عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
با قرب یار رشته جان در کشاکش است
در عین بحر، موج همان در کشاکش است
گویا نسیم راه در آن زلف یافته است
کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
آرام نیست راهنوردان شوق را
دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است
عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست
تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است
هر چند حرص مالک روی زمین شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است
بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است
شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند
با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است
طول امل ز قامت خم بیش شد مرا
شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است
آسان نمی توان ز علایق فشاند دست
زین خارزار دامن جان در کشاکش است
بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد
پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟
زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز دیده نگران در کشاکش است
تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز
دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است
تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
در عین بحر، موج همان در کشاکش است
گویا نسیم راه در آن زلف یافته است
کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
آرام نیست راهنوردان شوق را
دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است
عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست
تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است
هر چند حرص مالک روی زمین شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است
بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است
شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند
با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است
طول امل ز قامت خم بیش شد مرا
شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است
آسان نمی توان ز علایق فشاند دست
زین خارزار دامن جان در کشاکش است
بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد
پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟
زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز دیده نگران در کشاکش است
تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز
دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است
تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
ترک خودی مراد ز قطع مراحل است
این بار هر کجا فتد از دوش منزل است
آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است
یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است
دست از خودی بشوی که در دفتر وجود
فردی که در حساب بود فرد باطل است
شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم
در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است
در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زیستن ته دیوار مایل است
گیراترست خلق خویش از خون بیگناه
دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است
چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است
گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون
خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است
با قامت خمیده جوانانه زیستن
در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است
تسلیم شو که عقده دل را گشادگی
بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است
صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک
کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است
از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است
از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل
بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است
صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتیاز جنونی که کامل است
این بار هر کجا فتد از دوش منزل است
آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است
یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است
دست از خودی بشوی که در دفتر وجود
فردی که در حساب بود فرد باطل است
شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم
در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است
در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زیستن ته دیوار مایل است
گیراترست خلق خویش از خون بیگناه
دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است
چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است
گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون
خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است
با قامت خمیده جوانانه زیستن
در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است
