عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنهیی تو و اندیشه زمهریر
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کزو شد گردنده چرخ پیر
گلگونهیی کزوست رخ دلبران چو گل
سر فتنهیی کزوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر
بی چون و بیچگونه برون از رسوم و فهم
بیدست میسریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معدهها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صلهی حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
وان کز شکاف کوه برون میکشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
زیرا برهنهیی تو و اندیشه زمهریر
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کزو شد گردنده چرخ پیر
گلگونهیی کزوست رخ دلبران چو گل
سر فتنهیی کزوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر
بی چون و بیچگونه برون از رسوم و فهم
بیدست میسریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معدهها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صلهی حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
وان کز شکاف کوه برون میکشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت
رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی
گرم شده جان دی سرد شده جان نار
روح بشارت شنید پرده جان بردرید
رایت احمد رسید کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما هر که که هست از شما
دور شو از عشق ما تا نشوی دل فگار
گفته دل من بدو کی صنم تندخو
چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار؟
عشق چو ابر گران ریخت برین و بران
شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار
آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر
زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار
منکر شه کور زاد بیخبر و کور باد
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت
رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی
گرم شده جان دی سرد شده جان نار
روح بشارت شنید پرده جان بردرید
رایت احمد رسید کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما هر که که هست از شما
دور شو از عشق ما تا نشوی دل فگار
گفته دل من بدو کی صنم تندخو
چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار؟
عشق چو ابر گران ریخت برین و بران
شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار
آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر
زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار
منکر شه کور زاد بیخبر و کور باد
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه ازین لعل پوش
نوح ازین در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
باده منصور بین جان و دلی بیقرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت توراست
بخت صفا در صفاست تا تو بوی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چون که درآید نگار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه ازین لعل پوش
نوح ازین در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
باده منصور بین جان و دلی بیقرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت توراست
بخت صفا در صفاست تا تو بوی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چون که درآید نگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما میزنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما میزنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
مست توام نزمی و نز کوکنار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبلهها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبلهها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشتهام بیشرم و بیدل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گویندهیی مستی خرابی زندهیی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آنها خراب و مست و خوش وینها غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشتهام بیشرم و بیدل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گویندهیی مستی خرابی زندهیی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آنها خراب و مست و خوش وینها غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خوردهام کاندازه را گم کردهام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لایؤخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که میچرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لایؤخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که میچرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن؟
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه؟
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحا ر سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم؟ فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت فلا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن؟
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه؟
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحا ر سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم؟ فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت فلا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزونتر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزونتر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح بدیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراضهها بگزیدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حق است و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح بدیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراضهها بگزیدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حق است و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز
دمی که شعشعهٔ این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز؟
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز
مرا هزار جهان است پر ز نور و نعیم
چه ناز میرسدت با من ای کمین خباز؟
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز
حیات با تو خوش است و ممات با تو خوش است
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضر است
به زیر سایهٔ او میروم نشیب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز
دمی که شعشعهٔ این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز؟
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز
مرا هزار جهان است پر ز نور و نعیم
چه ناز میرسدت با من ای کمین خباز؟
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز
حیات با تو خوش است و ممات با تو خوش است
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضر است
به زیر سایهٔ او میروم نشیب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
سوی لبش هر آن که شد زخم خورد ز پیش و پس
زان که حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی وی است گلستان مار بود درو نهان
جعد وی است همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیدهٔ مار برکنی
ماه دوهفتهیی شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟ بیتو چگونه تن زند؟
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره است وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور تو است مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیات عرضه همیکند مجس
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچه بهار میدهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او
خاک که آب میخورد ماش شدهست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟
چند گریز میکنی؟ بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسپ سقای نیستی
چون که بیافت مشتری باز کند ازو جرس
زان که حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی وی است گلستان مار بود درو نهان
جعد وی است همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیدهٔ مار برکنی
ماه دوهفتهیی شها غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟ بیتو چگونه تن زند؟
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
هست اثر حمایتت گر زره است وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور تو است مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیات عرضه همیکند مجس
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچه بهار میدهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او
خاک که آب میخورد ماش شدهست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟
چند گریز میکنی؟ بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسپ سقای نیستی
چون که بیافت مشتری باز کند ازو جرس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشیها و طربها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش بیعددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوهٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم میپزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان میرود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشیها و طربها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش بیعددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوهٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم میپزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان میرود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه کز دل است ترقیش نز دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد به جز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتهست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمن است و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پای دار که برپاست ساقییی
کاب است خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب مینماید و گه آتشی کزو
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میکن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه کز دل است ترقیش نز دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد به جز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتهست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمن است و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پای دار که برپاست ساقییی
کاب است خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب مینماید و گه آتشی کزو
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میکن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
عیسی روح، گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ؟
چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو، ز میغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همیخوانم
که عبارت ز توست، تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
حله بافان غیب میبافند
حلهها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ؟
چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه
پوستها را علاج او دباغ
لعلها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ
بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ؟
چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو، ز میغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همیخوانم
که عبارت ز توست، تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
حله بافان غیب میبافند
حلهها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ؟
چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه
پوستها را علاج او دباغ
لعلها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ
بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بیز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بیعقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بیصورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بیز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بیعقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بیصورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعهییست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعهییست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
تا نزند آفتاب، خیمهٔ نور جلال
حلقهٔ مرغان روز، کی بزند پرو بال؟
از نظر آفتاب، گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تیغ کشید آفتاب، خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق، طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر، قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمی، ساغر و جام بقا
شیشه شده من زلطف، ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود، گفتم شاها شب است
گفت که با روی من شب بود؟ اینک محال
تا که کبود است صبح، روز بود در گمان
چون که بشد نیم روز، نیست دگر قیل و قال
تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
وزنظر من نگر، تا تو ببینی جمال
در لمع قرص او، صورت شه شمس دین
زینت تبریز، کوست سعد مبارک به فال
حلقهٔ مرغان روز، کی بزند پرو بال؟
از نظر آفتاب، گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تیغ کشید آفتاب، خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق، طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر، قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمی، ساغر و جام بقا
شیشه شده من زلطف، ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود، گفتم شاها شب است
گفت که با روی من شب بود؟ اینک محال
تا که کبود است صبح، روز بود در گمان
چون که بشد نیم روز، نیست دگر قیل و قال
تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
وزنظر من نگر، تا تو ببینی جمال
در لمع قرص او، صورت شه شمس دین
زینت تبریز، کوست سعد مبارک به فال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
تو را سعادت بادا، در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد، خون مات حلال
به یک دمم بفروزی، به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب کوزهست و خوف بر کوزه؟
چو آب رفت به اصلش، شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم؟ چه در جوال کنم؟
که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال؟
نه گربهیی که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ میزند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بیامثال
مثال آن که ببارد زآسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه، کزان قبهها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که ازینها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو، هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را زمقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی، پیشت
برآوریم فغان، چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد به پر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو، شمس تبریزی
ولی مدام، نه آن شمس کو رسد به زوال
هزار عاشق اگر مرد، خون مات حلال
به یک دمم بفروزی، به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب کوزهست و خوف بر کوزه؟
چو آب رفت به اصلش، شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم؟ چه در جوال کنم؟
که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال؟
نه گربهیی که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ میزند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بیامثال
مثال آن که ببارد زآسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه، کزان قبهها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که ازینها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو، هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را زمقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی، پیشت
برآوریم فغان، چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد به پر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو، شمس تبریزی
ولی مدام، نه آن شمس کو رسد به زوال