عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
این کوه غم که در دل دیوانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سری است گرم ز پیمانه من است
پیوسته هست در دل من گریه ای گره
سیلاب، پا شکسته ویرانه من است
جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟
پیکان تیر، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من
هر رخنه ای ز دل در میخانه من است
نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع
یک مصرع از سفینه پروانه من است
چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست
بیت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است
موقوف یک دو گریه مستانه من است
از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی
این جغد، خال چهره ویرانه من است
کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پریخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل دیوانه من است
تا ترک آشنایی عالم گرفته ام
عالم تمام معنی بیگانه من است
چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم
در دل شود چو گریه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابیده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه می شود
روی شکفته برق سیه خانه من است
مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو دیوانه من است
در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است
می گردد از سیاهی چشم غزال بیش
این وحشتی که در دل دیوانه من است
دشتی که طی کند نفس برق و باد را
میدان نی سواری طفلانه من است
صائب رهی که قطع نگردد به عمرها
یک گام پیش همت مردانه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
دریا سواد سینه بی کینه من است
موج شکست، جوهر آیینه من است
از سادگی به شیشه خود سنگ می زند
سنگین دلی که دشمن آیینه من است
خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم
زین مصحف غبار که در سینه من است
صبح جزا که شنبه خلق جهان بود
از طفل مشربی شب آدینه من است
زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست
چون سبزه فرش خانه آیینه من است
خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را
چون نافه زیر خرقه پشمینه من است
گردون که آفتاب بود شمع مجلسش
صائب کباب صحبت دوشینه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
ماری است نی که مهره دل بیقرار اوست
جاروب سینه ها نفس بی غبار اوست
هر چند کز دو دست شود باز عقده ها
واکردن گره به یک انگشت، کار اوست
در پرده سازهای دگر حرف می زنند
بی پرده حرف عشق سرودن شعار اوست
عیش و نشاط و خرمی و عشرت و سرور
در زیر سایه علم پایدار اوست
جان می دهد به نغمه سیراب خلق را
آب حیات قطره ای از جویبار اوست
هر کشتی دلی که به گرداب غم فتاد
باد مرادش از نفس بیقرار اوست
بی برگ و برگ عیش برد عالمی ازو
بی بار و دوش اهل جهان زیر بار اوست
خوشوقت می کند به نفس اهل حال را
این باغ، تازه رو ز نسیم بهار اوست
گلگون باده دارد اگر تازیانه ای
هنگام سیر و دور، دم شعله بار اوست
چاه ذقن که آب شود دل ز دیدنش
مهری ز محضر بدن داغدار اوست
دارد دم مسیح همانا در آستین
زینسان که زنده کردن دلها شعار اوست
از دیده غزال رباینده تر بود
سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست
صائب به هر دلی که خراشی ز درد هست
غافل مشو که سکه دارالعیار اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
سرچشمه حیات لب می چکان اوست
عمر دوباره سایه سرو روان اوست
خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است
گلمیخ آستان ثریا مکان اوست
ماهی که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست
هر چند بی کنار و میان است آن محیط
دست تصرف همه کس در میان اوست
در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست
عشق است میر قافله عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست
خونین اگر بود سخن عشق دور نیست
دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست
بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست
آهی که خیزد از دل ما گرد راه اوست
دل را ز کام هر دو جهان سرد ساختن
تأثیر اولین نفس صبحگاه اوست
از یک نگاه، زیر و زبر کردن جهان
بازیچه ای ز گردش چشم سیاه اوست
چون نور آفتاب، پریشان خرام نیست
دلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوست
گردون که صبح و شام زنده غوطه در شفق
صید به خون تپیده ای از صیدگاه است
نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز
این فتح در شکستن طرف کلاه اوست
هر سینه ای که پاک شد از گرد آرزو
میدان تیغ بازی برق نگاه اوست
فتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگ
انگشت زینهار، لوای سپاه اوست
عشق تو آهویی است که از چشمه سار دل
هر تخم آرزو که برآید گیاه اوست
از خسروی است فتح که هنگام دار و گیر
دست دعای خلق لوای سپاه اوست
صائب به غیر چهره زرین عشق نیست
آن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست
برخاست هر که از سر عالم لوای اوست
آزاده ای که کنج قناعت گرفته است
شیرازه حضور جهان بوریای اوست
آن مطربی که پرده ما را دریده است
رقص فلک ز زمزمه جانفزای اوست
در دام می کشد دل صحرایی مرا
این مردمی که با نگه آشنای اوست
در چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟
مرگی که زندگانی من از برای اوست
بیدرد نیستم که شکایت کنم ز جور
هر شکوه ای که هست مرا از وفای اوست
چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوست
مسند به روی دست سلیمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما در هوای اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبری که در دماغ من از کبریای اوست
زنجیر پاره کردن سوداییان عشق
موقوف باز کردن بند قبای اوست
صائب کسی که خرمن من سوخته است ازو
ابر بهار، سایه دست سخای اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توست
دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست
چشم سفید کرده خود را عزیز دار
کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست
از کوشش تو می رود از پیش کار ما
پای به خواب رفته ما در رکاب توست
آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد
آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست
چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان
در پرده دلی است که داغ و کباب توست
شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس
این برق خانه سوز نهان در سحاب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب
بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست
چشم ترا غبار علایق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
ز آهستگی بریده شود راه دور عشق
زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
محتاج کی به نشأه می چشم مست توست؟
پر خون دهان جام می از پشت دست توست
چون تاک در سراسر این باغ و بوستان
هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست
لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر
خونین جگر به خانه زین از نشست توست
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست
نظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جایی که آبهای روان پای بست توست
زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان
هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلح نیست
گر توبه می کنم به امد شکست توست
از می شود شعور تو هر لحظه بیشتر
فریاد من ز حوصله دیر مست توست
سرپنجه تصرف خورشید و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بی سؤال به سایل عطا کند
قفلی که بی کلید شود باز، دست توست
محرومی از وصال پریزاد معنوی
صائب گناه دیده صورت پرست توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
دامن به دست هر که دهی دستگیر توست
از هر دلی که گرد فشانی عبیر توست
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
شالی اگر دهی به فقیری حریر توست
گر دست سایلی به عصایی گرفته ای
در تکیه گاه خلد به دولت سریر توست
از ما متاب روی که در وقت پای لغز
دست ز کار رفته ما دستگیر توست
فردای حشر، موجه دریای رحمت است
پهلوی لاغری که در اینجا حصیر توست
از نقد و جنس آنچه ترا هست در بساط
بر هر چه پشت پای زنی دستگیر توست
از دیدن تو تازه شود زخم عاشقان
از شور عشق اگر نمکی در خمیر توست
تقصیر ساده لوحی آیینه دل است
نقشی گر از بساط جهان دلپذیر توست
از شیوه غریب نوازی مدار دست
جان غریب تا دو سه روزی اسیر توست
دنیایی اش مدان که بود زاد آخرت
قدری که از متاع جهان ناگزیر توست
پای ادب ز پیروی سابقان مکش
در سال هر که از تو بود بیش، پیر توست
دست هزار کوهکن از کار می برد
بتخانه ها که در دل صورت پذیر توست
خواهد رساند خانه عمر ترا به آب
این آب بی قیاس که پنهان به شیر توست
با دوستان نشین که شود توتیای چشم
از دشمنان غباری اگر در ضمیر توست
تا هست چون هدف رگ گردن ترا بجا
هر خاری از قلمرو ایجاد تیر توست
صائب به آب خضر تسلی نمی شود
جانی که تشنه سخن دلپذیر توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
زان آتشین میی که ز لب در ایاغ توست
یاقوت آبدار بتان سنگداغ توست
نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد
هر کس برون دویده ز خود در سراغ توست
چشمی که چون ستاره نظربند خواب نیست
حیران پرتو گهر شبچراغ توست
دلهای پاره پاره خونین دلان خاک
در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
در چشم من ز سنبل فردوس بهترست
آشفته خاطری که پریشان دماغ توست
از درد اگر به صاف بود چشم دیگران
ما را نظر ز صاف به درد ایاغ توست
از روی آتشین تو بی بهره ایم ما
هر چند نور دیده ما از چراغ توست
خواهد حباب وار سرت را به باد داد
این باد نخوتی که گره در دماغ توست
چون صائب آن که چاشنی درد یافته است
قانع به زخم خار ز گلهای باغ توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