تسلیم شو که عقده دل را گشادگی
بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است
صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک
کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است
از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است
از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل
بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است
صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتیاز جنونی که کامل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
روی تو برق خرمن آسایش دل است
زلف تو تازیانه جانهای غافل است
هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسیر دانه است زمینی که قابل است
از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است
نفزاید از بهار جنونی که کامل است
زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم
تسبیح استخاره من عقده دل است
سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند
پایی که از گرانی جان در سلاسل است
بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است
از جان بشوی دست که هر موج ساحل است
ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای
آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است
از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار
کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است
از درد و داغ عشق بود برگ عیش من
این است دوزخی که به جنت مقابل است
هر کس نداده است گریبان به دست عقل
صائب بگیر دامن او را که عاقل است!
زلف تو تازیانه جانهای غافل است
هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسیر دانه است زمینی که قابل است
از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است
نفزاید از بهار جنونی که کامل است
زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم
تسبیح استخاره من عقده دل است
سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند
پایی که از گرانی جان در سلاسل است
بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است
از جان بشوی دست که هر موج ساحل است
ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای
آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است
از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار
کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است
از درد و داغ عشق بود برگ عیش من
این است دوزخی که به جنت مقابل است
هر کس نداده است گریبان به دست عقل
صائب بگیر دامن او را که عاقل است!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
آب حیات شبنم آن روی چون گل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
شاخی که چار فصل پر از میوه و گل است
دست ز کار رفته اهل توکل است
چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟
در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است
نقش مراد دیده جوهرشناس ماست
چین جبین که جوهر تیغ تغافل است
زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت
هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است
صائب درین زمانه نمکدان عشق را
شوری که مانده است همین شور بلبل است
دست ز کار رفته اهل توکل است
چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟
در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است
نقش مراد دیده جوهرشناس ماست
چین جبین که جوهر تیغ تغافل است
زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت
هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است
صائب درین زمانه نمکدان عشق را
شوری که مانده است همین شور بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
کام از تو هر که یافت سلیمان عالم است
دستی که در میان تو شد حلقه خاتم است
پروای آفتاب قیامت نمی کند
هر دل که زیر سایه آن زلف پر خم است
بی غم حیات نیست دل دردمند را
می آید از بهشت برون هر که آدم است
دارد به یاد، سر و دو صد نخل میوه دار
عمر دراز لازمه روزی کم ست
در لاله زار عشق ز گفتار آتشین
پا در رکاب، مهر خموشی چو شبنم است
نخل از زمین پاک فلک سیر می شود
بال مسیح پاکی دامان مریم است
در راه صاحبان سخن چوب منع نیست
طوطی درون خلوت آیینه محرم است
از بیم انقطاع همان می تپد دلم
در بحر اگر چه ریشه این موج محکم است
پروای زخم نیست دل آب گشته را
صائب به زخم آب همان آب مرهم است
دستی که در میان تو شد حلقه خاتم است
پروای آفتاب قیامت نمی کند
هر دل که زیر سایه آن زلف پر خم است
بی غم حیات نیست دل دردمند را
می آید از بهشت برون هر که آدم است
دارد به یاد، سر و دو صد نخل میوه دار
عمر دراز لازمه روزی کم ست
در لاله زار عشق ز گفتار آتشین
پا در رکاب، مهر خموشی چو شبنم است
نخل از زمین پاک فلک سیر می شود
بال مسیح پاکی دامان مریم است
در راه صاحبان سخن چوب منع نیست
طوطی درون خلوت آیینه محرم است
از بیم انقطاع همان می تپد دلم
در بحر اگر چه ریشه این موج محکم است
