عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
در خودآرایی خطرها مضمرست
حلقه فتراک طاوس از پرست
بی سبکروحی و تمکین آدمی
کشتی بی بادبان و لنگرست
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته را کاهش نصیب از گوهرست
عشق می بخشد تمامی حسن را
شمع بی پروانه تیر بی سرپرست
خلق نیکو عیب را سازد هنر
خامی عنبر کمال عنبرست
بی طلب سیراب می گردد ز می
چون سبو دستی که در زیر سرست
پرتو منت کند دل را سیاه
زنگ این آیینه از روشنگرست
در سخن لعلش قیامت می کند
این نمکدان پر ز شور محشرست
بر عذار لیلی آن خال کبود
چشمه خورشید را نیلوفرست
آتش درویشانه خود ای پسر
از طعام میهمانی بهترست
شیر بیگانه است آش دیگران
شوربای خویش شیر مادرست
صائب از شیرینی گفتار خود
طوطی ما بی نیاز از شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
همت ما را مکانی دیگرست
آسمان را آسمانی دیگرست
لطف او در پرده دارد چشم را
مغز او را استخوانی دیگرست
گو اجل این جان رسمی را برد
زندگی ما را به جانی دیگرست
آه ازان قاتل که لوح کشتگان
بهر تیغ او فسانی دیگرست
در بساط آسمان راحت مجوی
این متاع کاروانی دیگرست
چند بتوان دید ماه عید را؟
نوبت ابرو کمانی دیگرست
حسن هر ساعت به رنگی می شود
شعله را هر دم زبانی دیگرست
باغبان را می توان با زر فریفت
شرم بلبل باغبانی دیگرست
در زمین خشک کشتی رانده ایم
همت ما بادبانی دیگرست
تیغ را از زلف جوهر ساده کرد
غمزه را تیغ زبانی دیگرست
حسن دایم بوالهوس پرور بود
خس برای شعله جانی دیگرست
چون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟
مرغ ما از بوستانی دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
از نظر هرگز خیالش دور نیست
یک نفس دریای ما بی شور نیست
در دهان اژدهای خم رود
مست بی پرواتر از مخمور نیست
خنده بر برق تجلی می زند
خانه دل چون بنای طور نیست
نیست در فرمان بدگویان زبان
اختیار نیش با زنبور نیست
گر ندارد سکته چین بر جبین
بیت ابروی تو چون مشهور نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶
تا نافه زلف مجلس آراست
آهوی حواس، دشت پیماست
چشم تو شرابخانه دل
ابروی تو قبله تماشاست
قفل دل زنگ بسته ما
موقوف کلید بال عنقاست
اندیشه رزق، تنگ چشمی است
تا خرمن نه سپهر برجاست
از زیر سایه خیمه چرخ
مجنون مرا هوای صحراست
این دایره های آتشین سیر
سرگشته نقطه سویداست
نقشی به مراد اگر نشیند
بازی نخوری که آن نه از ماست:
کز پرتو دست جامه پیرا
سوزن در کار خویش بیناست
گر روی جهان ز ما بگردد
غم نیست چو روی عشق با ماست
سودای چنین که یاد دارد؟
جان باخته ایم و صرفه با ماست
هر فیض که می رسد به صائب
از روح پر از فتوح ملاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
شد آب و هنوز در حجاب است
این آبله در دل حباب است
در دیده پاک، پرتو حسن
در خانه کعبه ماهتاب است
عشق تو فسانه سوز هستی
سودای تو پرده سوز خواب است
صبحیم ولی ز سرد مهری
در سینه ما نفس به خواب است
حرفی سر کن که میهمان را
خاموشی میزبان جواب است
جایی که نه آسیا بگردد
اندیشه رزق، بی حساب است
بیهوده دل مشوش ما
در فکر گناه یا ثواب است:
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند، باب است
از کشمکش چهار عنصر
دایم دل خسته در عذاب است
چون عالم خاک آرمیده است
در عالم آب، انقلاب است
تا روی به طوف کعبه کرده است
فکر صائب همه صواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
پیغام، نمکچش وصال است
دلخوش کن عاشقان خیال است
خورشید فلک سفید ابروست
خورشید تو عنبرین هلال است
هر جا که دل شکسته ای هست
ریحان خط ترا سفال است
خورشید ترا ز سایه خط
پیداست که اول زوال است
اندیشه چشم مشکبویان
آهوی قلمرو خیال است
رخساره آتشین او را
پروانه خانه زاد، خال است
با چشم تو آشنایی ما
می پنداری هزار سال است
غیر از لب جام نیست صائب
امروز لبی که بی سؤال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
از وصل صدف گهر گریزان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
از حسن تو جیب خاک پر ماه است
یوسف ز خجالت تو در چاه است
خالی که ز گردن تو می تابد
همچشم ستاره سحرگاه است
بگذار جگی جگی ببوسم من
خالی که بر آن جگی جگی گاه است
عمر عاشق ز خضر کمتر نیست
این رشته ز پیچ و تاب کوتاه است
هر آینه راست جوهر خاصی
آیینه سینه جوهرش آه است
در منزل کفر و دین نمی ماند
با عشق سبکروی که همراه است
انگشت به هیچ حرف نگذارد
از درد سخن کسی که آگاه است
صائب ز زمین دل برون آور
طول املی که ریشه آه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
حلقه گوش تو گوشواره صبح است
خال بناگوش تو ستاره صبح است
جلوه تو شوختر ز برق تجلی
چشم تو خندانتر از ستاره صبح است
گوشه ابروی فیض و صیقل توفیق
موجه ای از بحر بی کناره صبح است
شیر ز پستان آفتاب نگیرد
طفل غیوری که شیرخواره صبح است
داغ جگرسوز عشق و سینه روشن
مهره خورشید و گاهواره صبح است
هر نفسی کز جگر به صدق برآید
کم مشمارش که در شماره صبح است
علم لدنی که در کتاب نگنجد
جمله در اوراق پاره پاره صبح است
حسن گلوسوز قندهای مکرر
منفعل از خنده دوباره صبح است
عمر دوباره که خلق طالب اویند
در گره خنده دوباره صبح است
از دم صائب بود گشایش دلها
جامه گل پاره از اشاره صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
حلقه آه مرا سپهر نگین است
گریه من روشناس روی زمین است
تا تو به چشم رکاب پای نهادی
عشرت روی زمین به خانه زین است
رزق من از شاهراه گوش درآید
روزی من چون صدف ز در ثمین است
هر چه بکاری، همان نصیب تو گردد
دانه خود پاک کن که خاک امین است
همت سرشار، سرو عالم بالاست
وسعت مشرب بهشت روی زمین است
خاطر خرم دگر کسی ز که جوید؟
صبح در ایام ما گرفته جبین است
مقصد کوته نظر، بلند نباشد
منزل دور رکاب، خانه زین است
بیهده صائب مکن ز بخت شکایت
چشمه حیوان سیاه خانه نشین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
زیر بال است پناهی که مراست
شمع بالین بود آهی که مراست
کیست با من طرف جنگ شود؟
اشک و آه است سپاهی که مراست
آه سرد و نفس سوخته است
صبح عید و شب ماهی که مراست
در سفر بار رفیقان نشوم
دل بود توشه راهی که مراست
دست قدرت به قفا می پیچد
برق را مشت گیاهی که مراست
به دو صد دانه گوهر ندهم
در جگر رشته آهی که مراست
چون نباشد خجل از رحمت حق؟
بیگناهی است گناهی که مراست
آن حبابم که درین بحر گهر
سر پوچ است کلاهی که مراست
صیقل حسن بود دیده پاک
رخ مگردان ز نگاهی که مراست
بال پرواز هزاران چشم است
از قناعت پر کاهی که مراست
شاهد شور محبت صائب
روی زردست گواهی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
خود به خود چشم تو در گفتارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
شود چو غنچه سخن پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
مرهم کافور خلق پرده صد نشترست
صندل این ناکسان گرده دردسرست
نیست جدایی ز هم حلقه زنجیر را
حادثه روزگار از پی یکدیگرست
گرم عنانان شوق زیر فلک نیستند
اخگر افسرده را خاک سیه بر سرست
بی نظر اعتبار پرده خواب است چشم
بی سخن حق نفس رشته بی گوهرست
غنچه امید را، قفل دل تنگ را
هست کلیدی اگر، در بغل محشرست
چشم و در سیر را، نیست به نعمت نیاز
کاسه ما فربه است، کیسه اگر لاغرست
نیست به می احتیاج حسن گلوسوز را
آینه بی غبار دشمن روشنگرست
میکده باغ بهشت، کوثر او جام می
ساقی شمشاد قد، سرو لب کوثرست
دل ز هوس پاک کن، فیض گشایش ببین
هر چه درون دل است، قفل برون درست
تن به حوادث گذار صائب اگر پخته ای
کآبله چون پخته شد روزی او نشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
زمین نقش پایی است بر آستانت
فلک شیشه باری است از کاروانت
دم عیسوی از بهارت نسیمی
کف موسوی برگی از بوستانت
سماعیل، رد کرده قربانی تو
کمین بنده ای یوسف از کاروانت
فلک کله آه سودایی تو
زمین گرد پاپوش سرگشتگانت
دم صبح زخم نمایان تیغت
دل شب نمودار زاغ کمانت
خزان باددستی ز گلزار جودت
بهار آشنارویی از بوستانت
چو آیینه دان تو خورشید باشد
چه باشد عذار ثریا فشانت
ندانم چگونه است آیینه تو
که شد خیره چشم ز آیینه دانت
نشان تو ای بی نشان از که جویم؟
که در بی نشانی است پنهان نشانت
ترا می رسد دعوی کبریایی
که بوسد ز دور آسمان آستانت
ز توحید صائب چه دم می زنی تو؟
مبادا شود آب، تیغ زبانت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بر رخ ممکن بود پیوسته گرد احتیاج
لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج
در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا
بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج
خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام
هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج
از فشار قبر بر گوش حدیثی خورده است
هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج
باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان
ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج
در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود
می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج
می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست
سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج
بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق
بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج
اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است
بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج
نبود حسن خداداد به زیور محتاج
پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟
نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاج
خوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟
سرآزاده ما نیست به افسر محتاج
رهبری نیست به از صدق طلب رهرو را
نیست از راست روی خامه به مسطر محتاج
نیست از چاشنی خاک قناعت خبرش
مور تا هست به شیرینی شکر محتاج
سلطنت چاره لبی تشنگی حرص نکرد
که به یک جرعه آب است سکندر محتاج
هر فقیری که شود از در دل رو گردان
می شود زود به دریوزه صد در محتاج
نیست با مهد زمین مردم کامل را کار
طفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاج
نبود حاجت افسانه گرانخوابان را
نیست این کشتی پر بار به لنگر محتاج
کند از رحم سبکدوش، گرانباران را
ورنه درویش نباشد به توانگر محتاج
نیست در خاطر آزاده تردد را راه
سرو چون آب نباشد به سراسر محتاج
صائب از قحط سخندان چه به من می گذرد
به سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج
نبود خانه آیینه به روزن محتاج
کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش
نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج
غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست
که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج
جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است
نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج
نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست
دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج
شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن
شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج
در گلستان جهان غیر دل من صائب
غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج