عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
بر دلم بار غم عشق بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمید صبح سعادت،که یار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
سلطان دلنواز چو باز آمد از کرم
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از کجاست؟
صحرا و کوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می کند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، که وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان که دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود کرم در پی کرم
آن خواجه را که پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: کان یار غار کیست؟
هم لطف یار گفت که: «ذوالفضل و النعم »
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از کجاست؟
صحرا و کوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می کند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، که وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان که دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود کرم در پی کرم
آن خواجه را که پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: کان یار غار کیست؟
هم لطف یار گفت که: «ذوالفضل و النعم »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
عیسی بظهور آمد، من مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گرچه در طور شریعت همه مأمورانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یا جلوه مده فرشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
از دل مردم عالم خبری نیست مرا
چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام
گریه شامی و آه سحری نیست مرا
همچو آیینه همین از دگران می گویم
می توان دید که از خود خبری نیست مرا
سر پرواز دل خسته سلامت باشد
نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا
می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین
این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا
دلم از گنج روان کشور آبادان است
دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا
بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر
گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا
چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام
گریه شامی و آه سحری نیست مرا
همچو آیینه همین از دگران می گویم
می توان دید که از خود خبری نیست مرا
سر پرواز دل خسته سلامت باشد
نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا
می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین
این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا
دلم از گنج روان کشور آبادان است
دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا
بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر
گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خط بر سرهر حرف چو تقویم کشندت
زان به که خطی بر سر تسلیم کشندت
ای خاک نشین رتبه ات از دولت خواری است
مگذار که در پله تعظیم کشندت
چون گرد از این جاده بکش دامن همت
حیف است که اقلیم به اقلیم کشندت
بر صفحه رحمت رقم حرف امید است
تیری که بر هر مو به تن از بیم کشندت
بی شان ادب صورت دیوار وجودی
هر چند که با خانه تعلیم کشندت
هر چند اسیر غمی از حرف میندیش
در چشم کند سرمه گر از بیم کشندت؟
زان به که خطی بر سر تسلیم کشندت
ای خاک نشین رتبه ات از دولت خواری است
مگذار که در پله تعظیم کشندت
چون گرد از این جاده بکش دامن همت
حیف است که اقلیم به اقلیم کشندت
بر صفحه رحمت رقم حرف امید است
تیری که بر هر مو به تن از بیم کشندت
بی شان ادب صورت دیوار وجودی
هر چند که با خانه تعلیم کشندت
هر چند اسیر غمی از حرف میندیش
در چشم کند سرمه گر از بیم کشندت؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
یک حرف شکوه از لب خشنود برنخاست
بسیار سوختیم و زما دود بر نخاست
محروم داشت جلوه دیدارش از ایاز
عاشق به نا امیدی محمود بر نخاست
سیلاب عشق خاک وجودم به باد داد
گردی که بر دل از غم او بود بر نخاست
از بس دلم به دامن همت کشید پای
در پیش پای شاهد مقصود برنخاست
مقصد ز عشق لذت سوز است اسیر و بس
شادم که داغ لاله نمکسود بر نخاست
بسیار سوختیم و زما دود بر نخاست
محروم داشت جلوه دیدارش از ایاز
عاشق به نا امیدی محمود بر نخاست
سیلاب عشق خاک وجودم به باد داد
گردی که بر دل از غم او بود بر نخاست
از بس دلم به دامن همت کشید پای
در پیش پای شاهد مقصود برنخاست
مقصد ز عشق لذت سوز است اسیر و بس
شادم که داغ لاله نمکسود بر نخاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
تنگ غم تو خانه دل از هوا پر است
لب از ترانه خالی و گوش از نوا پر است
در دام شکوه ناله شکستن چه لازم است
دنیا فراخ و سلسله بسیار و جا پر است
از خاطرش اراده نظاره برده ایم
آیینه داغ شو که دل او ز ما پر است
جوش بهار گردش چشم سیاه کیست
صد شیشه گشت خالی و جام هوا پر است
بی خون من بهار ستم گل نمی کند
پیمانه ام ز شبنم باغ وفا پر است
لب از ترانه خالی و گوش از نوا پر است
در دام شکوه ناله شکستن چه لازم است
دنیا فراخ و سلسله بسیار و جا پر است
از خاطرش اراده نظاره برده ایم
آیینه داغ شو که دل او ز ما پر است
جوش بهار گردش چشم سیاه کیست
صد شیشه گشت خالی و جام هوا پر است
بی خون من بهار ستم گل نمی کند
پیمانه ام ز شبنم باغ وفا پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
قفل غم بهر گشاد دل کلید دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بهر پابوس تو از خاکم غباری برنخاست
از گل بخت من اقبال زمین هم کوته است
نیست تنها دست من کوتاه از دامان داغ
بهر پنهان کردن داغ آستین هم کوته است
گر پریشان شد ز پیچ و تاب این درهم مباش
از خم آن جعد مشکین دست چین هم کوته است
چون عنان کی دست او بوسم که مانند رکاب
دست امید من از دامان زین هم کوته است
چون کنم دریوزه آتش برای سوختن
دستم از دامان خاکستر نشین هم کوته است
از گل بخت من اقبال زمین هم کوته است
نیست تنها دست من کوتاه از دامان داغ
بهر پنهان کردن داغ آستین هم کوته است
گر پریشان شد ز پیچ و تاب این درهم مباش
از خم آن جعد مشکین دست چین هم کوته است
چون عنان کی دست او بوسم که مانند رکاب
دست امید من از دامان زین هم کوته است
چون کنم دریوزه آتش برای سوختن
دستم از دامان خاکستر نشین هم کوته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
همزبان بزم ما غیر از در و دیوار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
هر دم ز گریه فیض نوی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت