عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌یی
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌یی در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست دران میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حملۀ شیر یاسه کن کلۀ خصم خاصه کن
جرعۀ خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دویی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌یی تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله درو یکی مجو
بی‌وطنی‌‌ست قبله‌گه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقۀ در چه می‌شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
هر که ز حور پرسدت رخ بنما که هم چنین
هر که ز ماه گویدت بام برآ که هم چنین
هر که پری طلب کند چهره خود بدو نما
هر که ز مشک دم زند زلف گشا که هم چنین
هر که بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود؟
باز گشا گره گره بند قبا که هم چنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
بوسه بده به پیش او برلب ما که هم چنین
هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود؟
عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین
هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون
هین بنما به منکران خانه درآ که هم چنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌یی
قصه ماست آن همه حق خدا که هم چنین
خانه هر فرشته‌ام سینه کبود گشته‌ام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما که هم چنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام
تا به صفای سر خود گفت صبا که هم چنین
کوری آن که گوید او بنده به حق کجا رسد؟
در کف هر یکی بنه شمع صفا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود؟
بوی حق از جهان هو داد هوا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
چشم مرا نسیم تو داد ضیا که هم چنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند
وز سر لطف برزند سر ز وفا که هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من
بود من و فنای من خشم من و رضای من
صدق من و ریای من قفل من و کلید من
اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من
جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو کجا بود دیده جان و دید من؟
پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
چون برسم به جوی تو پاک شود پلید من
جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من
دم نزنم خمش کنم با همه رو ترش کنم
تا که بگویی‌ام تویی حاضر و مستفید من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
مطرب خوش نوای من عشق نواز هم چنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من‌ بی‌تو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست هم نشین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق زاندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می‌شود خانگیان همه حزین
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین
من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین
عشق زتوست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خرامان می‌روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه می‌گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر؟ چه دارم من؟ چه دانم من؟
بگو این چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را؟ چه گردی گرد آهرمن؟
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی‌‌ست در گردن
حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم درین مسکن؟
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
به هر ساعت‌ همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وآن گه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی
که تا چون دانه‌شان از که گزینی اندرین خرمن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و با لذت
همه جسمانیان چون که که‌ بی‌مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشک‌ بی‌معنی چه باشد؟ هیزم گلخن
خیالت می‌رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
چنان که وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها
کزو خندان شود دندان کزو گویا شود الکن
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
حریفان را‌ نمی‌گویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می‌بینم
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز می‌ترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می‌ترسم که شب فتنه‌‌ست و آبستن
مرا گوید چه می‌ترسی که کوبد مر تو را محنت؟
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
همه خوف از وجود آید برو کم لرز و کم می‌زن
همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مأمن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم درین مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چو هیزم‌ بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود ازین روزن
چه خنجر می‌کشی این جا؟ تو گردن پیش خنجر نه
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا
بود کان غزل در سوزن نگنجد کین دمت غزل است
که می‌ریسی ز پنبه‌‌ی تن که بافی حله ادکن
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
تو را گوید بریس اکنون به دم پیغام مستحسن
چه باشد وحی در تازی؟ به گوش اندر سخن گفتن
دهل می‌نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشی وآن گه تو به گوش اندرکنی پنبه
چنان که گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا علج لا تأمن
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
که‌ بی‌آن حسن و‌ بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو
خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می‌آیی
مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را هلا می‌کوش ما امکن
ستیزه می‌کنی با خود کزین پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودن
نکاحی می‌کند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب
ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجگن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی
قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون؟
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ‌ بی‌خودان پروا
نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر
که این‌ بی‌چون تر است اندر میان عالم‌ بی‌چون
ببین جان‌های آن شیران در آن بیشه زاجل لرزان
کزان شیر اجل شیران‌ نمی‌میزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد
بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر
که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انکارت که آن جا می‌شود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگرنی این غزل می‌خوان و بر خود می‌دم این افسون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین؟
کسی کز نام او بر بحر‌ بی‌کشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کزان دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روح‌ها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنة الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگرنه خود که یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می‌کردم
