عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
اهل همت خرده خود پیش درویشان نهند
مایه داران مروت گنج در ویران نهند
با جگر خوردن قناعت کن که این دون همتان
کفش پیش پای مهمان پیشتر از خوان نهند
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق
در شنیدن بر سخنور منت احسان نهند
محضر روی عرقناک است بر پاکی دلیل
ساده لوح آنان که تهمت بر مه کنعان نهند
نیست دست اهل غیرت دست فرسود طبیب
منت درمان به جان از درد بی درمان نهند
داغ نومیدی است صائب گوهر بحر سراب
وای بر جمعی که دل بر وعده خوبان نهند
مایه داران مروت گنج در ویران نهند
با جگر خوردن قناعت کن که این دون همتان
کفش پیش پای مهمان پیشتر از خوان نهند
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق
در شنیدن بر سخنور منت احسان نهند
محضر روی عرقناک است بر پاکی دلیل
ساده لوح آنان که تهمت بر مه کنعان نهند
نیست دست اهل غیرت دست فرسود طبیب
منت درمان به جان از درد بی درمان نهند
داغ نومیدی است صائب گوهر بحر سراب
وای بر جمعی که دل بر وعده خوبان نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
بر دل بی آرزو زندان تن صحرا بود
چشمه سوزن به تار بی گره دریا بود
بر ندارد دانه در زیر زمین چشم از سحاب
خاکساران را نظر بر عالم بالا بود
خون همت را به جوش آرد لب خشک سؤال
دست بی ساغر و بال گردن مینا بود
تا زهمراهان بریدم و اصل منزل شدم
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
خاک در چشمش اگر تقصیر در ریزش کند
هر که خرجش همچو ابر از کیسه دریا بود
شورش عشق است در فرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار پرغوغاتر از صحرا بود
گرچه جوهر نیست در آیینه های صیقلی
راز عشق از جبهه روشندلان پیدا بود
سد راه جرأت عاشق شود صائب حجاب
عشق می گردد هوس چون حسن بی پروا بود
چشمه سوزن به تار بی گره دریا بود
بر ندارد دانه در زیر زمین چشم از سحاب
خاکساران را نظر بر عالم بالا بود
خون همت را به جوش آرد لب خشک سؤال
دست بی ساغر و بال گردن مینا بود
تا زهمراهان بریدم و اصل منزل شدم
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
خاک در چشمش اگر تقصیر در ریزش کند
هر که خرجش همچو ابر از کیسه دریا بود
شورش عشق است در فرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار پرغوغاتر از صحرا بود
گرچه جوهر نیست در آیینه های صیقلی
راز عشق از جبهه روشندلان پیدا بود
سد راه جرأت عاشق شود صائب حجاب
عشق می گردد هوس چون حسن بی پروا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
دم زخواهش چون مصفا شد دم عیسی بود
دست چون شد از طمع کوته ید بیضا بود
هیچ روزن بی فروغ آفتاب فیض نیست
دیده سوزن به کار خویشتن بینا بود
در سواد شهر نتوان عشق را پوشیده داشت
پرده اسرار عاشق دامن صحرا بود
چشم ما از خاک عزلت می پذیرد روشنی
صیقل آیینه ما شهپر عنقا بود
هر که از خود شد تهی، پر شد زآب زندگی
از سبکباری کدو تاج سر دریا بود
مجلس آرایی به دستوری که باید کرده اند
نور آگاهی اگر در دیده بینا بود
مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود
پرتو شمع تجلی را نپوشد لاله زار
فکر صائب در میان فکرها پیدا بود
دست چون شد از طمع کوته ید بیضا بود
هیچ روزن بی فروغ آفتاب فیض نیست
دیده سوزن به کار خویشتن بینا بود
در سواد شهر نتوان عشق را پوشیده داشت
پرده اسرار عاشق دامن صحرا بود
چشم ما از خاک عزلت می پذیرد روشنی
صیقل آیینه ما شهپر عنقا بود
هر که از خود شد تهی، پر شد زآب زندگی
از سبکباری کدو تاج سر دریا بود
مجلس آرایی به دستوری که باید کرده اند
نور آگاهی اگر در دیده بینا بود
مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود
پرتو شمع تجلی را نپوشد لاله زار
فکر صائب در میان فکرها پیدا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
رزق هر کس چون صدف از عالم بالا بود
فارغ از چین جبین موجه دریا بود
از دو عالم در گذشتم تا شدم فرد از جهان
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
محو گردد نقش هستی دل چو گردد صیقلی
جوهر فولاد در آیینه ناپیدا بود
سرمه بیداری دزدست خواب پاسبان
می رود ایمان به غارت دل چو نابینا بود
گر فتد بینا و نابینا به چاهی از قضا
زان میان خجلت نصیب دیده بینا بود
نیست صدر و آستان در مجلس روشندلان
جای کف مانند عنبر بر سر دریا بود
از تبسم چون دهد پیوند دلها را به هم؟
آن که از چین جبین شیرازه دلها بود
گفتگوی طوطیان صائب سراسر قالبی است
هر که بی تعلیم می گوید سخن گویا بود
فارغ از چین جبین موجه دریا بود
از دو عالم در گذشتم تا شدم فرد از جهان
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
محو گردد نقش هستی دل چو گردد صیقلی
جوهر فولاد در آیینه ناپیدا بود
سرمه بیداری دزدست خواب پاسبان
می رود ایمان به غارت دل چو نابینا بود
گر فتد بینا و نابینا به چاهی از قضا
زان میان خجلت نصیب دیده بینا بود
نیست صدر و آستان در مجلس روشندلان
جای کف مانند عنبر بر سر دریا بود
از تبسم چون دهد پیوند دلها را به هم؟
آن که از چین جبین شیرازه دلها بود
گفتگوی طوطیان صائب سراسر قالبی است
هر که بی تعلیم می گوید سخن گویا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود
روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود
آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت
در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود
سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم
بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود
زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من
هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود
می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود
یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی
سایه بال هما چون سایه جلاد بود
از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود
دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود
اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت
بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود
از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد
مرهم این صید از خاکستر صیاد بود
ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم
چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود
کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم
چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود
روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود
آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت
در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود
سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم
بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود
زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من
هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود
می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود
یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی
سایه بال هما چون سایه جلاد بود
از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود
دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود
اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت
بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود
از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد
مرهم این صید از خاکستر صیاد بود
ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم
چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود
کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم
چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ای خط بیرحم ازان عارض دمیدن زود بود
آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود
کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو
خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود
زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی
بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود
چشم او را فرصت نظاره می بایست داد
نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود
داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر
چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود
با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت
شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود
بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است
چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود
از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید
حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود
بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور
چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود
در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند
خال او را در پناه خط خزیدن زود بود
خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون
ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود
آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود
کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو
خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود
زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی
بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود
چشم او را فرصت نظاره می بایست داد
نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود
داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر
چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود
با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت
شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود
بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است
چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود
از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید
حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود
بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور
چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود
در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند
خال او را در پناه خط خزیدن زود بود
خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون
ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
از سعادت در دماغش بیضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود
عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت
اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود
خانه ما در پناه پستی دیوار ماند
ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود
تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عید طفلان بود تا دیوانه در بازار بود
سرو در قید رعونت ماند از آزادگی
عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود
پرده گوش اجابت شبنم از سیماب داشت
بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود
شب که بی روی تو در پیمانه می می ریختم
خنده مینا به گوشم ناله بیمار بود
تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپای
کشتی من در گرانباری سبکرفتار بود
تا نیفتادم، ندیدم کعبه مقصود را
در میان ما همین استادگی دیوار بود
نیست حق تربیت صائب به من آیینه را
طوطی من در حریم بیضه خوش گفتار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود
عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت
اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود
خانه ما در پناه پستی دیوار ماند
ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود
تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عید طفلان بود تا دیوانه در بازار بود
سرو در قید رعونت ماند از آزادگی
عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود
پرده گوش اجابت شبنم از سیماب داشت
بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود
شب که بی روی تو در پیمانه می می ریختم
خنده مینا به گوشم ناله بیمار بود
تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپای
کشتی من در گرانباری سبکرفتار بود
تا نیفتادم، ندیدم کعبه مقصود را
در میان ما همین استادگی دیوار بود
نیست حق تربیت صائب به من آیینه را
طوطی من در حریم بیضه خوش گفتار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
جان مشتاقان غبار جسم را صرصر بود
زودتر آخر شود شمعی که روشنتر بود
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
دیده روشندلان آیینه محشر بود
باد هستی را زسر بیرون کن از طوفان مترس
بادبان چون جمع سازد خویش را لنگر بود
پرده امید باشد ناامیدیهای ما
خیمه تبخاله ما بر لب کوثر بود
در زمان ما که بیمهری قیامت می کند
دامن مادر به طفلان دامن محشر بود
بیشتر شکرلبان عهد دشمن پرورند
ورنه از خط نسبت طوطی چرا کمتر بود؟
نیست صائب راه بر افلاک جان تیره را
قسمت خاک است هر دردی که در ساغر بود
زودتر آخر شود شمعی که روشنتر بود
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
دیده روشندلان آیینه محشر بود
باد هستی را زسر بیرون کن از طوفان مترس
بادبان چون جمع سازد خویش را لنگر بود
پرده امید باشد ناامیدیهای ما
خیمه تبخاله ما بر لب کوثر بود
در زمان ما که بیمهری قیامت می کند
دامن مادر به طفلان دامن محشر بود
بیشتر شکرلبان عهد دشمن پرورند
ورنه از خط نسبت طوطی چرا کمتر بود؟
نیست صائب راه بر افلاک جان تیره را
قسمت خاک است هر دردی که در ساغر بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
تا خیال آن بهشتی رو مرا منظور بود
پرده های چشم حیرانم نقاب حور بود
در کدوی من می وحدت به کام دل رسید
خام بود این باده تا در کاسه منصور بود
بی تأمل مهر خاموشی زلب برداشتم
شهد را شان دگر در خانه زنبور بود
این زمان در قبضه قارون بود روی زمین
رفت آن عهدی که قارون در زمین مستور بود
آبروی فقر را می داشتم دایم عزیز
کاسه در یوزه من کاسه فغفور بود
داد ما را چون نمی دادی تو ای بیدادگر
شکوه ما را شنیدن از مروت دور بود
سرد شد از رفتن فرهاد دست و دل مرا
پنجه من قوتی گر داشت از هم زور بود
از کشاکش یک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ
فرش دایم چون کمان در خانه من زور بود
( . . . ن) دارد کنون از خودنمایی تکیه گاه
آن سری کز بیخودیها در کنار حور بود
از کمال خود ندیدیم بهره جز عین الکمال
هاله ماه تمام من زچشم شور بود
کرد صائب تلخی زهر فنا شیرین به خود
هر که از خوان جهان قانع به تلخ و شور بود
پرده های چشم حیرانم نقاب حور بود
در کدوی من می وحدت به کام دل رسید
خام بود این باده تا در کاسه منصور بود
بی تأمل مهر خاموشی زلب برداشتم
شهد را شان دگر در خانه زنبور بود
این زمان در قبضه قارون بود روی زمین
رفت آن عهدی که قارون در زمین مستور بود
آبروی فقر را می داشتم دایم عزیز
کاسه در یوزه من کاسه فغفور بود
داد ما را چون نمی دادی تو ای بیدادگر
شکوه ما را شنیدن از مروت دور بود
سرد شد از رفتن فرهاد دست و دل مرا
پنجه من قوتی گر داشت از هم زور بود
از کشاکش یک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ
فرش دایم چون کمان در خانه من زور بود
( . . . ن) دارد کنون از خودنمایی تکیه گاه
آن سری کز بیخودیها در کنار حور بود
از کمال خود ندیدیم بهره جز عین الکمال
هاله ماه تمام من زچشم شور بود
کرد صائب تلخی زهر فنا شیرین به خود
هر که از خوان جهان قانع به تلخ و شور بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود
مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود
شیشه می نیم هوشی داشت از همصحبتان
روی مجلس در نقاب بیخودی مستور بود
لاله رویان را دل ما تشنه نظاره ساخت
آب این سرچشمه آیینه گویا شور بود
قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت
داشتیم آسایشی تا منزل ما دور بود
خاطر روشن در فردوس بر رویم گشود
قحط یوسف بود تا آیینه ام بی نور بود
آنچه ما چشم از حباب آب حیوان داشتیم
در حجاب پرده زنبوری انگور بود
آب لعل او زخط شد تیره، ورنه پیش ازین
صافی این شهد، شمع خانه زنبور بود
مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود
شیشه می نیم هوشی داشت از همصحبتان
روی مجلس در نقاب بیخودی مستور بود
لاله رویان را دل ما تشنه نظاره ساخت
آب این سرچشمه آیینه گویا شور بود
قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت
داشتیم آسایشی تا منزل ما دور بود
خاطر روشن در فردوس بر رویم گشود
قحط یوسف بود تا آیینه ام بی نور بود
آنچه ما چشم از حباب آب حیوان داشتیم
در حجاب پرده زنبوری انگور بود
آب لعل او زخط شد تیره، ورنه پیش ازین
صافی این شهد، شمع خانه زنبور بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
در کنار دایه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
ریزش اشک ندامت غافلان را بس بود
مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود
می شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم
آه گرمی روی سخت آسمان را بس بود
زود می پاشد زهم در پیری اوراق حواس
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
ما سیه روزان به اندک روی گرمی قانعیم
کرم شب تابی چراغ این دودمان را بس بود
چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
باد در فرمان سلیمان زمان را بس بود
کار تیغ از دست آید چون قوی افتاد دل
پنجه مردانگی شیر ژیان را بس بود
حسن سرکش را دعای جوشنی چون عشق نیست
طوق قمری دیده بان سروروان را بس بود
هست بی زحمت مهیا آنچه می باید ترا
مهر خاموشی سپر تیغ زبان را بس بود
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
جذبه منزل دلیل این کاروان را بس بود
می توان بردن زسیما ره به کنه هر کسی
صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود
مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود
می شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم
آه گرمی روی سخت آسمان را بس بود
زود می پاشد زهم در پیری اوراق حواس
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
ما سیه روزان به اندک روی گرمی قانعیم
کرم شب تابی چراغ این دودمان را بس بود
چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
باد در فرمان سلیمان زمان را بس بود
کار تیغ از دست آید چون قوی افتاد دل
پنجه مردانگی شیر ژیان را بس بود
حسن سرکش را دعای جوشنی چون عشق نیست
طوق قمری دیده بان سروروان را بس بود
هست بی زحمت مهیا آنچه می باید ترا
مهر خاموشی سپر تیغ زبان را بس بود
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
جذبه منزل دلیل این کاروان را بس بود
می توان بردن زسیما ره به کنه هر کسی
صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
شب که دامان سر زلف توام در چنگ بود
دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود
در گلستانی که شبنم قفل بیرون درست
بلبل گستاخ ما پهلونشین رنگ بود
عالمی را دشمن جان کرد با من نامه اش
امن بودم تا جواب نامه من جنگ بود
در بهارستان وحدت سبزه بیگانه نیست
دست بر هر تار این قانون زدم آهنگ بود
تا غبار خودپرستی شستم از لوح بصر
رو به هر وادی که کردم خضر پیشاهنگ بود
دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود
در گلستانی که شبنم قفل بیرون درست
بلبل گستاخ ما پهلونشین رنگ بود
عالمی را دشمن جان کرد با من نامه اش
امن بودم تا جواب نامه من جنگ بود
در بهارستان وحدت سبزه بیگانه نیست
دست بر هر تار این قانون زدم آهنگ بود
تا غبار خودپرستی شستم از لوح بصر
رو به هر وادی که کردم خضر پیشاهنگ بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
تا عنان اختیار ناقصم در چنگ بود
تا به زانو پایم از خواب گران در سنگ بود
عاجزان را رحمت حق پرده داری می کند
بودم از صیاد ایمن تا شکارم لنگ بود
سرمه خواب گران در چشم پر خون داشتم
بستر و بالین من چون لاله تا از سنگ بود
از صفای سینه در چشمم جهان تاریک شد
دیو یوسف بود تا آیینه ام در زنگ بود
عدل ایزد بر گرفت از من عذاب قبر را
بس که بر من چار دیوار عناصر تنگ بود
بود در قید محبت تا دلم خود را شناخت
از حلاوت این شکر دایم اسیر تنگ بود
آهنم روزی که منزل داشت در دل سنگ را
چون جرس آوازه ام فرسنگ در فرسنگ بود
نیست صائب همچو طوطی قالبی گفتار ما
بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود
تا به زانو پایم از خواب گران در سنگ بود
عاجزان را رحمت حق پرده داری می کند
بودم از صیاد ایمن تا شکارم لنگ بود
سرمه خواب گران در چشم پر خون داشتم
بستر و بالین من چون لاله تا از سنگ بود
از صفای سینه در چشمم جهان تاریک شد
دیو یوسف بود تا آیینه ام در زنگ بود
عدل ایزد بر گرفت از من عذاب قبر را
بس که بر من چار دیوار عناصر تنگ بود
بود در قید محبت تا دلم خود را شناخت
از حلاوت این شکر دایم اسیر تنگ بود
آهنم روزی که منزل داشت در دل سنگ را
چون جرس آوازه ام فرسنگ در فرسنگ بود
نیست صائب همچو طوطی قالبی گفتار ما
بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
آبروی کعبه گر از چشمه زمزم بود
کعبه دل را صفا از دیده پرنم بود
از خودآرا، دست بر دنیا فشاندن مشکل است
در ته سنگ است هر دستی که با خاتم بود
می کند عالم به چشم سوزن عیسی سیاه
تار و پود این جهان گر رشته مریم بود
هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت
از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود
صبح، وصل مهر تابان از دم جان بخش یافت
می شود روشن چراغش هر که صاحب دم بود
غنچه خسبان بیخبر از راز عالم نیستند
کاسه زانوی اهل فکر، جام جم بود
آن که اول شعر گفت آدم صفی الله بود
طبع موزون حجت فرزندی آدم بود
هر که صائب نفس سرکش را نسازد زیردست
در حقیقت کمتر از زال است اگر رستم بود
کعبه دل را صفا از دیده پرنم بود
از خودآرا، دست بر دنیا فشاندن مشکل است
در ته سنگ است هر دستی که با خاتم بود
می کند عالم به چشم سوزن عیسی سیاه
تار و پود این جهان گر رشته مریم بود
هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت
از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود
صبح، وصل مهر تابان از دم جان بخش یافت
می شود روشن چراغش هر که صاحب دم بود
غنچه خسبان بیخبر از راز عالم نیستند
کاسه زانوی اهل فکر، جام جم بود
آن که اول شعر گفت آدم صفی الله بود
طبع موزون حجت فرزندی آدم بود
هر که صائب نفس سرکش را نسازد زیردست
