عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج
چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟
عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند
بحر را کم نشود سلسله تازه موج
نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم
بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج
از حوادث دل غافل سبک از جای رود
کف بی مغز بود محمل جمازه موج
گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش
دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج
دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم
نرسیده است به گوش صدف آوازه موج
آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب
تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج
به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج
ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!
که نیست سوخته ما به این شرر محتاج
بس است چهره زرین، خزانه عاشق
که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج
هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد
نشد چو گل به هواداری سحر محتاج
ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید
دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج
مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد
برای آب به دریا نشد گهر محتاج
شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور
ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج
بهشت را دل ما در نظر نمی آورد
نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج
در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است
که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
اگر میان دو دل هست دوستی به قرار
نمی شوند به آمد شد خبر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟
سمندری که نگردد به بال و پر محتاج
همان به آبله خویشتن قناعت کرد
اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج
میان گشوده سرانجام خواب می گیری
در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج
به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست
سبکروی که نگردد به راهبر محتاج
طمع دلیل فرومایگی است کاهل را
وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج
دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟
که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج
ازان همیشه در فیض باز می باشد
که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج
خوشیم با سفر دور بیخودی صائب
که نیستیم به همراه و همسفر محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟
تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟
صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج
هر کس که راه رفت به منزل نمی رسد
بس راهرو که خاک شد از آرزوی گنج
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج
لوح طلسم گنج خدایند انبیا
بی لوح زینهار مکن جستجوی گنج
قالب تهی زدیدن ویرانه کرده ای
ای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنج
هر چند وصل گنج به کوشش نبسته است
تا ممکن است پا مکش از جستجوی گنج
در کام اژدها نروی تا هزار بار
صائب گل مراد نچینی ز روی گنج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
آن گنج خفی در دل ویرانه زند موج
آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟
عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟
پیشانی دریای کرم چین نپذیرد
چندان که گدا بر در این خانه زند موج
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش
در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟
دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج
زنهار مجویید ز کس دیده بیدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج
دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گریه مستانه زند موج
در سینه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن این دشت، سیه خانه زند موج
فیض سحر از دیده خونابه فشان است
شیر از کشش گریه طفلانه زند موج
در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعیه همت مردانه زند موج
صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است
بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج
آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچ
بگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچ
کار خود چون کوهکن با تیشه خود کن تمام
بیش ازین در انتظار تیغ چون جوهر مپیچ
دل چو روشن شد به باد نیستی ده جسم را
خط پاکی چون به دست افتاد در دفتر مپیچ
با فلک چندان مدارا کن که دل صافی شود
چون شود آیینه ات روشن، به خاکستر مپیچ
در ره دوری که نقش بال وپر باشد وبال
رشته دام علایق را به بال وپر مپیچ
دردمندان را به قدر زخم باشد فتح باب
از حوادث، تیغ اگر بارد به فرقت، سرمپیچ
تا توان پیچید در ساقی به شبهای دراز
کوته اندیشی مکن در شیشه و ساغر مپیچ
رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
اینقدر ای رشته باریک بر گوهر مپیچ
با کمند عنکبوتان صید عنقا مشکل است
بیش ازین صائب به فکر آن پری پیکر مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
بی شهادت زینهار از تیغ جانان سرمپیچ
تا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچ
صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار
در طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچ
گر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسی
چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچ
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
بنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچ
نقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشست
دست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچ
تا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدف
با لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچ
تا توانی در رکاب شهسواران قطره زد
بی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچ
زین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچ
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
ای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچ
در کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخل
از رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچ
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
گر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچ
نیل چشم زخم باشد حسن را خط امان
از هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچ
از سبکروحان چراغ حسن روشن می شود
از نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچ
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
بیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچ
تا توانی سر برآوردن در ایام خزان
در بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچ
شانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم است
زینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچ
پرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن است
با گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ
از هر سخن نازک و هر نکته باریک
پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ
در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ
دلبستگیی نیست به کام دو جهانم
با من بگذارید غم یار و دگر هیچ
از بیخودی افتاد به جنت دل افگار
در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ
افسانه شیرین جهان هوش فریب است
خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ
در کار جهان صرف مکن عمر به امید
کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ
یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ
حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ
از زاهد شیاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچ
بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار
محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ
دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم
یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ
از بنده دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ
صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ
چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ
اندیشه جمعیت دل فکر محال است
شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ
در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت
چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ
چون تاک درین باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ
هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت
حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ
همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز
غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ
جز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ
با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی
صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
در جبین کس نمی بینیم انوار صلاح
ریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاح
ای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاک
گر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاح
نوبت پاکی ز دلها با لباس افتاده است
در گره افتاده از عمامه ها کار صلاح
جبهه پرهیزکاران نامه واکرده ای است
اهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاح
مهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیست
شاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاح
سعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیست
پاکی ظاهر متاع روی بازار صلاح
صائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریا
از نظر پوشیده می دارند آثار صلاح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
تا به کی همچون سگان گیرد ترا در خواب، صبح؟
چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح
شیر مست فیض شو از جوی شیر روشنش
تا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبح
در وصال از عاشق صادق نمی داند اثر
چون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبح
گر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمع
سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح
سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح
بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح
من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح
صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۲
عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح
گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح
دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید
می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح
هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب
می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح
عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب
تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح
می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس
هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح
عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس
تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح
دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر
شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح
اشتهای من ازان صادق بود دایم که من
قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح
مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح
گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان
شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح
صادقان را می رسد از عالم بالا مدد
می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح
در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست
تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح
عشق دایم دستبازی با دل روشن کند
آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح
در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست
مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح
صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است
این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح
از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود
شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح
دست از دامان این دریای رحمت برمدار
تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح
چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت
زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح
تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش
پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح
تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود
دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح
در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را
ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح
صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست
کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبح
از چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟
حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟
زره از دیده بیدار به بر دارد صبح
مغز بی پرده اش آشفته تر از دستارست
از کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟
چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزد
قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟
گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است
در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح
سینه صافان و سرانجام شکایت، هیهات
باورم نیست که آهی به جگر دارد صبح
نیست در پرده چشمش ز سیاهی اثری
می توان یافت عزیزی به سفر دارد صبح
برد از مغز زمین خشکی سودا بیرون
جوی شیری است که در پرده شکر دارد صبح
دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن
پنبه در گوش ازین راهگذار دارد صبح
در قدح خون شفق دارد و گل می خندد
مشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبح
چون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزد
تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟
روزگاری است که در خون شفق می غلطد
از که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟
با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع
این نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح
هر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواب
از شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟
تا برد این غزل تازه صائب به بیاض
همچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح
فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح
می شود زود چو خورشید چراغش روشن
هر که جایی نرود غیر در خانه صبح
تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین
مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح
در محیطی که منم کشتی دریایی او
کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح
دل ما میکده خون جگر بد، که زدند
از شفق پنجه خونین به در خانه صبح
نیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنون
جام خورشید زند دور به میخانه صبح
مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس
که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح
مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب
دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح
دام خورشید جهانتاب شود زنارش
هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح
ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای
می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح
سینه صاف، دل گرم مهیا دارد
مهر خورشید بود لازم پروانه صبح
خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان
شیر مستند تمام از می پیمانه صبح
شسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوند
رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح
هست در سینه ترا گر دل روشن صائب
می توان راست گذشت از در کاشانه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح
چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید
بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح
نیست امید سحر عاشق دلسوخته را
شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح
پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند
بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح
صورت حشر که در پرده غیب است نهان
می توان دید در آیینه بیداری صبح
همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی
صائب از دست مده دامن بیداری صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را
سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح
به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند
تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح
بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن
در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح
نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز
تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح
زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل
کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح
چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار
این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح
صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب
تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۹
نمک به دیده غفلت کن از سفیده صبح
که صد کتاب سخن هست در جریده صبح
ما ز جامه احرام را کفن زنهار
مشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبح
ازان سفینه خورشید آسمان سیرست
که بادبان کند از پرده های دیده صبح
چو آفتاب بود گرم، نان راهروی
که روزیش بود از سفره کشیده صبح
بیاض سینه روشندلان رقم سوزست
ستاره نقطه سهوست بر جریده صبح
به سوزن مژه آفتاب هیهات است
رفوپذیر شود سینه دریده صبح
مرا که با دل شب راز در میان دارم
چه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