که آن روزی که می‌گفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف‌ بی‌پایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟
شوم مست و‌ همی‌گویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفته‌‌ست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف وزان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بران جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجا نا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
عیسی چو تویی ما را هم‌کاسه مریم کن
طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن
دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری
وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن
جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن
ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن
دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته
جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن
زان روز من مسکین‌ بی‌عقل شدم‌ بی‌دین
زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن
زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل
زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن
در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی
گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
با روی تو کفر است به معنی نگریدن
یا باغ صفا را به یکی تره خریدن
با پر تو مرغان ضمیر دل ما را
در جنت فردوس حرام است پریدن
اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد
آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن
دشتی که چراگاه شکاران تو باشد
شیران بنیارند در آن دست چریدن
هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد
آن عشق حرام است و صلای فسریدن
در باطن من جان من از غیر تو ببرید
محسوس شنیدم من آواز بریدن
در خواب شود غافل ازین دولت بیدار
از پوست چه شیره بودت در فشریدن؟
رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین
لاحول بود چاره و انگشت گزیدن
جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
آن موی بصر باشد باید ستریدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیده‌‌ست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون می‌خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده‌‌ست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
فرود آ تو ز مرکب، بار می‌بین
وجودت را تو پود و تار می‌بین
هر آن گلزار کندر هجر مانده‌ست
سراسر جان او پرخار می‌بین
چو جمله راه‌‌‌‌های وصل را بست
رخان عاشقان را زار می‌بین
چو سررشته‌‌ی اشارت‌هاش دیدی
بران رشته برو، گلزار می‌بین
ز جان‌ها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار می‌بین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار می‌بین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار می‌بین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار می‌بین
چو‌ بی‌میلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار می‌بین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار می‌بین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه‌ بی‌کار می‌بین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت می‌خورم من نار می‌بین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار می‌بین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبل‌ها، نه از انبار می‌بین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار می‌بین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار می‌بین
شود دیده گذاره سوی‌ بی‌سو
در او انوار در انوار می‌بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود، مگر از جانب بالاست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست؟
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این؟
آفتابش روی‌‌‌ها را می‌کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است، این حیرت حوراست این
این عجب خضری‌‌‌‌‌ست ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعلهٔ انا فتحنا، مشرق و مغرب گرفت
قرة العین و حیات جان مولاناست این
این چه می‌پوشی؟ مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم، وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پر آشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می‌رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را، که تا اندر رسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد ازو
بررود بر چرخ بویش، مست گردد آسمان
زان میی کز قطرهٔ جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم، همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند، همچون خادمان
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد، بوی آن می جان جان
جاه و ماه و جان و قالب‌ بی‌نشان شد از میی
کاید او از‌ بی‌نشانی، بردراند هر نشان
خم خانه‌‌ی لم یزل جوشیده زان می، کز کفش
گشته ویرانه به عالم، در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او، گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون می‌اش در جوش گردد، چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌‌های لطفش، هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست؟ خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن؟
گرچه می‌پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او‌ نمی‌فرمود، الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌‌های ما
تنگ‌‌های شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش می‌بجوشد، جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش، صد درخش کاویان
صد هزاران خانه‌ها سازد می‌اش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر می‌رود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد، هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله‌‌ی جهان گشته‌‌‌ست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید، چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود ازین جمله تویی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیاله‌‌ی وصل تو
این چنین زهری ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبوده‌‌‌ست و نباشد،‌ بی‌مکان و‌ بی‌اوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی‌‌‌ست آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی‌‌‌ست آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر، کان دولت جانی‌‌‌ست آن
کلهٔ سر را تهی کن از هوا بهر می‌اش
کلهٔ سر جام سازش، کان می‌جامی‌‌‌ست آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر، جان
پخته نی و خام جستن، مایهٔ خامی‌‌‌ست آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گرچه خاص خاص باشد، در هنر عامی‌‌‌ست آن
آن که بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آن که پستی را گزید او، مجلس سامی‌‌‌ست آن
هر که جان پاک او زان می درآشامد ابد
گرچه هندو باشد آن، او مکی و شامی‌‌‌ست آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می