پروای زخم نیست دل آب گشته را
صائب به زخم آب همان آب مرهم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
نقد نشاط در دل گنجینه خم است
این گنج در عمارت دیرینه خم است
جام جهان نما که در او راز می نمود
در زنگبار خجلت از آیینه خم است
مگذار شیخ را که به میخانه بگذرد
کان خودپرست دشمن دیرینه خم است
علمی که سرخ رویی یونانیان ازوست
چون نیک بنگری همه در سینه خم است
صائب خمار دست نمی دارد از سرم
چندان که خشت بر سر گنجینه خم است
این گنج در عمارت دیرینه خم است
جام جهان نما که در او راز می نمود
در زنگبار خجلت از آیینه خم است
مگذار شیخ را که به میخانه بگذرد
کان خودپرست دشمن دیرینه خم است
علمی که سرخ رویی یونانیان ازوست
چون نیک بنگری همه در سینه خم است
صائب خمار دست نمی دارد از سرم
چندان که خشت بر سر گنجینه خم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
عرش بلند مرتبه بنیان آدم است
خورشید عقل، شمسه ایوان آدم است
آدم چه جوهری است، که گنجینه سپهر
با صد هزار چشم نگهبان آدم است
لعلی که خون کند به جگر آفتاب را
در مشت خاک بی سر و سامان آدم است
همت بلند دار که نه خاتم سپهر
فرمان پذیر دست سلیمان آدم است
در بزم قدسیان خبری زین چراغ نیست
سوز و گداز، شمع شبستان آدم است
از پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیست
این تاب در کمند رگ جان آدم است
ده آیه حواس که منشور قدرت است
نازل ز روی مرتبه در شأن آدم است
از قدر، پای بر سر گردون گذاشته است
در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است
بر هر گل زمین، گل ابری گماشته است
روی شکفته تازه کن جان آدم است
تا دست می رسد به می و مطرب و نگار
اندیشه بهشت ز کفران آدم است
از دلو آفتاب ربوده است اختیار
این یوسفی که در چه کنعان آدم است
آدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنی
ورنه فلک مسخر فرمان آدم است
صائب جواب آن غزل سیدست این
کامروز آدم است که شیطان آدم است
خورشید عقل، شمسه ایوان آدم است
آدم چه جوهری است، که گنجینه سپهر
با صد هزار چشم نگهبان آدم است
لعلی که خون کند به جگر آفتاب را
در مشت خاک بی سر و سامان آدم است
همت بلند دار که نه خاتم سپهر
فرمان پذیر دست سلیمان آدم است
در بزم قدسیان خبری زین چراغ نیست
سوز و گداز، شمع شبستان آدم است
از پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیست
این تاب در کمند رگ جان آدم است
ده آیه حواس که منشور قدرت است
نازل ز روی مرتبه در شأن آدم است
از قدر، پای بر سر گردون گذاشته است
در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است
بر هر گل زمین، گل ابری گماشته است
روی شکفته تازه کن جان آدم است
تا دست می رسد به می و مطرب و نگار
اندیشه بهشت ز کفران آدم است
از دلو آفتاب ربوده است اختیار
این یوسفی که در چه کنعان آدم است
آدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنی
ورنه فلک مسخر فرمان آدم است
صائب جواب آن غزل سیدست این
کامروز آدم است که شیطان آدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
ای روح، سیر عالم امکان چه لازم است؟
رفتن به پای خویش به زندان چه لازم است؟
ای قطره چون قرار نداری به دست ابر
بیرون شدن ز قلزم و عمان چه لازم است؟
زهر فنا چو عاقبت کار خوردنی است
خوردن فریب چشمه حیوان چه لازم است؟
نیکی ثمر در آب روان زود می دهد
با تیغ او مضایقه جان چه لازم است؟
عشق بلند در گرو قهر و لطف نیست
دشنام فاش و خنده پنهان چه لازم است؟
چون باد صبح کار مرا می کند تمام
بر شمع من فشاندن دامان چه لازم است؟
در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ
دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟
چون درد کامرانی خود می کند دواست
اظهار درد پیش طبیبان چه لازم است؟
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
رفتن به کوه و دشت و بیابان چه لازم است؟
چون می شود به صبر شکر زهر عادتی
منت کشیدن از شکرستان چه لازم است؟
در وقت خود، چو غنچه گره باز می شود
ممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟
چون بندگی به شرط نمودن نه کار توست
صائب قبول کردن احسان چه لازم است؟
رفتن به پای خویش به زندان چه لازم است؟
ای قطره چون قرار نداری به دست ابر
بیرون شدن ز قلزم و عمان چه لازم است؟
زهر فنا چو عاقبت کار خوردنی است
خوردن فریب چشمه حیوان چه لازم است؟
نیکی ثمر در آب روان زود می دهد
با تیغ او مضایقه جان چه لازم است؟
عشق بلند در گرو قهر و لطف نیست
دشنام فاش و خنده پنهان چه لازم است؟
چون باد صبح کار مرا می کند تمام
بر شمع من فشاندن دامان چه لازم است؟
در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ
دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟
چون درد کامرانی خود می کند دواست
اظهار درد پیش طبیبان چه لازم است؟
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
رفتن به کوه و دشت و بیابان چه لازم است؟
چون می شود به صبر شکر زهر عادتی
منت کشیدن از شکرستان چه لازم است؟
در وقت خود، چو غنچه گره باز می شود
ممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟
چون بندگی به شرط نمودن نه کار توست
صائب قبول کردن احسان چه لازم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
در زیر تیغ یار که سرها در او گم است
داریم حیرتی که نظرها در او گم است
زین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشان
ایمن مشو که موج خطرها در او گم است
هستی است شکری که ازو چهر می چکد
زهری است نیستی که شکرها در او گم است
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است
دارم زیاد زلف بناگوش زیب او
شام خوشی که فیض سحرها در او گم است
مژگان تاب خورده اشک آفرین ماست
امروز رشته ای که گهرها در او گم است
پیشانی گشاده سختی کشان بود
همواریی که کوه و کمرها در او گم است
داده است فیض عشق به ما پاشکستگان
از خویش رفتنی که سفرها در او گم است
محرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اند
پیچیده نامه ای که خبرها در او گم است
دست ز کار رفته ارباب حیرت است
برگ فتاده ای که ثمرها در او گم است
صائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟
در قلزمی که آب گهرها در او گم است
داریم حیرتی که نظرها در او گم است
زین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشان
ایمن مشو که موج خطرها در او گم است
هستی است شکری که ازو چهر می چکد
زهری است نیستی که شکرها در او گم است
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است
دارم زیاد زلف بناگوش زیب او
شام خوشی که فیض سحرها در او گم است
مژگان تاب خورده اشک آفرین ماست
امروز رشته ای که گهرها در او گم است
پیشانی گشاده سختی کشان بود
همواریی که کوه و کمرها در او گم است
داده است فیض عشق به ما پاشکستگان
از خویش رفتنی که سفرها در او گم است
محرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اند
پیچیده نامه ای که خبرها در او گم است
دست ز کار رفته ارباب حیرت است
برگ فتاده ای که ثمرها در او گم است
صائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟
در قلزمی که آب گهرها در او گم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
هر چند چشم مست تو هشیار عالم است
با بوالهوس شراب مخور، کار عالم است
از درد عشق، روی به خوناب شسته ای است
هر گل که در سراسر گلزار عالم است
دیوانه ای که چشم غزالش پلنگ بود
امروز رام کوچه و بازار عالم است
در راه دل، پیاده دنبال مانده ای است
هر چند عقل، قافله سالار عالم است
جز عارفی که از خودی آزاد گشته است
هر کس که هست صورت دیوار عالم است
بر هر دلی که خواب گران پرده دار شد
در آرزوی دولت بیدار عالم است
بر خود زبان آتش سوزان کند دراز
چون خار هر که در پی آزار عالم است
در چشم عارفان جهان ابر رحمتی است
این غفلتی که پرده زنگار عالم است
از قید سنگ می شود آخر شرر خلاص
رحم است بر کسی که گرفتار عالم است
داند به سیم قلب گران ماه مصر را
آن پاک دیده ای که خریدار عالم است
از ره مرو که دیده شیر حوادث است
گر روشنایی به شب تار عالم است
لب تشنه ای است کآب نمی داند از سراب
بیچاره ای که واله رخسار عالم است
صائب مرا به خواب نخواهد گذاشتن
بیدار دولتی که نگهدار عالم است
با بوالهوس شراب مخور، کار عالم است
از درد عشق، روی به خوناب شسته ای است
هر گل که در سراسر گلزار عالم است
دیوانه ای که چشم غزالش پلنگ بود
امروز رام کوچه و بازار عالم است
در راه دل، پیاده دنبال مانده ای است
هر چند عقل، قافله سالار عالم است
جز عارفی که از خودی آزاد گشته است
هر کس که هست صورت دیوار عالم است
بر هر دلی که خواب گران پرده دار شد
در آرزوی دولت بیدار عالم است
بر خود زبان آتش سوزان کند دراز
چون خار هر که در پی آزار عالم است
در چشم عارفان جهان ابر رحمتی است
این غفلتی که پرده زنگار عالم است
از قید سنگ می شود آخر شرر خلاص
رحم است بر کسی که گرفتار عالم است
داند به سیم قلب گران ماه مصر را
آن پاک دیده ای که خریدار عالم است
از ره مرو که دیده شیر حوادث است
گر روشنایی به شب تار عالم است
لب تشنه ای است کآب نمی داند از سراب
بیچاره ای که واله رخسار عالم است
صائب مرا به خواب نخواهد گذاشتن
بیدار دولتی که نگهدار عالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
هر نقش دلکشی که بر ایوان عالم است
نقش برون پرده آن جان عالم است
با تشنگی بساز که دل آب چون شود
بی چشم زخم، چشمه حیوان عالم است
در غیرتم که از سر زلف سیاه کیست
شوری که در دماغ پریشان عالم است
غافل که داده است گریبان به دست برق
چشمی که محو چهره خندان عالم است
از دست و پا زدن نشود آرمیده بحر
کوه شکیب، لنگر طوفان عالم است
خواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصر
این جان بیگنه که به زندان عالم است
بی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده است
گوی سری که در خم چوگان عالم است
آسوده ای به عالم امکان اگر بود
از راه رحم نیست، ز نسیان عالم است
بازی مخور که شیره جانهاست یکقلم
شیرینیی که در شکرستان عالم است
در چشم عارفان، ورق باد برده ای است
تختی که تکیه گاه سلیمان عالم است
صائب چه لازم است عاقل شویم ما؟
شور جنون ما نمک خوان عالم است
نقش برون پرده آن جان عالم است
با تشنگی بساز که دل آب چون شود
بی چشم زخم، چشمه حیوان عالم است
در غیرتم که از سر زلف سیاه کیست
شوری که در دماغ پریشان عالم است
غافل که داده است گریبان به دست برق
چشمی که محو چهره خندان عالم است
از دست و پا زدن نشود آرمیده بحر
کوه شکیب، لنگر طوفان عالم است
خواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصر
این جان بیگنه که به زندان عالم است
بی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده است
گوی سری که در خم چوگان عالم است
آسوده ای به عالم امکان اگر بود
از راه رحم نیست، ز نسیان عالم است
بازی مخور که شیره جانهاست یکقلم
شیرینیی که در شکرستان عالم است
در چشم عارفان، ورق باد برده ای است
تختی که تکیه گاه سلیمان عالم است
صائب چه لازم است عاقل شویم ما؟
شور جنون ما نمک خوان عالم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
آیینه را توجه خاطر به گلخن است
هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است
در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند
دست و دل گشاده نصیب فلاخن است
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است
پیچیده است خنده و شیون به یکدگر
این نکته از صدای شکفتن مبرهن است
همت به بی نیازی من ناز می کند
یک سرو در سراسر این سبز گلشن است
با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟
شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟
پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان ما
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید
در خانه ای شراب ننوشم که روزن است
صائب کسی که عشق بود اوستاد او
در هر فنی که نام توان برد، یک فن است
هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است
در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند
دست و دل گشاده نصیب فلاخن است
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است
پیچیده است خنده و شیون به یکدگر
این نکته از صدای شکفتن مبرهن است
همت به بی نیازی من ناز می کند
یک سرو در سراسر این سبز گلشن است
با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟
شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟
پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان ما
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید
در خانه ای شراب ننوشم که روزن است
صائب کسی که عشق بود اوستاد او
در هر فنی که نام توان برد، یک فن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
احوال دل ز دیده خونبار روشن است
حال درون خانه نمایان ز روزن است
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
در انتظام کار جهان اهتمام خلق
مشق جنون به خامه فولاد کردن است
جوهر بس است بیضه فولاد را حصار
آن را که دل قوی است چه حاجت به جوشن است؟
دست و دهن اگر چه نماید تنور رزق
نسبت به دست کوته ما چاه بیژن است
شستن به اشک، گرد کدورت ز روی دل
آیینه را به دامن تر پاک کردن است
ظالم به مرگ سیر نگردد ز خون خلق
در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است
دل چون کمال یافت نهد پای بر فلک
چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است
صائب ز خود برآی که شرط طریق عشق
گام نخست از خودی خود گذشتن است
حال درون خانه نمایان ز روزن است
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
در انتظام کار جهان اهتمام خلق
مشق جنون به خامه فولاد کردن است
جوهر بس است بیضه فولاد را حصار
آن را که دل قوی است چه حاجت به جوشن است؟
دست و دهن اگر چه نماید تنور رزق
نسبت به دست کوته ما چاه بیژن است
شستن به اشک، گرد کدورت ز روی دل
آیینه را به دامن تر پاک کردن است
ظالم به مرگ سیر نگردد ز خون خلق
در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است
دل چون کمال یافت نهد پای بر فلک
چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است
صائب ز خود برآی که شرط طریق عشق
گام نخست از خودی خود گذشتن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
راز نهان ز سینه در انداز جستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
آسودگی به کنج قناعت نشستن است
سیر بهشت در گره چشم بستن است
هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش
بدمستیی است توبه که عذرش شکستن است
ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است
غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است
طفلی است راه خانه خود کرده است گم
هر ناقصی که در صدد عیب جستن است
شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه
خال تو چون سپند درانداز جستن است
ما از شکست توبه محابا نمی کنیم
چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است
کفاره شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید، رشته به انگشت بستن است
درمان ما که سوخته ایم از فراق می
چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است
بستن به گوشه دل عشاق، خویش را
دامان خود به شهپر جبریل بستن است
صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش
در رهگذار سیل، فراغت نشستن است
سیر بهشت در گره چشم بستن است
هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش
بدمستیی است توبه که عذرش شکستن است
ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است
غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است
طفلی است راه خانه خود کرده است گم
هر ناقصی که در صدد عیب جستن است
شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه
خال تو چون سپند درانداز جستن است
ما از شکست توبه محابا نمی کنیم
چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است
کفاره شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید، رشته به انگشت بستن است
درمان ما که سوخته ایم از فراق می
چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است
بستن به گوشه دل عشاق، خویش را
دامان خود به شهپر جبریل بستن است
صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش
در رهگذار سیل، فراغت نشستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
آسودگی به گوشه عزلت نشستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
روشنگر وجود به راه اوفتادن است
در جویبار، سبزی آب از ستادن است
رو تافتن ز پیکر خاکی پس از وصول
بعد از نماز پشت به محراب دادن است
عرض نیاز خویش به پاکیزه گوهران
لب چون صدف به ابر بهاران گشادن است
دست دعا بلند نکردن به وقت صبح
بر سینه دست پیش کریمان نهادن است
بر روی غافلان جهان خنده سپهر
از رود نیل کوچه به فرعون دادن است
در موج خیز حادثه آسوده زیستن
در رهگذار سیل میان را گشادن است
صائب بود به گرد سرش کعبه در طواف
آن رهروی که منزلش از پا فتادن است
در جویبار، سبزی آب از ستادن است
رو تافتن ز پیکر خاکی پس از وصول
بعد از نماز پشت به محراب دادن است
عرض نیاز خویش به پاکیزه گوهران
لب چون صدف به ابر بهاران گشادن است
دست دعا بلند نکردن به وقت صبح
بر سینه دست پیش کریمان نهادن است
بر روی غافلان جهان خنده سپهر
از رود نیل کوچه به فرعون دادن است
در موج خیز حادثه آسوده زیستن
در رهگذار سیل میان را گشادن است
صائب بود به گرد سرش کعبه در طواف
آن رهروی که منزلش از پا فتادن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
از سینه صافی دل بی کینه روشن است
دل بی غبار باشد اگر سینه روشن است
گوری است تار، خانه تن بی فروغ دل
از گوهرست اگر دل گنجینه روشن است
پرداز سینه کن، چه ورق می کنی سیاه؟
جام جهان نماست اگر سینه روشن است
چون نافه خون خویش اگر مشک کرده ای
از مو به موی خرقه پشمینه روشن است
سی شب چراغ میکده روشن بود ز می
مسجد ز شمع در شب آدینه روشن است
آمیزشی که هست به هم نیش و نوش را
از شیشه نبات چو آیینه روشن است
دیگ توانگران دو سه روزی بود به جوش
دایم اجاق فقر ز کشکینه روشن است
پنهان مکن، کز آینه صاف روی تو
بر اهل دید صحبت دوشینه روشن است
اندیشه از سیاه دلان جهان مکن
صائب اگر ترا دل بی کینه روشن است
دل بی غبار باشد اگر سینه روشن است
گوری است تار، خانه تن بی فروغ دل
از گوهرست اگر دل گنجینه روشن است
پرداز سینه کن، چه ورق می کنی سیاه؟
جام جهان نماست اگر سینه روشن است
چون نافه خون خویش اگر مشک کرده ای
از مو به موی خرقه پشمینه روشن است
سی شب چراغ میکده روشن بود ز می
مسجد ز شمع در شب آدینه روشن است
آمیزشی که هست به هم نیش و نوش را
از شیشه نبات چو آیینه روشن است
دیگ توانگران دو سه روزی بود به جوش
دایم اجاق فقر ز کشکینه روشن است
پنهان مکن، کز آینه صاف روی تو
بر اهل دید صحبت دوشینه روشن است
اندیشه از سیاه دلان جهان مکن
صائب اگر ترا دل بی کینه روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
هر که بوی خون شنوی منزل من است
تخم محبتی که سویدای عالم است
امروز در زمین دل قابل من است
طوفان نوح را به نظر درنیاورد
شور محبتی که در آب و گل من است
با کاینات یکدل و یکروی گشته ام
هر جا که یار جلوه کند در دل من است
دریا چه می کند به خس و خار خشک من؟
بر هر کفی که دست زنم ساحل من است
آسودگی به راه ندانسته ام که چیست
چون برق، منتهای نفس منزل من است
تمکین طور را به فلاخن گذاشته است
این راز سر به مهر که اندر دل من است
دارد ز خون صید حرم دست در نگار
سنگین دلی که درصدد بسمل من است
گر بر فلک برآمده است ابر نوبهار
صائب گدای دیده دریا دل من است
هر که بوی خون شنوی منزل من است
تخم محبتی که سویدای عالم است
امروز در زمین دل قابل من است
طوفان نوح را به نظر درنیاورد
شور محبتی که در آب و گل من است
با کاینات یکدل و یکروی گشته ام
هر جا که یار جلوه کند در دل من است
دریا چه می کند به خس و خار خشک من؟
بر هر کفی که دست زنم ساحل من است
آسودگی به راه ندانسته ام که چیست
چون برق، منتهای نفس منزل من است
تمکین طور را به فلاخن گذاشته است
این راز سر به مهر که اندر دل من است
دارد ز خون صید حرم دست در نگار
سنگین دلی که درصدد بسمل من است
گر بر فلک برآمده است ابر نوبهار
صائب گدای دیده دریا دل من است