رزق وسیع در قدم میهمان توست
هر کس که میهمان تو شد میزبان توست
نعمت شود زیاده به قدر زبان شکر
نخلی است این که ریشه آن در دهان توست
گر سایه ای به سوخته جانی فکنده ای
در آفتابروی جزا سایبان توست
آسودگی نتیجه ترک علایق است
پوشیدن نظر ز جهان دیده بان توست
در خاک و خون ترا نکشیده است تا زبان
در خامشی گریز که دارالامان توست
تیر دعای صافدلان نیست نارسا
هر نارسایی که بود در کمان توست
هر چند از رکاب تو دور افتاده ایم
دست ز کاررفته ما در عنان توست
غربت نمی کشی ز وطن هر کجا روی
از زیر بال خویش اگر آشیان توست
صائب ز نغمه تو شکرزار شد جهان
گفتار، حق خامه شیرین زبان توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست
در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست
خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست
در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست
ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست
هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست
هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست
ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست
چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست
استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
لعل لب پیاله می آبدار ازوست
جوش صباحت گل روی بهار ازوست
ابروی موج درس اشارت ازو گرفت
چشم حباب در گرو انتظار ازوست
گلگونه نشاط ازو یافت لاله زار
خال سیاه بختی مشک تتار ازوست
چشم ستاره می پرد از آرزوی او
مژگان آفتاب، ثریا نثار اوست
زان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده است
شبنم به روی بستر گل بیقرار ازوست
زنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رود
آیینه ای که چشم به راه غبار ازوست
دریاب رنگ باختگان خمار را
زان باده ای که دست سبو در نگار ازوست
صائب به نیم گردش چشم آن ستیزه جو
بی اختیار اگر کندت اختیار ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
آدم نه ای و روضه رضوانت آرزوست
خاتم نه ای و دست سلیمانت آرزوست
زنهار سر مپیچ ز چوگان حکم او
چون گوی اگر سراسر میدانت آرزوست
چشم طمع به ملک سکندر مکن سیاه
گر همچو خضر چشمه حیوانت آرزوست
چون شبنم آبگینه خود بی غبار کن
گر سیر باغ و گشت گلستانت آرزوست
چون شانه باش تخته مشق هزار زخم
گر ره در آن دو زلف پریشانت آرزوست
چندی چو غنچه سر به گریبان خود بکش
زین باغ اگر چو گل لب خندانت آرزوست
چون گوهر از غبار یتیمی متاب روی
گر ساحل مراد ز عمانت آرزوست
مجنون صفت ز مشق جنون برمدار دست
مدی اگر ز دفتر احسانت آرزوست
بیرون در گذار طمع های خام را
گر جبهه گشاده دربانت آرزوست
چون مور در حلاوت گفتار سعی کن
مسند اگر ز دست سلیمانت آرزوست
دندان به دل فشار درین باغ چون انار
بویی اگر ز سیب زنخدانت آرزوست
یک چند خون دل خور و بر لب بمال خاک
گر سینه ای چو کان بدخشانت آرزوست
چون شبنم آب کن دل خود را درین چمن
گر وصل آفتاب درخشانت آرزوست
هرگز نبوده است دو سر هیچ خوشه را
بگذر ز سر اگر سر و سامانت آرزوست
پرهیز می کند ز تو دیو سیاهکار
وین طرفه ز فرشته نگهبانت آرزوست
این آن غزل که سعدی و ملای روم گفت
موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
جامی ز خون بی غش منصورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
دستی به جام باده حمرایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
این سبزه نیست بر لب جو رسته، نوبهار
بر زخم خاک، مرهم زنگار بسته است
زنجیریی است ابر که فریاد می کند
دیوانه ای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانه نسیم به خوابش نمی کند
از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟
از جوش گل، ز رخنه دیوار بوستان
خورشید در کمین تماشا نشسته است
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمی شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفته ایم و سبکبار می رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید می کند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
(در کام اژدهای مکافات چون رود؟
آزاده ای که خاطر موری نخسته است)
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
پیری اگر چه بال و پرم را شکسته است
پای جهان نورد خیالم نبسته است
گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟
راه سخن به مور، سلیمان نبسته است
در تنگنای خاک کند سیر لامکان
آزاده ای که دام علایق گسسته است
خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی
از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسیح نمی آرم برون
خاری که در ره تو به پایم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار
هر چند از گرانی دلها شکسته است
از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال
از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود
چون کوه هر که پای به دامن شکسته است