عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی، به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست، مگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست برد
پوست بهل، دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی، به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست، مگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست برد
پوست بهل، دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
گر چه نه به دریاییم دانهی گهریم آخر
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر
گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
از دادن و نادادن بس بیخبریم آخر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مست تریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر؟
ما لولی و شنگولی بیمکسب و مشغولی
جز مال مسلمانان مال که بریم آخر؟
زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بیسیمان که سیم بریم آخر
میگوید جان با تن کی تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر
گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
از دادن و نادادن بس بیخبریم آخر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مست تریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر؟
ما لولی و شنگولی بیمکسب و مشغولی
جز مال مسلمانان مال که بریم آخر؟
زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بیسیمان که سیم بریم آخر
میگوید جان با تن کی تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
نوری که نیارم گفت در پای تو میافتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوش تر
در من که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آن که تو هم غرقی در خون دل من تر
ار زان که گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
نوری که نیارم گفت در پای تو میافتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوش تر
در من که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آن که تو هم غرقی در خون دل من تر
ار زان که گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
شادییی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادییی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
شادییی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو ازین محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الٰا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو ازین محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الٰا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
روزی خوش است رویت از نور روز خوش تر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیات است عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
آب حیات است عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جانهای پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار؟
که رخت عمر ز کی باز میببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری؟
چرا ازو که خبر میکند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدهست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکافها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود بیکار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
که رخت عمر ز کی باز میببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری؟
چرا ازو که خبر میکند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدهست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکافها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود بیکار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
شدهست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنارتا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کاراست روزگار مبر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟
گرفته هر دو جهان از کنارتا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کاراست روزگار مبر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
مجوی شادی چون در غم است میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
تو شاخ خشک چرایی؟ به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی؟ به نوبهار نگر
درآ به حلقه رندان که مصلحت این است
شراب و شاهد و ساقی بیشمار نگر
بدان که عشق جهانیست بیقرار درو
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاه وار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مرکب که چیست؟ این فلک است
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چون که درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
تو برگ زرد چرایی؟ به نوبهار نگر
درآ به حلقه رندان که مصلحت این است
شراب و شاهد و ساقی بیشمار نگر
بدان که عشق جهانیست بیقرار درو
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاه وار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مرکب که چیست؟ این فلک است
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چون که درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدییی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدییی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
چون که سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بندهاش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم موخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
چون که سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بندهاش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم موخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
در بگشا کامد خامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
میطلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت ازین سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
میطلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت ازین سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لایؤخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که میچرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لایؤخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که میچرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
درین سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
درین خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشهها را
که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
درین خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشهها را
که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز