عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
گشتهست طپان جانم، ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان، ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد، وان شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم؟ ای گوش کشان برگو
سریست سمندر را، زاتش بنمی سوزد
جانیست قلندر را نادرتر ازان برگو
بنگر حشر مستان، از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ، با ضرب گران برگو
زان غمزهٔ چون تیرش، وابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری، با تیر و کمان برگو
برگو، هله جان برگو، پیش همگان برگو
وان نکته که میدانی، با او پنهان برگو
از جام رحیق او، مست است عشیق او
پیغام عقیق او، ای گوهر کان برگو
من بیزبر و زیرم، در پنجهٔ آن شیرم
زاحوال جهان سیرم، زاحوال فلان برگو
زیر است نوای غم، وندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو، یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد، اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد، بیشک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف، زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف، بینام و نشان برگو
در عالم جان جا کن، در غیب تماشا کن
رویی به روانها کن، زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم، اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم، بیکام و دهان برگو
هین سلسله درجنبان، ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد، وان شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم؟ ای گوش کشان برگو
سریست سمندر را، زاتش بنمی سوزد
جانیست قلندر را نادرتر ازان برگو
بنگر حشر مستان، از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ، با ضرب گران برگو
زان غمزهٔ چون تیرش، وابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری، با تیر و کمان برگو
برگو، هله جان برگو، پیش همگان برگو
وان نکته که میدانی، با او پنهان برگو
از جام رحیق او، مست است عشیق او
پیغام عقیق او، ای گوهر کان برگو
من بیزبر و زیرم، در پنجهٔ آن شیرم
زاحوال جهان سیرم، زاحوال فلان برگو
زیر است نوای غم، وندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو، یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد، اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد، بیشک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف، زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف، بینام و نشان برگو
در عالم جان جا کن، در غیب تماشا کن
رویی به روانها کن، زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم، اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم، بیکام و دهان برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
ای یار قلندردل، دلتنگ چرایی تو؟
از جغد چه اندیشی؟ چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان، در حلقهٔ جانبازان
ای رفته برون از جا، آخر به کجایی تو؟
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را، آخر ننمایی تو؟
بس خوب و لطیفی تو، بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو، آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی، وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو، در حلقه نیایی تو؟
ای بنده قمر پیشت، جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما، دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم، دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان، ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو، با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی، ای مایهٔ بینایی
نادیده مکن ما را چون دیدهٔ مایی تو
از جغد چه اندیشی؟ چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان، در حلقهٔ جانبازان
ای رفته برون از جا، آخر به کجایی تو؟
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را، آخر ننمایی تو؟
بس خوب و لطیفی تو، بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو، آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی، وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو، در حلقه نیایی تو؟
ای بنده قمر پیشت، جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما، دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم، دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان، ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو، با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی، ای مایهٔ بینایی
نادیده مکن ما را چون دیدهٔ مایی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
چو بگشادم نظر از شیوهٔ تو
بشد کارم چو زر از شیوهٔ تو
تویی خورشید و من چون میوهٔ خام
به هر دم پخته تر از شیوهٔ تو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوهٔ تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوهٔ تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوهٔ تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابهی جگر از شیوهٔ تو
ز شیوهی ماهت استاره همیجست
گرفتم من بصر از شیوهٔ تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوهٔ تو
زانبوهی نباشد جای سوزن
زعاشق، وین حشر از شیوهٔ تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوهٔ تو
اگر نه پرده آویزی به هردم
بدرد این بشر از شیوهٔ تو
اگر غفلت نباشد، جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوهٔ تو
چرایم؟ شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوهٔ تو
بشد کارم چو زر از شیوهٔ تو
تویی خورشید و من چون میوهٔ خام
به هر دم پخته تر از شیوهٔ تو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوهٔ تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوهٔ تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوهٔ تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابهی جگر از شیوهٔ تو
ز شیوهی ماهت استاره همیجست
گرفتم من بصر از شیوهٔ تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوهٔ تو
زانبوهی نباشد جای سوزن
زعاشق، وین حشر از شیوهٔ تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوهٔ تو
اگر نه پرده آویزی به هردم
بدرد این بشر از شیوهٔ تو
اگر غفلت نباشد، جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوهٔ تو
چرایم؟ شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوهٔ تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
ای خراب اسرارم از اسرار تو، اسرار تو
نقشهایی دیدم از گلزار تو، گلزار تو
کشتهٔ عشق توام، ورزان تو منکر شوی
خطهایی دارم از اقرار تو، اقرار تو
میگدازم، میگدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو، گفتار تو
شب همه خلقان بخفته، چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو، بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی؟
راست گویی ای صنم از کار تو، از کار تو
ای طبیب عاشقان این جملهٔ بیماری ام
هست زان دو نرگس بیمار تو، بیمار تو
ای دم هشیاریام بیهوش هشیاری تو
ای دم بیهوشیام هشیار تو، هشیار تو
چشمهها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو، انوار تو
شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو، بسیار تو
نقشهایی دیدم از گلزار تو، گلزار تو
کشتهٔ عشق توام، ورزان تو منکر شوی
خطهایی دارم از اقرار تو، اقرار تو
میگدازم، میگدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو، گفتار تو
شب همه خلقان بخفته، چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو، بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی؟
راست گویی ای صنم از کار تو، از کار تو
ای طبیب عاشقان این جملهٔ بیماری ام
هست زان دو نرگس بیمار تو، بیمار تو
ای دم هشیاریام بیهوش هشیاری تو
ای دم بیهوشیام هشیار تو، هشیار تو
چشمهها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو، انوار تو
شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو، بسیار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با کسی، با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما، گر دیگران محرم نی اند
با دل پر خون ما، پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که میدانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد ازان رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی، چون باز گردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بیزبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد، بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم؟ گفت جان آری بگو
گر نگویی با کسی، با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما، گر دیگران محرم نی اند
با دل پر خون ما، پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که میدانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد ازان رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی، چون باز گردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بیزبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد، بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم؟ گفت جان آری بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲
ای جهان برهم زده سودای تو، سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو، حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
تا بریزد جمله را در پای تو، در پای تو
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو، دریای تو
ای خمار عاشقان از بادههای دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو، فردای تو
من نظر کردم به جان سادهٔ بیرنگ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو، صفرای تو
چون نظر کردم نکو، من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو، سیمای تو
ماه خواندم من تو را، بس جرم دارم زین سخن
مه که باشد کو بود همتای تو، همتای تو؟
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی به نام
ای همه شهر دلم غوغای تو، غوغای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو، حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
تا بریزد جمله را در پای تو، در پای تو
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو، دریای تو
ای خمار عاشقان از بادههای دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو، فردای تو
من نظر کردم به جان سادهٔ بیرنگ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو، صفرای تو
چون نظر کردم نکو، من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو، سیمای تو
ماه خواندم من تو را، بس جرم دارم زین سخن
مه که باشد کو بود همتای تو، همتای تو؟
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی به نام
ای همه شهر دلم غوغای تو، غوغای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
نالهیی کن عاشقانه، درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی، خواه تازی، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی، هم بسازی، هم بتابی در جهان
آفتابی، ماهتابی، آتشی، مومی بگو؟
گر کسی گوید که آتش سرد شد، باور مکن
تو چه دودی و چه عودی، حی قیومی بگو
ای دل پران من، تا کی ازین ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا، ور تو خود بومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی، خواه تازی، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی، هم بسازی، هم بتابی در جهان
آفتابی، ماهتابی، آتشی، مومی بگو؟
گر کسی گوید که آتش سرد شد، باور مکن
تو چه دودی و چه عودی، حی قیومی بگو
ای دل پران من، تا کی ازین ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا، ور تو خود بومی بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
هله ای شاه مپیچان سر و دستار، مرو
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار، مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز که راست؟
مکن، آزار مکن، جانب اغیار، مرو
مبر از یار، مبر، خانهٔ اسرار مسوز
گل و گلزار مکن، جانب هر خار، مرو
مکن ای یار ستیزه، دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی، مکن این بار، مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار، مرو
هله سرنای توام، مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را، مسکل تار، مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین، از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا، ای صدقات تو حیات
به ازین خیر نباشد، به جز این کار، مرو
خاتم حسن و جمالی، هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستم کار مرو
