گشادکار خود از هیچ در نخواسته است
ز مال خویش نبیند جهان نوردی خیر
که سود بهر کسان از سفر نخواسته است
طمع مدار ز تن پروران ترانه عشق
نوا کسی ز نی پر شکر نخواسته است
به سنگ، سنگ محال است سینه صاف شود
دل رحیم کس از هم گهر نخواسته است
ز ما به دست دعا همچو سرو قانع شو
که کس ز مردم آزاده بر نخواسته است
بس است گوهر شهوار آب، شیرینی
کسی ز چشمه شیرین گهر نخواسته است
نشاط روی زمین زیر آسمان صائب
ازان کس است که تاج و کمر نخواسته است
مسلم است شجاعت بر آن کسی صائب
که پیش تیر حوادث سپر نخواسته است
ترا کسی که به آه سحر نخواسته است
ز نخل زندگی خویش برنخواسته است
به کاوش مژه خون مرا دلیر بریز
که خونبها کسی از نیشتر نخواسته است
که غیر صدق طلب راهبر نخواسته است
کباب همت آن سایل تهیدستم
که غیر داغ چراغ دگر نخواسته است
خوشا کسی که درین خاکدان به جز در دل
گشادکار خود از هیچ در نخواسته است
ز مال خویش نبیند جهان نوردی خیر
که سود بهر کسان از سفر نخواسته است
طمع مدار ز تن پروران ترانه عشق
نوا کسی ز نی پر شکر نخواسته است
به سنگ، سنگ محال است سینه صاف شود
دل رحیم کس از هم گهر نخواسته است
ز ما به دست دعا همچو سرو قانع شو
که کس ز مردم آزاده بر نخواسته است
بس است گوهر شهوار آب، شیرینی
کسی ز چشمه شیرین گهر نخواسته است
نشاط روی زمین زیر آسمان صائب
ازان کس است که تاج و کمر نخواسته است
مسلم است شجاعت بر آن کسی صائب
که پیش تیر حوادث سپر نخواسته است
ترا کسی که به آه سحر نخواسته است
ز نخل زندگی خویش برنخواسته است
به کاوش مژه خون مرا دلیر بریز
که خونبها کسی از نیشتر نخواسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
گشاد دل به سخنهای آشنا بسته است
نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است
تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی
که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟
مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو
که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است
ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب
که نقشهای موافق به بوریا بسته است
گناه روی به آیینه می کند نسبت
سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است
چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم
در رسیدن دریا به ناخدا بسته است
ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم
که روسفیدی گندم به آسیا بسته است
فراغبال درین بوستان نمی باشد
که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است
قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است
نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟
نماند ناخن تدبیر در کفم صائب
که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟
نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است
تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی
که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟
مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو
که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است
ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب
که نقشهای موافق به بوریا بسته است
گناه روی به آیینه می کند نسبت
سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است
چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم
در رسیدن دریا به ناخدا بسته است
ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم
که روسفیدی گندم به آسیا بسته است
فراغبال درین بوستان نمی باشد
که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است
قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است
نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟
نماند ناخن تدبیر در کفم صائب
که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
به هیچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است
ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روی خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است
مرا رفیق موافق به وجد می آرد
عزیمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلای وطن دیده ور عزیزان را
که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار
چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است
جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد
چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن
جلای سوخته من به این شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداری سحر بسته است
به خون خویش محال است سرخ رو نشود
ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در ندیدنها
حضور گوش به شنیدن خبر بسته است
چرا غم دگران می کند پریشانم
اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟
صدای طبل رحیل است شادیانه او
کسی که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج می رود آخر درین جهان صائب
چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روی خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است
مرا رفیق موافق به وجد می آرد
عزیمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلای وطن دیده ور عزیزان را
که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار
چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است
جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد
چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن
جلای سوخته من به این شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداری سحر بسته است
به خون خویش محال است سرخ رو نشود
ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در ندیدنها
حضور گوش به شنیدن خبر بسته است
چرا غم دگران می کند پریشانم
اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟
صدای طبل رحیل است شادیانه او
کسی که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج می رود آخر درین جهان صائب
چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
نمک به دیده ام از غیرت حنا خفته است
که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست
گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است
کفن لباس ملامت شود شهیدی را
که زیر خاک به امید خونبها خفته است
بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین
تمام در شکن نقش بوریا خفته است
ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید
اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است
کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است
که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست
گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است
کفن لباس ملامت شود شهیدی را
که زیر خاک به امید خونبها خفته است
بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین
تمام در شکن نقش بوریا خفته است
ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید
اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است
کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
به هر دل آتشی از روی دلبر افتاده است
سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است
زلال وصل تو یارب چه خاصیت دارد
کز آتش تو جهانی به کوثر افتاده است
ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود
که عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده است
مرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشت
که چشم من به تماشای دیگر افتاده است
به بیشی و کمی مال نیست فقر و غنا
ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است
مجوی از دل بی طاقتان عشق قرار
که این سپند به صحرای محشر افتاده است
ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور
غزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده است
قسم به پاکی ما می خورند جوهریان
چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است
ستاره ای که من از داغ عشق او دارم
به آفتاب قیامت برابر افتاده است
نگشته پشت لب او ز خط مشکین سبز
که سایه پر طوطی به شکر افتاده است
عجب که روی به آیینه سخن آرد
چنین که طوطی صائب به شکر افتاده است
سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است
زلال وصل تو یارب چه خاصیت دارد
کز آتش تو جهانی به کوثر افتاده است
ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود
که عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده است
مرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشت
که چشم من به تماشای دیگر افتاده است
به بیشی و کمی مال نیست فقر و غنا
ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است
مجوی از دل بی طاقتان عشق قرار
که این سپند به صحرای محشر افتاده است
ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور
غزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده است
قسم به پاکی ما می خورند جوهریان
چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است
ستاره ای که من از داغ عشق او دارم
به آفتاب قیامت برابر افتاده است
نگشته پشت لب او ز خط مشکین سبز
که سایه پر طوطی به شکر افتاده است
عجب که روی به آیینه سخن آرد
چنین که طوطی صائب به شکر افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده است
هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است
چو گردباد به گرد سر زمین گردم
که به افتادگی من مقابل افتاده است
به بال همت گردون نورد من بنگر
به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است
هزار مرحله از کعبه است تا در دل
دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است
غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج
وگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است
زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟
که باز شور قیامت به محفل افتاده است
هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است
چو گردباد به گرد سر زمین گردم
که به افتادگی من مقابل افتاده است
به بال همت گردون نورد من بنگر
به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است
هزار مرحله از کعبه است تا در دل
دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است
غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج
وگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است
زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟
که باز شور قیامت به محفل افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۹
به نامرادی ما عشق مایل افتاده است
وگرنه مطلب کونین در دل افتاده است
در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست
کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
تمام روز به میخانه دل افتاده است
مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود
که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟
ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ
به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است
ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو
که کار ما به جوانمردی دل افتاده است
سیه دلی که ترا بسته است بند قبا