در حقیقت کمتر از زال است اگر رستم بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
خنده سوفار با دلگیری پیکان بود
نیست ممکن آدمیزاد از دو سر خندان بود
صحبت نیکان، خسیسان را دعای جوشن است
ایمن است از سوختن تا خار در بستان بود
دولت دنیا گوارا نیست بر روشندلان
تاج زر تا هست بر سر شمع را، گریان بود
بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز
در فتادن سایه شاه و گدا یکسان بود
گر بسوزد هر دو عالم را نیاساید شرار
اشتهای حرص دایم در ته دندان بود
بی نیازان را سپهر سفله می دارد عزیز
چون کند ترک فضولی، خانه از مهمان بود
گفتگوی عشق می آرد دل ما را به وجد
مطرب از طوفان سزد، دریا چو دست افشان بود
عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست
سرو در فصل خزان پیرایه بستان بود
دل ز سیمای سخنسازست دایم در عذاب
پیچ و تاب نامه از غمازی عنوان بود
حرص از دلسردی من روی پنهان کرده است
در زمستان مور در زیرزمین پنهان بود
در دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخی عمان بود؟
نیست ممکن آدمیزاد از دو سر خندان بود
صحبت نیکان، خسیسان را دعای جوشن است
ایمن است از سوختن تا خار در بستان بود
دولت دنیا گوارا نیست بر روشندلان
تاج زر تا هست بر سر شمع را، گریان بود
بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز
در فتادن سایه شاه و گدا یکسان بود
گر بسوزد هر دو عالم را نیاساید شرار
اشتهای حرص دایم در ته دندان بود
بی نیازان را سپهر سفله می دارد عزیز
چون کند ترک فضولی، خانه از مهمان بود
گفتگوی عشق می آرد دل ما را به وجد
مطرب از طوفان سزد، دریا چو دست افشان بود
عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست
سرو در فصل خزان پیرایه بستان بود
دل ز سیمای سخنسازست دایم در عذاب
پیچ و تاب نامه از غمازی عنوان بود
حرص از دلسردی من روی پنهان کرده است
در زمستان مور در زیرزمین پنهان بود
در دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخی عمان بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود
جان چه می دانست از دنیا چها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود
لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود
از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود
از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود
از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود
رشته جان با دل آزاده من می کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود
از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود
آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود
عمرها شد در لباس لاله بیرون می دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود
دید تا آن سر و سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود
حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود
جان چه می دانست از دنیا چها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود
لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود
از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود
از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود
از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود
رشته جان با دل آزاده من می کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود
از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود
آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود
عمرها شد در لباس لاله بیرون می دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود
دید تا آن سر و سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود
حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
مطرب از خود داشت جوش سینه گلهای باغ
ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود
عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود
یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی
زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود
این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد
پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود
کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند
پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود
عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن
تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود
پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود
کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود
داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال
هوشیاران را تلاش همت مستانه بود
ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود
عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود
یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی
زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود
این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد
پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود
کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند
پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود
عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن
تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود
پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود
کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود
داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال
هوشیاران را تلاش همت مستانه بود