هله دیدار مهل، برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان، در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو، جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران
از برای دو سه ترسا، سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجهٔ جانهای شهان
شیوه کن، لب بگز و غبغبه افشار، مرو
هله، صدیق زمانی، به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیدهٔ مختار مرو
جبرئیل کرمی، سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین، بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بیتو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا، کار کن، از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون، سوی گفتار مرو
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار، مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز که راست؟
مکن، آزار مکن، جانب اغیار، مرو
مبر از یار، مبر، خانهٔ اسرار مسوز
گل و گلزار مکن، جانب هر خار، مرو
مکن ای یار ستیزه، دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی، مکن این بار، مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار، مرو
هله سرنای توام، مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را، مسکل تار، مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین، از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا، ای صدقات تو حیات
به ازین خیر نباشد، به جز این کار، مرو
خاتم حسن و جمالی، هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستم کار مرو
هله دیدار مهل، برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان، در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو، جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران
از برای دو سه ترسا، سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجهٔ جانهای شهان
شیوه کن، لب بگز و غبغبه افشار، مرو
هله، صدیق زمانی، به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیدهٔ مختار مرو
جبرئیل کرمی، سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین، بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بیتو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا، کار کن، از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون، سوی گفتار مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
ای بمرده هرچه جان در پای او
هرچه گوهر، غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی میکند
ای خدا هیهای او، هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش، ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
هر که ماند زین قیامت بیخبر
تا قیامت وای او، ای وای او
هر که ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا، چون بود شبهای او؟
در نظارهی عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه، طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمهٔ جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده زامروز او
روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجهٔ صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق؟
کس نداند، کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
بر شود تا آسمان غوغای او
هرچه گوهر، غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی میکند
ای خدا هیهای او، هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش، ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
هر که ماند زین قیامت بیخبر
تا قیامت وای او، ای وای او
هر که ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا، چون بود شبهای او؟
در نظارهی عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه، طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمهٔ جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده زامروز او
روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجهٔ صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق؟
کس نداند، کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
بر شود تا آسمان غوغای او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
تا که درآمد به باغ، چهرهٔ گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل، نار تو
دود دل لالهها، زاتش جان رنگ تو
پشت بنفشه بخم، از کشش بار تو
غنچهٔ گلزار جان، روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید، خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن که داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان، جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق، گفتم یار منی
ورنه جز احول که دید در دو جهان یار تو؟
بر دل من خط توست، مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو، نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمک سودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت، دامن دل تن گرفت
های ازین کش مکش،های ازین کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل، در دل دل دار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل، نار تو
دود دل لالهها، زاتش جان رنگ تو
پشت بنفشه بخم، از کشش بار تو
غنچهٔ گلزار جان، روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید، خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن که داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان، جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق، گفتم یار منی
ورنه جز احول که دید در دو جهان یار تو؟
بر دل من خط توست، مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو، نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمک سودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت، دامن دل تن گرفت
های ازین کش مکش،های ازین کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل، در دل دل دار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
بیدل شدهام، بهر دل تو
ساکن شدهام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبلهی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمهیی
خامش نکند این قایل تو
ساکن شدهام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبلهی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمهیی
خامش نکند این قایل تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