ازان لطافت اندام، غافل افتاده است
عجب که گریه ما در دلش اثر نکند
که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است
نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ
به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است
نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان
همین بس است که در پای قاتل افتاده است
نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم
که این دریچه به جنت مقابل افتاده است
به شوخی مژه یار می توان پی برد
ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است
نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار
ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است
به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟
زمین میکده هر چند قابل افتاده است
ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار
وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است
به خاکساری افتادگان نمی خندد
کسی که یک دو قدم در پی افتاده است
ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب
که اخگری به گریبان محفل افتاده است
وگرنه مطلب کونین در دل افتاده است
در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست
کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
تمام روز به میخانه دل افتاده است
مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود
که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟
ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ
به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است
ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو
که کار ما به جوانمردی دل افتاده است
سیه دلی که ترا بسته است بند قبا
ازان لطافت اندام، غافل افتاده است
عجب که گریه ما در دلش اثر نکند
که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است
نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ
به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است
نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان
همین بس است که در پای قاتل افتاده است
نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم
که این دریچه به جنت مقابل افتاده است
به شوخی مژه یار می توان پی برد
ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است
نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار
ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است
به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟
زمین میکده هر چند قابل افتاده است
ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار
وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است
به خاکساری افتادگان نمی خندد
کسی که یک دو قدم در پی افتاده است
ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب
که اخگری به گریبان محفل افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
نه چهره اش عرق از گرمی هوا کرده است
نگاه را رخ او آب از حیا کرده است
شده است پرده بیگانگی ز غیرت عشق
همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است
سمنبری که ز خوبی وفا طمع دارد
چو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده است
ز جوهر آینه در فکر بال پردازی است
ز بس که روی ترا با صفا کرده است
به سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسی
گرفتن سر راه توام گدا کرده است
ستمگری که مرا می کشد، نمی داند
که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است
ز دامن تو نمی دارد از ملامت دست
همان که دامن یوسف ز کف رها کرده است
ز بیقراری عشق است بیقراری من
مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است
چه انتظار خضر می بری، قدم بردار
هزار گمشده را شوق رهنما کرده است
اگر چه در ته دیوارم از گرانی جسم
دل رمیده من خانه را جدا کرده است
چه بی نیاز ز شیرازه است اوراقش
ز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده است
قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن
که ماه یکشنبه را منتش دو تا کرده است
مکن ز بستگی کار، شکوه چون خامان
که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است
نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل
که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است
همین ستاره رازی که در دل است مرا
هزار پیرهن صبح را قبا کرده است
رسیده است به ساحل سبکروی صائب
که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است
نگاه را رخ او آب از حیا کرده است
شده است پرده بیگانگی ز غیرت عشق
همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است
سمنبری که ز خوبی وفا طمع دارد
چو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده است
ز جوهر آینه در فکر بال پردازی است
ز بس که روی ترا با صفا کرده است
به سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسی
گرفتن سر راه توام گدا کرده است
ستمگری که مرا می کشد، نمی داند
که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است
ز دامن تو نمی دارد از ملامت دست
همان که دامن یوسف ز کف رها کرده است
ز بیقراری عشق است بیقراری من
مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است
چه انتظار خضر می بری، قدم بردار
هزار گمشده را شوق رهنما کرده است
اگر چه در ته دیوارم از گرانی جسم
دل رمیده من خانه را جدا کرده است
چه بی نیاز ز شیرازه است اوراقش
ز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده است
قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن
که ماه یکشنبه را منتش دو تا کرده است