هر که کرد این تن خراب می، می‌اش بانی‌ست آن
آن می باقی بود اول که جان زاید ازو
پس دروغ است آن که می جان است کان ثانی‌‌‌ست آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی‌‌‌ست آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی‌‌‌ست آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است، آن زانی‌‌‌ست آن
در دل تنگ هوس باده‌‌ی بقا ساکن نگشت
هر دلی کین می درو بنشست، میدانی‌‌‌ست آن
آن که جام او بگیرد، یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت، جان او منشی‌‌‌ست آن
در شعاع می بقا بیند ابد، پس بعد از آن
مال چبود؟ کو ز عین جان خود معطی‌‌‌ست آن
آن که وصف می بگوید، با خود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس، لیک او مقری‌‌‌ست آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زان که جام مست اندر عاشقان قاضی‌‌‌ست آن
زان که حکم مست فعل می بود، پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضی‌‌‌ست آن
مطرب مستور‌ بی‌پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم، گرچه بدنامی‌‌‌ست آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی‌‌‌ست آن
ای صبا تبریز رو، سجده ببر، کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانی‌‌‌ست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
به خدا میل ندارم، نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان کیسهٔ پر زر، نه بدین کاسهٔ زرین
بکشی اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت، عجبا قدرت و تمکین
چو خیال تو بتابد، چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع، ز حسد زهره و پروین
هله، المنة لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که می‌گفت مرا عشق تو پیشین
چو مرا بر سر پا دید، به سر کرد اشارت
که رسید آنچه تو خواهی، هله ایمن شو و بنشین
همه خلق از سر مستی، ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین
قدح اندر کف و خیره، چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو ای شه شیرین
تو بخور چبود بخشش، هله که دور تو آمد
هله خوردم، هله خوردم، چو منم پیش تو تعیین
تو خور این بادهٔ عرشی، که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده، بدهد پاسخ تلقین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند، بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی، که نماند باقی؟
چو تو باشی بت زیبا، همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات ومحن
وقضی الحب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء وسخاء ورخاء وعطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق و سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی، هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن
ادب و‌ بی‌ادبی نیست به دستم، چه کنم؟
چو شتر می‌کشدم مست، شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندر خور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه، بده بادهٔ عشق
گفت این هم ندهم، باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تننن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم، فتنه چو نه ماهه شده‌ست
فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن
برگ می‌لرزد بر شاخ و دلم می‌لرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم
که چراغی‌‌‌ست نهان گشته درین زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۵
چه نشستی دور چون بیگانگان؟
اندرآ در حلقهٔ دیوانگان
شرم چبود؟ عاشقی وان گاه شرم؟
جان چه باشد؟ این هوس وان گاه جان؟
می‌فروشد او به جانی بوسه‌یی
رو بخر، کان رایگان است رایگان
آن که عشقش خانه‌‌ها برهم زده‌ست
آمد اندر خانهٔ همسایگان
کف برآورده‌ست این دریا ز عشق
سر فروکرده‌ست آن مه ز آسمان
ای ببسته خواب‌‌ها، امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت‌‌ بی‌نشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما، دامن کشان
اندرین شب می‌نماید صورتی
مشعله در دست، یا رب کیست آن؟
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهٔ کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف‌‌ بی‌امان
سبزتر می‌شد ز آتش آن درخت
می‌شکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا تویی پیدا، نهان گردد درخت
او شود پیدا، چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت، هم نما، هم باغبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیده‌‌ها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بی‌گوش سر شنیدن،‌‌ بی‌دیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پرده‌‌ها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
می‌بایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بی‌خودی تو خود را می‌جوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، می‌کوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را‌‌ همی‌کشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
آن کیست ای خدای کزین دام خامشان
ما را‌‌ همی‌کشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که می‌کشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام‌‌ بی‌هشان
بی‌دست می‌کشی تو و‌‌ بی‌تیغ می‌کشی
شاگرد چشم تو نظر‌‌ بی‌گنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‌چشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی‌‌ همی‌فشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه می‌نهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه می‌نهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نه‌یی جنس اعمشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
مست شدی عاقبت، آمدی اندر میان
مست ز خود می‌شوی، کیست دگر در جهان؟
عاقبه الامر رست مرغ فلک از قفص
عاقبه الامر جست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم؟
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان؟
بازرسید از الست، کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست، خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما، بوی خرابات ما
هست شرابات ما، از کف شاهنشهان
جملهٔ اجزای خاک، روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان، مایهٔ اکسیر خوان
تو کمری، ما میان، یا تو میان ما کمر؟
گر کمری، گر میان،‌‌ بی‌تو مبا گرمیان
گاه به دزدی درآ، کیسهٔ دل را ببر
گاه مرا دزد گیر، گو که منم پاسبان
گه بربا همچو گرگ، برهٔ درویش را
گه سگ بر من گمار،‌ های ‌کنان چون شبان
چون تو ندیده‌ست کس، کس تویی ای جان و بس
نادره‌یی در جهان، اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق، جان و جهان است عشق
گر چه نهان است یار، هست سر سر نهان
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما، هم ببری ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده‌ست مست
غافلشان کرده‌یی، زان هوس‌‌ بی‌نشان
باز چو ناگه کنی سلسله جنبانی‌یی
شور برآرد به کبر، از جهت امتحان
کافر و مومن مگو، فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند، بر همه افسون بخوان
کیست که مست تو نیست؟ عشوه پرست تو نیست؟
مهرهٔ دست تو نیست، دست کرم برفشان
سخت تر از کوه چیست؟ چون که به تو بنگریست
زنده شد، از عشق زیست، شهره شد اندر زمان