نور دل ما، روی خوش تو
بال و پر ما، خوی خوش تو
عید و عرفه، خندیدن تو
مشک و گل ما، بوی خوش تو
ای طالع ما، قرص مه تو
سایه گه ما، موی خوش تو
سجده گه ما، خاک در تو
جولان گه ما، کوی خوش تو
دل مینرود سوی دگران
چون رفته بود سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما، جوی خوش تو
زرین شدم از سیمین بر تو
یک تو شدم از توی خوش تو
سر مینهم و چون سر ننهد؟
چوگان تو را، گوی خوش تو
خامش کنم و خامش، چو سکست
های و هویم از هوی خوش تو
بال و پر ما، خوی خوش تو
عید و عرفه، خندیدن تو
مشک و گل ما، بوی خوش تو
ای طالع ما، قرص مه تو
سایه گه ما، موی خوش تو
سجده گه ما، خاک در تو
جولان گه ما، کوی خوش تو
دل مینرود سوی دگران
چون رفته بود سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما، جوی خوش تو
زرین شدم از سیمین بر تو
یک تو شدم از توی خوش تو
سر مینهم و چون سر ننهد؟
چوگان تو را، گوی خوش تو
خامش کنم و خامش، چو سکست
های و هویم از هوی خوش تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
هله طبل وفا بزن، که بیامد اوان تو
می چون ارغوان بده، که شکفت ارغوان تو
بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
بفشانیم میوهها زدرخت جوان تو
بمران جان و عقل را زسر خوان فضل خود
چه خورد؟ یا چه کم کند؟ مگسی دو ز خوان تو
طمع جمله طامعان، بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود، دو جهان در جهان تو
همه روز آفتاب اگر زضیا تیغ میزند
به کم از ذره میشود، زنهیب سنان تو
چو زمین بوس میکند، پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو؟
بنشیند شکسته پر، سوی تو میکند نظر
که همین جاش میرسد مدد ارمغان تو
نگذشتهست در جهان، نه شب و نی سحرگهان
که دمم آتشین نشد، ز دم پاسبان تو
نه مرا وعده کردهیی؟ نه که سوگند خوردهیی
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو؟
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو
بنوازیش کی حزین، مخور اندوه بعد از این
که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحیم تر
جهت پختگی تو برسید امتحان تو
بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بکنم آسمان تو به ازین از دخان تو
همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو
می چون ارغوان بده، که شکفت ارغوان تو
بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
بفشانیم میوهها زدرخت جوان تو
بمران جان و عقل را زسر خوان فضل خود
چه خورد؟ یا چه کم کند؟ مگسی دو ز خوان تو
طمع جمله طامعان، بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود، دو جهان در جهان تو
همه روز آفتاب اگر زضیا تیغ میزند
به کم از ذره میشود، زنهیب سنان تو
چو زمین بوس میکند، پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو؟
بنشیند شکسته پر، سوی تو میکند نظر
که همین جاش میرسد مدد ارمغان تو
نگذشتهست در جهان، نه شب و نی سحرگهان
که دمم آتشین نشد، ز دم پاسبان تو
نه مرا وعده کردهیی؟ نه که سوگند خوردهیی
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو؟
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو
بنوازیش کی حزین، مخور اندوه بعد از این
که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحیم تر
جهت پختگی تو برسید امتحان تو
بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بکنم آسمان تو به ازین از دخان تو
همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
مررت بدر فی هواه بحار
رأوه بدور فی الدلال و حاروا
وشاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
ویعشق ذاک الماء ما هو نار
وللعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین وساروا
عروس الهوی بدرتلألأ فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
اضاء لنا غیرالدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
وکان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
لمن فر من هذا الدیار دمار
وان شئت برهانا فسافر ببلدة
یقال لها تبریز وهی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته
وللروح منها زخرف وسوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه
وترجع مسرورا و انت نهار
رأوه بدور فی الدلال و حاروا
وشاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
ویعشق ذاک الماء ما هو نار
وللعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین وساروا
عروس الهوی بدرتلألأ فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
اضاء لنا غیرالدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
وکان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
لمن فر من هذا الدیار دمار
وان شئت برهانا فسافر ببلدة
یقال لها تبریز وهی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته
وللروح منها زخرف وسوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه
وترجع مسرورا و انت نهار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
این کیست این؟ این کیست این؟ شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل، در خانهٔ ما آمده
خانه درو حیران شده، اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پی اش، بیدست و بیپا آمده
آمد به مکر آن لعل لب، کفچه به کف، آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب، آن یارتنها آمده
ای معدن آتش بیا، آتش چه میجویی ز ما؟
والله که مکر است و دغا، ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را؟ ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده، بالا آمده
شاد آمدی، شاد آمدی، جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری، از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر، هر جور تو صد من شکر
هر لحظهیی شکلی دگر، از رب اعلی آمده
ای دلنواز و دلبری، کندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینهیی، وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده، وندر تماشا آمده
خاموش کن، خاموش کن، از راه دیگر جوش کن
ای دود آتشهای تو، سودای سرها آمده
سرمست و نعلین در بغل، در خانهٔ ما آمده
خانه درو حیران شده، اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پی اش، بیدست و بیپا آمده
آمد به مکر آن لعل لب، کفچه به کف، آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب، آن یارتنها آمده
ای معدن آتش بیا، آتش چه میجویی ز ما؟
والله که مکر است و دغا، ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را؟ ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده، بالا آمده