مکن ز بستگی کار، شکوه چون خامان
که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است
نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل
که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است
همین ستاره رازی که در دل است مرا
هزار پیرهن صبح را قبا کرده است
رسیده است به ساحل سبکروی صائب
که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
نه خط ز خال لب یار سر برآورده است
که در هوای شکر، مور پر برآورده است
میان شبنم و گل، پرده حجاب شده است
ترا کسی که ز اهل نظر برآورده است
سبک عنانی زلف از تپیدن دلهاست
ز بیقراری ما، دام پر برآورده است
زخنده اش جگر خاک شکرستان است
لبی که مور مرا از شکر برآورده است
تو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دل
مرا چو کبک به کوه و کمر برآورده است
به خون باده گلرنگ تشنه زان شده ام
که از حریم توام بیخبر برآورده است
به لامکان حقیقت کجا رسد زاهد؟
که زهد بر رخش از قبله، در برآورده است
مشو ز لاله سیراب و داغ او غافل
که لیلیی ز سیه خانه سر برآورده است
همای عشق که افلاک سایه پرور اوست
در آشیانه ما بال و پر برآورده است
مگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟
که ناله های تو رنگ دگر برآورده است
که در هوای شکر، مور پر برآورده است
میان شبنم و گل، پرده حجاب شده است
ترا کسی که ز اهل نظر برآورده است
سبک عنانی زلف از تپیدن دلهاست
ز بیقراری ما، دام پر برآورده است
زخنده اش جگر خاک شکرستان است
لبی که مور مرا از شکر برآورده است
تو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دل
مرا چو کبک به کوه و کمر برآورده است
به خون باده گلرنگ تشنه زان شده ام
که از حریم توام بیخبر برآورده است
به لامکان حقیقت کجا رسد زاهد؟
که زهد بر رخش از قبله، در برآورده است
مشو ز لاله سیراب و داغ او غافل
که لیلیی ز سیه خانه سر برآورده است
همای عشق که افلاک سایه پرور اوست
در آشیانه ما بال و پر برآورده است
مگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟
که ناله های تو رنگ دگر برآورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده است
به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است
دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد
که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟
تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟
که زهد خشک به روی تو در برآورده است
ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد
نه رشته است که سر از گهر برآورده است
که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟
که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟
فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی
مرا ز خامشی چون شکر برآورده است
ترا که بال و پری هست سیر کن صائب
که پای خفته مرا از سفر برآورده است
به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است
دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد
که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟
تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟
که زهد خشک به روی تو در برآورده است
ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد
نه رشته است که سر از گهر برآورده است
که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟
که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟
فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی
مرا ز خامشی چون شکر برآورده است
ترا که بال و پری هست سیر کن صائب
که پای خفته مرا از سفر برآورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۳
کسی که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است
چو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده است
ز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشت
به کاکل که شبیخون دگر صبا زده است؟
نموده است گل آلود آب حیوان را
به زیر تیغ تو هر کس که دست و پا زده است
به چشم سخت فلک آب رحم می گردد
کدام سنگدل آتش به کشت ما زده است؟
به باد رفت سر غنچه تا دهن وا کرد
که خنده ای ز ته دل به مدعازده است؟
ز آفتاب حوادث کباب زود شود
کسی که خواب به سر سایه هما زده است
سفینه ای است درین بحر بیکنار مرا
که تخته بر سر تدبیر ناخدا زده است
ز خون بی ادب خویش می کشم خجلت
که بوسه بر کف پای تو چون حنا زده است
به سعی وا نشود دل، وگرنه دانه من
چو آب، قطره درین هفت آسیا زده است
ز پیش زود رود پای کوته اندیشی
که تکیه در ره سیلاب بر عصا زده است
برون ز بحر گهر می رود به دست تهی
حباب وار گره هر که بر هوا زده است
ز خواب امن کسی بهره می برد صائب
که پشت پای به دنیای بیوفا زده است
چو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده است
ز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشت
به کاکل که شبیخون دگر صبا زده است؟
نموده است گل آلود آب حیوان را
به زیر تیغ تو هر کس که دست و پا زده است
به چشم سخت فلک آب رحم می گردد
کدام سنگدل آتش به کشت ما زده است؟
به باد رفت سر غنچه تا دهن وا کرد
که خنده ای ز ته دل به مدعازده است؟
ز آفتاب حوادث کباب زود شود
کسی که خواب به سر سایه هما زده است
سفینه ای است درین بحر بیکنار مرا
که تخته بر سر تدبیر ناخدا زده است
ز خون بی ادب خویش می کشم خجلت
که بوسه بر کف پای تو چون حنا زده است
به سعی وا نشود دل، وگرنه دانه من
چو آب، قطره درین هفت آسیا زده است
ز پیش زود رود پای کوته اندیشی
که تکیه در ره سیلاب بر عصا زده است
برون ز بحر گهر می رود به دست تهی
حباب وار گره هر که بر هوا زده است
ز خواب امن کسی بهره می برد صائب
که پشت پای به دنیای بیوفا زده است