شاد آمدی، شاد آمدی، جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری، از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر، هر جور تو صد من شکر
هر لحظهیی شکلی دگر، از رب اعلی آمده
ای دلنواز و دلبری، کندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینهیی، وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده، وندر تماشا آمده
خاموش کن، خاموش کن، از راه دیگر جوش کن
ای دود آتشهای تو، سودای سرها آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۲
ای جان و دل از عشق تو، در بزم تو پا کوفته
سرها بریده بیعدد، در رزم تو پا کوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین، از عزم تو پا کوفته
فرمان خرم شاهیات در خون دل توقیع شد
کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته
ای حزم جمله خسروان، از عهد آدم تا کنون
بستان گرو از من به جان، کز حزم تو پا کوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بیچون را، ولی
از بینش بیچون تو، خوارزم تو پا کوفته
ای آفتاب روی تو، کرده هزیمت ماه را
وان ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
اعراب او رقصان شده، هم جزم تو پا کوفته
سرها بریده بیعدد، در رزم تو پا کوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین، از عزم تو پا کوفته
فرمان خرم شاهیات در خون دل توقیع شد
کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته
ای حزم جمله خسروان، از عهد آدم تا کنون
بستان گرو از من به جان، کز حزم تو پا کوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بیچون را، ولی
از بینش بیچون تو، خوارزم تو پا کوفته
ای آفتاب روی تو، کرده هزیمت ماه را
وان ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
اعراب او رقصان شده، هم جزم تو پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۶
مرا گویی که چونی تو؟ لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت، برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی
دران سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همی کوشم به خاموشی، ولیکن از شکرنوشی
شدم هم خوی آن غمزه، که آن غمزهست غمازه
دلا سرسخت و پا سستی، چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه، که میبندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو، بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی برین کوزه، بزن نفطی دران کازه
بهل می را به می خواران، بهل تب را به غم خواران
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان، به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم کالاعمی وان الحس عکازه
الی نور هو الله، تری فی ضوء لقیاه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
مثال حسن و احسانت، برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی
دران سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همی کوشم به خاموشی، ولیکن از شکرنوشی
شدم هم خوی آن غمزه، که آن غمزهست غمازه
دلا سرسخت و پا سستی، چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه، که میبندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو، بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی برین کوزه، بزن نفطی دران کازه
بهل می را به می خواران، بهل تب را به غم خواران
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان، به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم کالاعمی وان الحس عکازه
الی نور هو الله، تری فی ضوء لقیاه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
اندیشهٔ تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی، در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه، آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو، مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی، خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهرهٔ چون ماهت، وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم، باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی، دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
اندیشهٔ تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی، در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه، آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو، مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی، خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهرهٔ چون ماهت، وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم، باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی، دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
دل از سر غمازی، یک وعده ازو گفته
درخواسته من از وی، او نیز کرم کرده
عشقش ز پی غیرت، گفتا که عوض جان ده
این گفت به جان رفته، جان نیز نعم کرده
از بعد چنان شهدی، وز بعد چنان عهدی
لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده
از هجرعجب نبود این ظلم و ستم کردن
کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده
ای آن که ز یک برقی از حسن جمال خود
این جمله هستی را در حال عدم کرده
وان گه ز وجود تو، برساخته هستی را
تا جمله حوادث را انوار قدم کرده
ده چشم شده جانها، چون نای بنالیده
چون چنگ شده تنها، هم پشت بخم کرده
بس شادی در شادی، کان را تو به جان دادی
وز بهر حسودان را در صورت غم کرده
اندر پی مخدومی، شمس الحق تبریزی
کی باشد تن چون دل، از دیده قدم کرده؟
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
دل از سر غمازی، یک وعده ازو گفته
درخواسته من از وی، او نیز کرم کرده
عشقش ز پی غیرت، گفتا که عوض جان ده
این گفت به جان رفته، جان نیز نعم کرده
از بعد چنان شهدی، وز بعد چنان عهدی
لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده
از هجرعجب نبود این ظلم و ستم کردن
کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده
ای آن که ز یک برقی از حسن جمال خود
این جمله هستی را در حال عدم کرده
وان گه ز وجود تو، برساخته هستی را
تا جمله حوادث را انوار قدم کرده
ده چشم شده جانها، چون نای بنالیده
چون چنگ شده تنها، هم پشت بخم کرده
بس شادی در شادی، کان را تو به جان دادی
وز بهر حسودان را در صورت غم کرده
اندر پی مخدومی، شمس الحق تبریزی
کی باشد تن چون دل، از دیده قدم کرده؟